روند امروز پزشکی به سمت فراتر رفتن از محدودیتهای سنتی تبیین تقلیلگرایانه و رویکرد پاتولوژیک پیش میرود. ممکن است زمان آن رسیده باشد که دانش و عمل تخصصهای ناهمگن در حوزه سلامت را یکپارچه کنیم. منابع اصلی ما برای تحقق سلامت در تمام جنبههای آن، یک رویکرد بالینی سیستمی و تکاملی، یک زبان مشترک، و یک مدل قابل اجرا برای یکپارچهسازی بدن-ذهن، خود-دیگری، انسان-طبیعت و درمان-زندگی است.
برای دستیابی به این هدف، گفتمان سلامت ابتدا باید گامهایی به عقب بردارد – هماهنگ با بردار تکاملی زندگی – و سپس گامهایی به جلو – به سوی جهانهای پدیدارشناختی نوع بشر. به این ترتیب، زندگی انسان به استمرار افراد در طول زمان محدود نمیشود، بلکه گرایش تکاملی آن به سوی خود، دیگران، خانواده، جامعه و کل زندگی است. برای تحقق نقش تکاملی پزشکی، ما به چیزی بیش از یک نماد ایدهآلیستی سلامت و فهرستی از بیماریها نیاز داریم. برای ایجاد یک پزشکی تکاملی فردی، باید پاسخهای خاص فرد به عوامل استرسزا و بیماریها را درک کنیم و بفهمیم چگونه میتوانیم به سیستم انسانی کمک کنیم تا راه جدیدی برای کنار آمدن و شفا پیدا کند. برای داشتن دانش پزشکی که به شرایط فرد حساس باشد، دانستن صرف ساختار، ژنوم و میکروبیوم کافی نیست، بلکه نیاز به رمزگشایی و یافتن راهی به سوی جهانزیست فرد و تعدیلهای اپیژنتیکی او وجود دارد. مطالعه طبیعت فرد، مزاج، شبکه باورهای فردی، استعارهها، و تعیین تجربیات زیسته و انتظارات فرد از خود/زندگی/درمان به ما کمک میکند تا پاسخهای زیستیروانیاجتماعی فرد را درک و تغییر دهیم.
کارکرد پزشکی چیزی فراتر از مبارزه با مرگ یا جبران ناتوانیهای فرد است. ممکن است آزاد کردن میل تکاملی منحصر به فرد فرد باشد که در درون او در ذهنش زندانی شده است. چنین تکاملی میتواند در بستر یکپارچه منحصر به فرد هر فردی از بدن، روایت، رابطه و قصد رخ دهد. پاسخهای منسجم اصیل که در اینجا و اکنون شکل میگیرند، میتوانند فرد را به سوی توسعه پایدار سلامتزایی (salutogenesis) و حتی ویژگیها و عملکردهای تازه پدید آمده هدایت کنند. از طریق این کارکرد، دامنه پزشکی از محدودیتهای درمان و ریشهکن کردن بیماری فراتر رفته و به سلامتزایی و تکامل آگاهی میرسد؛ و مراقبت برای طول عمر به مامایی زندگی تبدیل میشود.
برخی زیستشناسان ممکن است چنین نگرشی را نپسندند و بیان کنند که تکامل در یک گونه رخ میدهد، نه در یک فرد. اگر تکامل را نه تنها به صورت ژنتیکی بلکه اپیژنتیکی در نظر بگیریم، تغییرات سیستمی در تجربه و رفتار فرد میتواند منجر به تغییر در عملکرد مغز و بیان ژنها شود. این تعدیلهای اپیژنتیکی منجر به ظهور صفات جدید در یک فرد و احتمالا در خانواده و جامعه میشود. این حقایق را میتوان به عنوان نمایشهای فردی یا حتی گاهی عمدی تکامل در نظر گرفت. این جنبه پداگوژیک فراموش شده زیستپزشکی است که آموزش و ذهنآگاهی میتواند پاسخهای بدن را تغییر دهد. این تغییرات اپیژنتیکی، البته، ممکن است مستقیماً یا غیرمستقیم در انتخاب همسر فرد، در فرآیند بیان ژنها و غلبه یک آلل بر دیگری نقش داشته باشند. چنین فرآیندهایی واقعاً برای ذهنی که آموزش دیده به دوگانگی بدن-ذهن اعتقاد داشته باشد، گیجکننده است.
