صفحه اصلی / دانش / مطالعۀ اثربخشی موسیقی بر بهبودی بیمار مبتلا به فلج مغزی: یافتن الهه شعر و موسیقی انسان

مطالعۀ اثربخشی موسیقی بر بهبودی بیمار مبتلا به فلج مغزی: یافتن الهه شعر و موسیقی انسان

 

مرسدس پاولیچویچ

ترجمه: آزاده اخوت

شما به اتاقی وارد می‌شوید که پر از وسایل موسیقی است، فرد دیگری نیز در آنجاست، به شما خوش‌آمد می‌گوید و از شما دعوت می‌کند یکی از وسایل را انتخاب کنید. شما دو مضراب چوبی را برداشته، هرکدام در یک دست، به آلت موسیقی شبیه گلاکن اشپیل آفریقایی (نوعی سنتور چوبی آفریقای جنوبی و مرکزی شبیه زیلوفون)، وسیله‌ای با تعداد زیادی تیغه‌های چوبی، نزدیک می‌شوید و بر آن ضربه می‌زنید. اوووووم، چه خوب، پس ضربۀ دیگری می‌زنید، این هم خوب است کمی با دست چپ بیشتر از دست راست، و این نوع صداها، صداهایی است شبیه یک آهنگ … پس سعی می‌کنید به همان طریق دوباره ضربه بزنید، اما این‌بار به آن خوبی جواب نمی‌گیرید. اُه عزیزمن، تو هیچ وقت نمی‌توانی بنوازی، و این صداهای آهنگین بی‌معنی و بیخود است، اما چند لحظه صبر کن، اینجا یک طبل است! به سمتش می‌روید و به صدای آن گوش می‌دهید! ضربات بیشتری بر آن می‌زنید، کمی بیشتر، و آهنگ «چشمک بزن، ستاره کوچولو»  Twinkle Twinkle little star به ذهنتان می‌آید، شما آن را بر روی طبل پیاده می‌کنید … متوجه می‌شوید این صدای دیگری است، که با آهنگ شما یک جوری هماهنگ است اما دقیقاً نمی‌دانید چه چیزی است و البته که «چشمک بزن، …» نیست. اما تقریباً قشنگ است. متوجه می‌‌شوید که فرد دیگر آهنگی را روی پیانو می‌نوازد. به نظر می‌رسد او می‌داند چه می‌کند، نوای موسیقی او زیباست، اُه چه قشنگ ـ شما در وهلۀ اول ادعا نمی‌کنید یک نوازنده هستید، و «چشمک بزن، …» کمی بچه‌گانه است… پس فقط بر روی طبل ضربات بیشتری می‌نوازید… طبل اوج می‌گیرد و قوی‌تر نواخته می‌شود و ضربات شما قبل از آنکه خودتان بدانید از شما بیرون می‌آید، در میان صدای بسیار بسیار بلندی که در همۀ اتاق پخش است احاطه می‌شوید! پیانو نیز با یک صدای بلند نواخته می‌شود، و شما نیز ضربات محکمتر و محکم‌تری می‌زنید، کم‌کم احساس هیجان می‌کنید، این کار سریع، بلند و جالب است … باز هم سریع‌تر و بلندتر، و ناگهان شما این احساس را دارید که می‌خواهید بترکید، از گریه یا از خنده، و دیگر نمی‌توانید طبل زدن را متوقف کنید. همۀ صدای طبل در درون شماست و شما می‌لرزید، مرتعش می‌شوید، محدودۀ سرعت را می‌شکنید، در سمت چپتان یک جایی احساس رنگی می‌کنید، کمی هم در قسمت پایین در پشت سرتان چنین حسی دارید. در بدنتان، در اطراف شکم گرمایی ایجاد می‌شود و افزایش می‌یابد، و به نظر می‌رسد که گردنتان سرد می‌شود، رنگ خرمایی مایل به قرمز تیره‌ای، اطراف شما را احاطه می‌کند … رنگ به آرامی شروع می‌شود و گسترده‌تر و پخش‌تر می‌شود، ضربات شما آهسته‌تر و آرام‌تر شده و احساس سنگینی می‌کنید و بعد از این‌همه سرعت، کمی آهسته‌تر می‌نوازید. سپس ناگهان پی می‌برید که می‌خواهید گریه کنید. فقط به تدریج کمی گوشه چشمتان تر و درواقع خیس می‌شود. آب بینی‌تان را بالا می‌کشید، اُه خدای من، دارید گریه می‌کنید، شما برای سال‌ها چنین نشده بودید، چقدر شرم‌آور! در اتاق سکوتی برقرار می‌شود و گرمای اطراف شکمتان همچنان آنجاست. چه اتفاقی افتاده؟ کجاست آن همه صدا و شلوغی. شما نمی‌توانید کاملاً آن را بیاد آورید، احساسی دارید انگار که در آنجا چیزی بوده اما نمی‌دانید چه، و فردی که پشت پیانو نشسته کیست، به هرحال… بنظر می‌رسد که او نوازنده کاملاً خوبی است…