اکنون سوال این است: آیا زبان مشترکی وجود دارد که بتواند اثر این عوامل فیزیکی و نمادین را بر یکدیگر و تبدیل آنها به یکدیگر توضیح دهد؟ پاسخ من به این سوال مثبت است! بیوسمیوتیک حوزه در حال رشدی از زیستشناسی، سمیوتیک و یک زبان مشترک است که تجربیات شخص ثالث (تجربی) و شخص اول (پدیدارشناختی) را به هم پیوند میدهد. این مدل میتواند علم پزشکی قابل تعمیم و تجربیات زیسته غیرقابل تعمیم را در هم تنیده و دانش بالینی زنده ایجاد کند. از این منظر، زندگی یک الگوی انعطافپذیر بازگشتی است که انرژی را به دام میاندازد، نظم خود را حفظ و گسترش میدهد و نوعی پایداری متفاوت از ترمودینامیک پیدا میکند؛ یعنی پایداری دینامیک-جنبشی.
ارگانیسم انسان در واقع یک الگو یا یک سیستم معنایی پیچیده است که به طور مداوم نیاز دارد انرژی را به صورت اقتصادی دریافت و توزیع کند تا سازمان خود را بازتولید کند. بنابراین، زیرسیستمهای مختلف در هم تنیده آن میتوانند حلقه عملکردی خود را حفظ کنند. برای اطمینان از اقتصاد فرآیند پیچیده دشوار شنا بر خلاف جریان کیهانی آنتروپی، باید به منابعی دسترسی پیدا کنیم که بیشتر در دسترس و منسجمتر با بدن ما هستند، انرژی آنها را به بهینهترین درجه آزاد کرده و آن را در کل سیستم به گونهای توزیع کنیم که با عملکردهای بخشها با کاتکسی بیشتر یا کمتر تداخل نداشته باشد.
برای تشکیل چنین نظمی، ضروری است که نشانههایی که اساساً در قالبهای مادی یا پالسهای ارتعاشی جریان دارند، به درستی توسط گیرندههای مربوطه دریافت و تفسیر شوند. هرگونه خطا در تفسیر منجر به انحراف در معنا و -به بیان دقیقتر- بینظمی در عملکرد میشود. به عنوان مثال، یک موج الکترومغناطیسی در یک پنجره شدت-فرکانس تخصصی برای سلولهای استخوانی (~7Hz) عملکرد/معنای افزایش سرعت تقسیم سلولی را دارد. یا یک سلول “خودی” ممکن است توسط یک سلول ایمنی به عنوان “خارجی” تفسیر شود. این معنای آشفته به سرعت از طریق مولکولهای التهابی یا پیامرسانهایی که سلول اول آزاد کرده است، به سلولهای دیگر منتقل میشود. آنچه اتفاق میافتد این است که سوءتفسیر یک سلول و تفسیر زنجیرهای سلولهای دیگر به سادگی یک زیرسیستم معنایی ناسازگار (بیماری) در کل سیستم معنایی بدن ایجاد میکند و در نتیجه بیماری توسعه مییابد. تشکیل نظمی لجوج که با نظم زندگی ناسازگار است، انرژی را به دام میاندازد و آن را در جهت غیرزندگی؛ یعنی بر خلاف جهت بردار تکامل، استفاده میکند.
اکنون فرض کنید یک داروی سرکوبکننده سیستم ایمنی به بیماری که از یک بیماری ایمونولوژیک رنج میبرد، داده میشود. یعنی مولکولهایی که معنای آنها در سیستم کاهش و کند کردن پاسخهای التهابی است، وارد سیستم میشوند. واضح است که شدت تخریب بافت کاهش مییابد، اما نمیتوانیم این عملکرد را صرفاً در همان سیستم معنایی ناسازگار وارد کنیم. بنابراین، این معنا به کل سیستم ایمنی منتقل میشود. داستان جالبتر میشود وقتی متوجه میشوید که دارونما (Placebo) در بسیاری موارد اثر مشابهی داشته است. مسئله این است که سیستم عصبی پیچیده انسان توانایی مفهومسازی و ذخیره انرژی را در قالب نمادها، نشانههای قراردادی و محرکهایی که با عملکردهای عصبی مرتبط هستند، دارد. نمادها مانند فرمهای مادی و پالسهای ارتعاشی میتوانند توسط ارگانیسم تفسیر شوند و معنا/عملکرد ایجاد کنند. در مورد دارونما، تفاوت این است که در مغز و نه در سلولها رمزگشایی و تفسیر میشود. به دلیل بستر تعاملی، الگوی دلبستگی، یادگیری قبلی، انتظار شفا و دارو به عنوان نماد شفا، دارونما یک الگوی عملکردی خاص در مغز ایجاد میکند. از طریق ترجمه بازگشتی زنجیرهای این معنا به پالسهای الکتریکی و اشکال مولکولی، به سلولها و اندامهای ایمنی میرسد و عملکردهای آنها را تغییر میدهد. در لحظه تکامل، زبان آنقدر گسترش یافته و بدن ما را شکل داده است که جدا کردن گرههای نمادها از تار و پود ماده و انرژی غیرممکن است. نمیتوان به صراحت گفت که آیا تغییر خاصی در عملکرد به دلیل یک عامل فیزیکی یا شیمیایی خاص رخ میدهد یا اینکه تفسیر این عوامل در مغز باعث تغییر در بیماری ما شده است.
در وضعیت انسانی، که در آن خودانعکاسی پدیدار شده است، گاهی صرفاً آگاهی از خود و نحوه وجودمان، زنجیره انرژی-اطلاعات تعیین شده و شرطی شده را میشکند و یک حلقه عملکردی را به سازمان کل سیستم باز میکند. در این لحظات، پاسخ شفا رخ میدهد. بنابراین، سازماندهی از بالا به پایین، زیرسیستمهای ناسازگار را منسجم میکند.
اکنون میتوان گفت که بدن یک سیستم معنایی خودسازماندهنده مادی-انرژتیک-نمادین-انعکاسی است. ماده قابل تعویض است. هم ماده و هم انرژی نقش دوگانه مکانیکی و معنایی دارند. انرژی در این سیستم نقش ساختاری دارد و برای غلبه بر آنتروپی استفاده میشود. علاوه بر این، نشانههای شدت-فرکانس در سیستم تفسیر میشوند و معنا/عملکرد خاصی ایجاد میکنند. نمادها مسیرهای انرژی-اطلاعات شرطی شده هستند، اما انعکاسها مانند برخی مکثها یا تعلیقها در این سیستمهای شرطی شده عمل میکنند و سیستمهای خودسازماندهنده فضازمانی جدیدی ایجاد میکنند. برای تشکیل یک پاسخ شفا، میتوانیم از هر یک از این دروازهها وارد شویم: مادی، انرژی، نمادین، و/یا خودانعکاسی.
در هر صورت، معنا میتواند رمزگشایی و به اشکال دیگر ترجمه شود. یک مداخله شیمیایی، فیزیکی، شناختی، رفتاری یا ذهنآگاهانه میتواند پاسخ کل ارگانیسم به یک استرس یا بیماری را تغییر دهد.