افرادی شبیه شما بوده‌اند که در چندین برنامه موسیقی‌درمانی‌ای که حضور داشته‌اند، تقریباً نمی‌فهمیدند چه اتفاقی افتاده است: موزیک درباره چه بوده، در آن چه چیزی مفروض است، و به هرحال چرا موسیقی‌درمانی. اما می‌دانند که در آنجا حسی، حول آن بوده، یک رنگ، یک گرما، چیزی که به نظر می‌رسد کنار رفته و باعث شده احساساتی را حس کنند که قبلاً وجود نداشته است. و سپس این احساس باقی می‌مانده…

مورد پژوهی۱:  دانیل Daniel

شکوفه‌ها و غسل تعمید

(براساس مصاحبه‌ای که با اُکسانا ژارینوا انجام شده. اُکسانا در سال پایانی دوره آموزش‌اش در مرکز موسیقی‌درمانی نورداف- رابینز در لندن بوده است.)

پایان

اُکسانا ژارینوا Oksana Zharinova : حالا تقریباً من در سال پایانی دوره آموزشی‌ام به عنوان موسیقی‌درمانگر هستم، و وقتی به پشت سر می‌نگرم، نمی‌دانم چگونه و چه اتفاقی افتاده که ــ اکنون اینجایم ــ همۀ این راه از غرب اُکراین آغاز شد! من نمی‌دانستم که موسیقی‌درمانگر می‌شوم. و دربارۀ آن رویایی نداشتم … هرگز فکر نمی‌کردم این کاری می‌باشد که می‌پنداشتم. اما آنچه اکنون می‌دانم این است که خواسته‌ای درونم بوده که می‌گفته: «آنچه تو در حال انجامش هستی کافی نیست، چیزی جایی برای تو هست که انجامش دهی و تو باید آن را پیدا کنی!» پس من به دنبالش گشتم و اکنون اینجا هستم.

در سال دوم از کارم با مراجعان بزرگسال، وقتی آنها به جلسات می‌آمدند و ساز می‌نواختند، من نواختن خودم را می‌شنیدم آن هم به طریقی که اگر به حال خود بودم هرگز بدین‌گونه نمی‌نواختم. آنها موسیقی‌ای را که در درون من بود برمی‌انگیختند. و من فکر می‌کنم، بله این است، بخاطر آنچه که آنها بودند، من را مشتاق به شنیدن و بیرون آمدن از درون خود و یافتن انرژی می‌کردند. اما آنجا چیزی بیشتر وجود داشت، بیشتر از استفاده از تکنیک نوازندگی یا با دقت گوش کردن، چیزی عظیم‌تر از آنچه که آنجا بود. چیزی که من به‌طور هشیارانه به آن آگاه نبودم، اما می‌دانم در کاری که ما انجام می‌دهیم وجود دارد. من می‌دانم که چنین گرایش آزمایشی و مورد پذیرشی در مورد این نیروهای خارجی، عواملی دارد که با سنّت فامیلی و شاید فرهنگ من کار می‌کند. می‌دانم که احساس می‌کنم این عامل از اینها بیرون می‌آید … اما نمی‌خواهم از آن بترسم یا بر آن نامی بگذارم …

گاهی، درحین آموزش، احساسی داشته‌ام که دارم می‌سوزم … مثل آتش … و هم‌اکنون نیز گاهی احساسی دارم که انگار دارم انرژی زیادی می‌گیرم، مثل اینکه خودم را قسمت به قسمت می‌سوزانم، مثل یک گُل که گلبرگ‌هایش را دانه دانه از دست می‌دهد. اما می‌دانم قانونی در طبیعت وجود دارد: «اگر گلبرگ‌ها یکی یکی نیفتند، آنگاه گل نمی‌تواند کاملاً باز شود و پس می‌میرد، از ریشه جدا می‌شود بدون اینکه هیچگاه بداند یا آنچه را که در درونش هست نشان دهد.»

دانیل

دانیل اولین کودک دبستانی بود که به من مراجعه کرد. پارسال بود. او کودکی ۶ ساله با فلج مغزی Cerebral palsy، مشکلات یادگیری و بیماری صرع Epilepsy  بود که صحبت هم نمی‌کرد. جلسه اول او سوار بر کالسکه به آنجا آمد و به سختی راه می‌رفت. او درواقع هیچگاه در زندگیش برای راه رفتن و حرکت کردن تشویق نشده بود، همۀ کارها برای او توسط دیگران انجام می‌شد. همه چیز در دسترس‌اش بود … من حسی داشتم که او می‌تواند این کارها را انجام دهد … هرچند که شاید در سطح پایین از مراحل رشد خود و در زیر سن واقعی‌اش باشد. منظورم این است که، او در آن جلسه توانست پاهایش را حرکت دهد، ما دایره زنگی Tambourine را جلوی پای او گذاشتیم، و آنگاه او توانست بر دایره ضربه بزند و صدایش را دربیاورد. اما ناگهان متوقف شد. اتفاق خاصی در سه جلسه ابتدایی نیفتاد. یا به این خاطر که من تازه کار بودم و یا اینکه به هر دلیلی قرار نبود اتفاقی بیفتند. من حس بدی داشتم، حس ناامیدی … اول از همه چیز من خودم دانشجو بودم، او هم اولین مراجع کودک من بود! بر ما فرض شده بود که به منظور پیشرفت، کاری انجام دهیم، و من بسیار مشتاق بودم که خلاقیت خودم را به کار گیرم و چیزی را از درون او بیرون بکشم! بعد از هربار که بر کارم نظارت می‌شد، به من گفته می‌شد که «تلاش کن که کمتر بنوازی! کمتر بنواز! بیشتر گوش کن، بیشتر گوش کن!» و همچنان این روند به من کمکی نمی‌کرد. شما آنجا در اتاق هستید و می‌خواهید هر آنچه دارید را بدهید، می‌دانید که این کودک می‌تواند کاری انجام دهد … زیرا که او می‌تواند.

والدین او دانیل را برای موسیقی‌درمانی آورده بودند زیرا فکر می‌کردند که این کار می‌تواند به او کمک کند تا کارهای ساده رشد و نمو را از طریق تمرکز و فعالیت‌های مستقیم بفهمد. و همچنین تجربۀ گوش کردن به خودش از طریق نواختن موسیقی، او را بیشتر نسبت به خودش آگاه کرده بود … زیرا آن هنگام که کودک نسبت به خودش و دیگر افراد اطرافش آگاه می‌شود اولین مرحله از رشد شخصی اوست. در چند جلسه اول دانیل از نظر احساسی جدا از همه بود، به هیچ کس و من نگاه نمی‌کرد، شاید بیشتر به همکار درمانگرم می‌نگریست، به همکلاسی من، زیرا او دانیل را نگه می‌داشت. او آن دختر منبع موسیقی نبود. نقش او در جلسات ابتدایی نگهداشتن دانیل بود، البته نقش‌اش بعدها بیشتر شد، و دانیل را تشویق به استفاده از دست‌هایش، برای نواختن ساز می‌کرد. دانیل بسیار منفعل بود، هم در داخل و هم درخارج از اتاق موسیقی‌درمانی …