رویکرد اقتصاد زیستانرژی (BEE) یک رویکرد یکپارچه، تکاملی و بدنمحور برای مراقبت است. آزاد کردن انسدادها، پردازش مجدد جریانهای انرژی-اطلاعات، رزونانس میدان زیستی و گشودن کل بدن به هستی، استراتژیهای اصلی این رویکرد فراتشخیصی هستند. هدف اصلی BEE توسعه پایدار شادمانی است. این سیستم مراقبت تلاش میکند فرآیند ماده-انرژی-اطلاعات-آگاهی را از طریق چهار سطح یکپارچه کند؛ اقتصاد بدن، اقتصاد روایت، اقتصاد رابطه و اقتصاد قصد. BEE بر جنبه تجسم یافته تجربه در میان بدنهای درونفردی (فیزیکی و انرژی)، بین بدنی و فراتخصصی کار میکند. برای این منظور، از تکنیکهای بدنکاری، انرژیکاری، ذهنآگاهی و روانپویشی به صورت یکپارچه استفاده میشود.
- اقتصاد بدن، سطح اول، بر کاتکسی مجدد ذهنآگاهانه بدن فیزیکی و هماهنگی تونهای ادراکات لمسی، عمقی، دهلیزی و احشایی تمرکز دارد. اقتصاد بدن منجر به توسعه بنیانگذاری (grounding) و وضعیت “تنسگریتی“ میشود. توسعه آگاهی بدنی، خودآگاهی و امنیت را ارتقا میدهد. حس تنسگریتی نه تنها وضعیت تنظیم مکانیکی ماست، بلکه یک نقطه مرجع است که هنگام وقوع هرج و مرج در تفکر و احساسات میتوان به آن بازگشت. با بازسازی تنسگریتی و تجربه کل بدن، بدون درگیر شدن با محتوای ذهن، میتوانیم احساسات خود را تنظیم کنیم. وقتی بدن تنظیم شد، بازگشت به همان افکار و احساسات اغلب نشان میدهد که چنین مشکلی برای حل وجود ندارد، مشکل تغییر میکند، یا با حدود و تصاویر واضحتر مشخص میشود.
- اقتصاد روایت، سطح دوم، از طریق تعمیق درک ما از بدن فیزیکی، میتوانیم احساسات ظریفتر بدن؛ یعنی بدن انرژی را درک کنیم. معیار ما برای بودن در این سطح، بودن در “حالت مرکز روان” ماست؛ یعنی احساس روان بودن در حالی که در مرکز ثقل بدن متمرکز هستیم. جریانهای الکترومغناطیسی نه تنها در سراسر بدن از طریق رگها و اعصاب گسترش مییابند، بلکه از طریق سیستم وسیعتر بافت همبند که ماتریس زنده نامیده میشود نیز جریان دارند. تروماهای فیزیکی و احساسی و عوامل استرسزای مزمن میتوانند باعث انسداد در این شبکه شوند و منجر به اختلالات بیولوژیکی و روانی گردند. امروزه صحبت در مورد زیستانرژی کمتر استعاری است از زمانی که فروید و یونگ در مورد روانپویشی بر اساس مفهوم انرژی صحبت میکردند. جریان انرژی-اطلاعات در بدن هم به صورت تجربی و هم پدیدارشناختی قابل توضیح و اندازهگیری است. از این منظر، عواطف الگوهایی از توزیع انرژی در بدن و نوعی آمادگی عمدی برای رفتار فرد هستند. این الگوها توسط ذهن نمادین نامگذاری، تفسیر و ارزشگذاری میشوند. مرکز نمادین آگاهی در سر ماست، گویی ما جهان را تجربه کرده، روایت کرده و در آن دخالت میکنیم و به اختصار، ارابه بدن خود را از آنجا میرانیم. در سرهای ما، کمتر متوجه تجربیات بدنی مرتبه اول و تغییرات در حالت و صفات توزیع زیستانرژی در بدن میشویم. توجه ما بر اشیاء متمرکز است، عمدتاً بر اشیاء تمایلی و اشیاء ترس. بنابراین، آگاهی معمولاً در شناختها و فراشناختها شناور است و مغز نمادین مشغول تفاسیر و تداعیهای عمدتاً ناکارآمد است، در حالی که جریانهای ماده-انرژی-اطلاعات-آگاهی از طریق کل بدن جریان دارد و در افق لحظه حال تغییر مییابد.