بعد از جلسۀ اول ما تصمیم گرفتیم او را از کالسکه‌اش بیرون آوریم و بر روی پای همکار درمانگرم و یا روی زمین بر روی موکت بگذاریم. همچنین مشخص بود که برای او پاسخ دادن به نوای پیانو سخت است، برقرار کردن ارتباط با صدایی ناآشنا از «یک جعبه بزرگ سیاه» فاصله نیز زیاد بود … من پشت پیانو می‌نشستم و او درون کالسکه‌اش. در جلسه چهارم، من پیانو را به طور کامل رها کردم و کار با او را بر روی زمین و درکنار او ادامه دادم. هنگامی‌که او شروع به ادا کردن گاه به گاه صداهای آوایی کوتاه کرد ــ این اولین و تنها فعالیت و همراهی موسیقایی او در آن زمان بود ــ من نیز با او هم‌آوا شدم. شعری را می‌خواندم، که کاملاً ساختاری شعرگونه داشت، و او در اواسط آن شعر هم‌آوایی‌اش را بیشتر می‌کرد، و طول مدت صداهای خود را افزایش می‌داد ـ صدای من می‌توانست با همۀ جنبه‌های صداهای آوایی او هماهنگ شود: کوک، شدت و طنین صدایش. در ابتدا من خود را با او کاملاً هماهنگ می‌کردم، و سپس کمی آنچه را که او می‌کرد ادامه و توسعه می‌دادم، البته همچنان به آنچه که او می‌کرد نزدیکی خود را حفظ می‌کردم … و سپس او شروع می‌کرد! او از همۀ قسمت‌های صدایش استفاده می‌کرد! برطبق آنچه که به من در طول آموزش‌ها گفته شده بود باید اینطور فرض می‌شد که آنچه من با او انجام می‌دادم نصف کار بود و نصفۀ دیگر کاملاً مبنی بر درک مستقیم و شهودی می‌بود … من گوش می‌دادم و می‌دانستم که به منظور ایجاد ارتباط با او باید به او دست می‌یافتم … اما در همان حال، نمی‌دانستم که چگونه برای آن و هر چیزی زمانی تعیین کنم، اینها به طور کامل براساس درک شهودی اتفاق می‌افتاد … می‌دانستم که باید با او هماهنگ شوم، با صدای او، و در همان لحظه خاص، صدای من می‌توانست با کوک او و شدت و طنین او هماهنگ شود.

هنگامی‌که این اتفاق ‌افتاد، من شگفت زده ‌شدم … اول از هرچیز هنگامی که توانستم او را به سبک خودش تجربه کنم، اولین باری بود که به‌طور کامل با او همراه شدم …. این اتفاق بسیار قدرتمند بود ــ شاید به این خاطر که، خوب، اگر من بچه‌ داشتم، شاید این تجربه را به گونۀ متفاوتی حس و تجربه می‌کردم ــ اما هیچگاه چنین تجربه‌ای نداشتم. من نفس کشیدن او را بسیار تماشا می‌کردم … او هیچگاه من را تماشا نمی‌کرد … معمولاً می‌نشست و نگاهش به سقف بود. ما هیچ تماس چشمی با هم نداشتیم تا جلسۀ دهم.

من هرگز حس نمی‌کردم چنین اتفاقی درحال وقوع باشد … او در جلسات قبل کمی آواها را ادا کرده بود، اما به‌طور ناپیوسته، دوتا اینجا، دوتا آنجا … اما در این جلسه آواها را به مدت ده دقیقه به طور ممتد می‌کشید … و به این صورت نبود که آوای خودش را محدود کند. آن آواها واقعاً باز و رها بودند، که با آنچه من انجام می‌دادم مرتبط بودند و بسیار دوسویه و همراه با ارتباط متقابل پیش می‌رفتند … یک اتفاق بزرگ؛ صداهایی با شدت و محدوده غیرقابل باور. هرچه من بیشتر انجام می‌دادم، او هم بیشتر ترغیب می‌شد … یک آوای نوسانی و متناوب بود … گاهی به اوج خود می‌رسید سپس عقب می‌کشید، و دوباره شروع می‌شد…

آن صدا از او می‌آمد ــ از درون او، از همۀ وجود او  ــ در آن لحظه من شکی نداشتم که این او بود، خود او که می‌خواست آن کار را انجام دهد ــ این قضیه کاملاً مشهود ومعتبر بود ــ و به همین خاطر که به این اندازه قوی و بامعنا بود. صدای او … چیزی بود که … واقعاً بود و یک مرحلۀ رشد و نموی نبود …

آنچه ما در دوران موسیقی‌درمانی با بدن او انجام می‌دادیم این بود که سعی کنیم او را بیشتر نسبت به خودش آگاه کنیم. او همیشه درحالتی محدود و محصور، به‌طوری که دستانش روی سینه‌اش خم شده بود می‌نشست. و اگرچه ما به‌طور تمام و کمال با او کار می‌کردیم، همچنان احساس می‌شد که وقتی صدا بیرون می‌آید که یک چیز بسیار بسیار خاص در اینجا وجود داشته باشد … مثل یک بصیرت و خیال می‌ماند … او رها شده بود که بتواند کاری انجام دهد ـ بسیار خوب، من این را فهمیدم، اما این قضیه در سطح «دانسته» و «باور» من باقی مانده بود، نه بیشتر از آن که … و درنهایت اینجا یک کودک موسیقایی بود، کودکی که آماده شکوفایی بود! او نشان داد که این قضیه را با درونش دریافت کرده، قضیه‌ایی که نشان می‌‌دهد او می‌تواند صوت ایجاد کند و آماده است تا ارتباط بگیرد، و این نشانۀ پیشامد و رویدادی درست و صحیح بود.

سرایش آواها پایان یافت و سپس بعد از آن دیگر درواقع چیز خاصی اتفاق نیفتاد … خوب، چیز خاصی نباید اتفاق می‌افتاد. همین کافی بود!

بعد از آن، من دیگر مشکلی با اندیشیدن به اینکه «اوه من نمی‌توانم هیچ کاری انجام دهم …» نداشتم. دانیل به من کمک کرد تا باور کنم که ایجاد ارتباط ممکن است: و فراموش کنم که پویایی یک دانشجو را داشته باشم، و یا حتی پویایی یک درمانگر را. می‌دانستم، بعد از این، برقراری ارتباط با او ممکن است، و می‌دانستم که چه راهی را باید بروم؛ همچنین فهمیدم که اگر امکان چنین ارتباطی در این راه با او هست، پس راه دیگر هم ممکن است … و همچنین این راه برای دیگر مراجعان هم امکان پذیر خواهد بود.

به من هشدار داده شد که بعد از این قضیه من می‌خواهم دوباره این کار تکرار شود … و چه بسا که نباید بخواهم، زیرا این آرزو می‌تواند همۀ آنچه که من تاکنون کرده‌ام را از بین ببرد! باید به ناامیدی بعد از هرجلسه پایان دهم زیرا دیگر این اتفاق تکرار نمی‌شود … بسیار خوب، در زندگی اتفاقاتی می‌افتد و می‌گذرد اما شما باید آنها را در ذهنتان نگه دارید. تجربه‌های شما قسمتی از درون شما می‌شوند، قسمتی از زندگیتان، حتی اگر شما نسبت به آنها به‌طور هشیارانه، آگاه نباشید. اما بخاطر چنین تجربیاتی، شما دیگر یکسان از گذشته نیستید و فرق کرده‌اید. بنابراین مسئله‌ای نیست که آن آوادهی، با چنان شدتی، دیگر دوباره اتفاق نیفتد … حقیقتی که یکبار اتفاق می‌افتد نیروی انجام دیگر کارها را می‌دهد. اهمیت آن لحظات خاص این بود که من توانستم او را بفهمم و بشناسم! این قضیه به‌طور کامل مسیری را که من از آن پس به دانیل می‌نگریستم تغییر داد. من شروع به باور توانایی‌های او کردم ــ و به همان نحو در مورد او فکر کردم ــ و این کار من را توانا کرد که به نتایج آینده در درمانم برسم. همکار درمانگر من توصیف می‌کرد که وقتی آن لحظه فرا رسید، او می‌ترسید حتی نفس بکشد … و آن جلسۀ خاص تنها جلسه‌ای بود که فیلمبرداری نشد! و شاید این اتفاق به این خاطر افتاد که فیلمبرداری نشد …

سپس بسیاری چیزهای دیگر در کار با همدیگر اتفاق افتاد. او بسیار فعال‌تر شد … بعد از آن او بسیار زیاد با من هم‌آوایی می‌کرد، اما دیگر هرگز به آن حالت تمرکز و شدت که در آن زمان اتفاق افتاد نرسید. همچنین من کم کم هرچه بیشتر آرام‌تر و آسوده‌تر می‌شدم! آن همسرایی را بسیار جدی گرفتم! و سپس سه یا چهار جلسۀ بعد، فهمیدم که او نیاز به چیزی مفرج و سرزنده دارد، و از تعداد بسیاری خاشخاشک Shaker، دایره زنگی و نوای قابل پیش‌بینی پیانو استفاده کردیم ــ مثل بازی‌ «دالی کردن Peek-a-boo». تقابل از نوع مادر ـ کودک، شیفتۀ فعالیت‌های موسیقایی شدن، تضادهای فراوانی که در موسیقی توجه او را جلب می‌کرد، صداهای پرنشاط فراوان و حالات صورتی که من و همکارم از خود نشان می‌دادیم ــ تا توجه او را نگه داریم ــ و لحظاتی از ارتباطات موسیقایی که اینجا و آنجا بوجود می‌آمد، همه را مدنظر می‌گرفتیم. وقتی من او را میان بازوانم می‌گرفتم، او می‌خواست حرکت کند و من با حرکت او آواز می‌خواندم. او بسیار آگاه بود و سپس تقریباً شروع به نگاه کردن به من می‌کرد.

در پایان او بسیار مستقل‌تر شده بود و آگاه بود … به آنچه اتفاق می‌افتاد، بسیار بیشتر آگاه شده بود. برای کودک با آن سطح پایین آگاهی، کسی که یکبار در هفته به جلسات موسیقی‌درمانی می‌آمد، بسیار مهم بود که به روال کار عادت کند ــ ما ۲۵ تا ۳۰ دقیقه در هر هفته با هم می‌گذراندیم. مادر او احساس می‌کرد که کودکش بسیار خوب پیش رفته، او نسبت به قسمت‌های بدنش بسیار آگاه‌تر شده بود زیرا که ما با آن کار کرده بودیم، و دربارۀ قسمت‌های مختلف بدنش و یا فعالیت‌هایی که او می‌تواند با دست‌ها و پاهایش انجام دهد آواز خوانده بودیم. مادر او از اینکه ما بر روی ضربه زدن بر روی طبل متمرکز شویم، بسیار خوشحال می‌شد، زیرا در خانه دانیل شروع به استفاده مفید و سودمند از دستانش کرده بود. و ما با این کار او را از طریق موسیقی‌درمانی تشویق به استفاده از دستانش می‌کردیم. با داشتن کار موسیقی و باور او ما به دستاوردهای زیادی رسیدیم. در کل، ۲۱ جلسه داشتیم … او تجربۀ دسته اول من در موسیقی‌درمانی بود.

بازتاب‌ها Reflections

نگاهی بر «انجام» هیچ چیز

به طرز بسیار ناراحت کننده‌ای، دانیل هیچ کاری انجام نمی‌داد. اُکسانا می‌داند که دانیل می‌تواند «فعالیتی» را انجام دهد، اما منفعل و بیحال باقی مانده است، به سقف نگاه می‌کند، بازوانش را به سختی دور سینه‌اش خم کرده، و ظاهراً نسبت به اکسانا، همکار درمانگر او و کار، محدود مانده است. اکسانا احساس کمی نسبت به او دارد. چگونه شما به کودکی پاسخ و عکس‌العمل نشان می‌دهید که «هیچ‌ کاری» نمی‌کند؟ بی‌فایده بودن و عدم حضور او در اتاق موسیقی‌درمانی، جنبه‌های عمیقاً طبیعی روابط انسانی را به چالش می‌کشد؛ و آن اینکه برای ایجاد ارتباط میان افراد، ما نیاز به واکنشی از طرف فرد دیگر داریم، نیاز داریم که آنها نیز به ما پاسخی نشان دهند، حال چه به صورت صحبت، چه حرکتی و یا نمایشی با چهره، و خودمان نیاز داریم تا نسبت به احساسات آنها برای اثرگذاری بر ما احساس و درکی داشته باشیم تا یک اثرگذاری متقابل صورت پذیرد. ما نمی‌توانیم با فردی که هیچ علامتی از بااستعداد و حساس بودن که تأثیرگرفته از ما باشد به ما نشان نمی‌دهد، ارتباطی برقرار کنیم. کسی که به نظر می‌رسد پوچ و تهی است.

ارتباط میان اکسانا و دانیل یک فرآیند دوطرفه است؛ دانیل شروع به سردادن آوا می‌کند و در ابتدا آواهای او به صورت صداهای گاه به گاه کوتاه است. اُکسانا نیز آوایی سر می‌دهد، اما نه به صورت باری به هرجهت؛ او به کیفیت صدای دانیل گوش می‌کند، چقدر هر صدا کوتاه است، چقدر بلند یا آرام است، او چه ریتم‌هایی را می‌تواند بشنود، و در کاری که انجام می‌دهد چه شکلی می‌شود. اکسانا آوای خودش را در مسیری که با دانیل در ارتباط باشد تنظیم می‌کند، با صدای او. این کار ابتدای تأثیرگذاری میان فردی است. اکسانا با آنچه که دانیل انجام می‌دهد و طریقۀ انجام دادنش اثر می‌پذیرد ــ در ابتدا مهم نبود که صدای او چقدر جزئی و یا در ظاهر اتفاقی می‌نمود ــ میزان حساسیت اُکسانا نسبت به او در صدایش خود را نشان می‌دهد. دانیل این را می‌شنود، و آگاهی اُکسانا را نسبت به خودش در شعری که آن دختر می‌خواند احساس می‌کند. و در جلسه چهارم، این کار چیزی را در درون دانیل روشن و شعله‌ور می‌کند. ناگهان، او شروع به خواندن آواز با شدت بیشتری می‌کند؛ صداهای طولانی‌تری می‌سازد، و بلافاصله اُکسانا پاسخ او را به همان صورت هماهنگ طولانی‌تر، و با شدت بیشتر می‌دهد. در چنین لحظاتی، اٌکسانا و دانیل در مسیری که تابه‌حال در آن ناتوان بوده‌اند با یکدیگر ارتباط برقرار می‌کنند. آنچه که در اینجا جالب است، اینکه آنچه که اُکسانا انجام می‌دهد خیلی بیشتر از فقط یک انطباق و یا بازتاب دقیق حرکات دانیل است. او شروع به گسترش دادن به آنچه که دانیل انجام می‌دهد، نیز می‌کند.

این مسئله حیاتی است که: به منظور اینکه دانیل فعالیت خود را گسترش دهد، رشد کند و پیشرفت کند، نیاز دارد که به او نشان دهند چه کاری می‌تواند با صدایش انجام دهد. حالا زمانی است که اُکسانا و او یکدیگر را «ملاقات» کرده‌اند، زمانی است که هرکدام حسی نسبت به دیگری دارد، در قالب آواهایشان برای یکدیگر، اُکسانا نسبت به آنچه دانیل انجام می‌دهد خود را نزدیک نگه می‌دارد؛ او انطباق خود با آواز خواندن دانیل را به‌طور نزدیک ادامه می‌دهد. در این راه، دانیل می‌داند ــ او احساس کرده ــ که آواز خواندن اُکسانا با او مرتبط است. و وقتی اُکسانا کمی بیشتر این کار را انجام می‌دهد ــ طولانی‌تر، یا بلندتر و یا سریع‌تر می‌خواند ــ دانیل در نتیجه آن می‌شنود که به منظور باقی ماندن در ارتباط تا کجا نیاز دارد پیش برود. این جزئیات زمانی دقیق در حدود میکروثانیه اتفاق می‌افتد، به گونه‌ای که بسیاری از ما بدان آگاه نیستیم ــ اما همۀ ما آنها را چه در ارتباط‌گیری با بزرگسالان و چه کودکان انجام می‌دهیم؛ خود را از نظر سرعت، بلندی و آرامی، نوع صدایی که افراد موقع صحبت می‌سازند، حرکات با ژست‌هایمان، تنظیم می‌کنیم و وفق می‌دهیم و از این طریق تأثیر می‌پذیریم. به منظور ارتباط با دیگر افراد، تغییر می‌کنیم، هماهنگ و جور می‌شویم، و به سمت آنها انتقال می‌یابیم؛ خودمان، صدایمان و حرکاتمان را به خاطر اینکه می‌خواهیم آنها بفهمند که ما هم حضور داریم به‌طور میان‌فردی هماهنگ می‌کنیم، و از این طریق می‌توانیم مفاهیم و معانی را با یکدیگر خلق کنیم. در موسیقی درمانی، این اتفاق از طریق موسیقی می‌افتد.

این مفهوم مشترک نیازی به بیان شدن ندارد و حتی شاید از نظر قراردادی «موسیقایی» نباشد. بیشتر اینکه، از طریق خلق فرم‌های صوتی با یک نفر دیگر، دانیل و اُکسانا با هم وارد یک مفهوم احساسی شدند که منحصر به آن دو بود؛ به اینکه هرکدام از این دو چه کسی بودند، و هرکدام از آنها چه ارتباطی با یکدیگر داشتند. از نظر مفهومی، آنچه این دو خلق کردند فقط از باب موسیقی نبود. بلکه دربارۀ این بود که هر فرد چگونه دیگری را می‌فهمد، و اجازه می‌دهد هر دو این را بفهمند. برای دانیل، کودکی که به نظر منفعل و بی‌احساس بود، این نمی‌توانست یک تجربه معمول باشد.

آن اتفاق، لحظۀ تبدیل شدن دانیل از حالت منفعل به حالت فعال بود و بر اُکسانا مستدل شد که یک «کودک موسیقی Music Child» است. مفهوم «کودک موسیقی» (همچنین به صورت «فرد موسیقی» نیز استفاده می‌شود) بوسیلۀ پائول نُرداف Paul Nordaff  و کلیف رابینس Clive Robbins بوجود آمد؛ آنها دربارۀ «کودک موسیقی»ای صحبت کردند که در درون هستۀ همۀ افراد بشر می‌باشد، مهم نیست که آنها چقدر ناتوان یا آشفته باشند و یا روبه‌راه نباشند. این هسته داخلی، سالم و خلاق باقی می‌ماند، و منبع «بهبودی» است که در موسیقی‌درمانی روی آن کار می‌شود. «انسان موسیقی» در ابتدا باید یافته شود ــ و این یکی ازمهارت‌های موسیقی درمانگر است: استخراج آن، فراخواندن آن، به‌ کار گرفتنش در قسمت‌هایی از کودک (یا بزرگسال) که درمقابل چالش‌ها و بحران‌های زندگی، همچنان خوب و سالم باقی مانده‌اند. اُکسانا در آن لحظه حس و درک ثابت و محکمی از کودک موسیقی دانیل دارد، و می‌داند که از حالا به بعد او دانیل را «می‌فهمد». او از صداهایی صحبت می‌کند که درست و باارزشند و از تمام وجود دانیل بیرون می‌آیند ــ نه فقط از خودِ «ناتوان» او. این اولین باری است که دانیل خود را برای اُکسانا رها می‌کند و بعضی چیزها نیز در درون او رها می‌شوند. او در جلسات بعدی بیشتر فعال می‌شود، و مادرش متوجه تغییراتش در خانه می‌شود.

این داستان غسل تعمید و نامگذاری را آشکار می‌کند: در ابتدا، شروعی برای هردونفر، اُکسانا دانشجویی در اولین سال آموزشش، آماده برای به‌کارگیری اطلاعات و خلاقیتش، و دانیل آماده شکوفایی، آماده یک شروع. تنها در زمانی که اُکسانا بتواند «به او دست یابد». دانیل این اجازه را به او می‌دهد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Call Now Buttonارتباط با ما