- اقتصاد رابطه، سطح سوم، بر یکپارچهسازی کاتکسی بین فردی استوار است. از دیدگاه اقتصاد انرژی، رابطه گسترش نمادین و/یا فضازمانی بدن و تعامل میدان پدیدار ما با میدانهای دیگر است. از طریق اشتراک منابع و مرزهای خود، میدان زیستی ما میتواند به پایداری دینامیک-جنبشی بالاتری دست یابد. رابطه صرفاً تعامل نیست، بلکه مشارکت در سیستمهای پیچیدهتر است. برای اتصال پایدارتر بین خود و دیگری، باید از محدودیتهای خیالی و سفت و سخت خود ذهنی فراتر رفته و خود را نه به عنوان یک شیء با نام، بلکه به عنوان یک عمل ارتباطی انعکاسی در فضا-زمان درک کنیم. در این سطح، آگاهی از مرزهای آشنای پوست فراتر رفته و به نزدیکیهای ارتباطی ما میرسد و بدن ما به یک میدان زیستی ذهنآگاه تبدیل میشود. چه از بدنهای ارتباطی فعلی آگاه باشیم و چه نباشیم، بخشهای بدن ما در سیستمهای بین بدنی بزرگتر شرکت میکنند؛ اگرچه ما تمام آن تجربیات چندبعدی پیچیده را صرفاً در چارچوب روایتهای خودخواهانه مفهومسازی میکنیم.
- اقتصاد قصد، سطح چهارم، مربوط به بدن غیرموضعی و تجربیات فراتخصصی است. آگاهی از ماده پدیدار شده اما در طبیعت غیرموضعی است. اگرچه آگاهی میتواند به سادگی با هر جا و هر چیز شناسایی شود، نمیتوان دقیقاً دانست در کجا واقعاً قرار دارد. ارگانیسمی که از وجود خود آگاه است یا به قول هایدگر، دازاین، برای وجود مراقبت میکند و باعث میشود “موجودات” “وجود” را بیان کنند. بدن نه تنها در حوزههای روابط درونفردی و بین فردی گسترش مییابد، بلکه به حوزه روابط فراتخصصی نیز میرسد. قلمرو فراتخصصی شامل رابطه بدن با کل است. بدن آگاه همزمان با خود، دیگری و کل در رابطه است، اگرچه در هر زمان به تمرکز بر یکی از این ابعاد تمایل دارد. تجربه فراتخصصی به دست آوردن امنیت بیمرزی است و به قول اونگارتی، m’illumino d’immenso (خود را با بیکران روشن میکنم). این یک دگردیسی قهقرایی نیست که فردیت را محو کند؛ بلکه تجربه وحدت دوگانه (unos-ambo) است. این فردیتی است که در وجود ریشه دارد، نه خارج از آن. فردیت فراتر از منِ پارانوییک، یک تجربه ذهنی نیست، بلکه آگاهی بدنی است.
همانطور که دیدهایم، تقویت یک دلبستگی ایمن و یکپارچهسازی جریانهای نشانههای مادی، انرژی، نمادین و انعکاسی میتواند با توسعه تنسگریتی در بدن فیزیکی، مرکز روان بودن در بدن انرژی، در میدان بودن در بدن ارتباطی، و غیرموضعی بودن در بدن فراتخصصی تحقق یابد. این توسعه انسجام در تمام جنبههای بدن عمدتاً از طریق کاربرد روشهای شناخته شده بدنمحور، زیستانرژتیک، ذهنآگاهانه، رفتاری، شناختی، روانپویشی و سیستمی در اقتصاد زیستانرژی رخ میدهد.
بسیاری از حقایق و دلایل نشان میدهند که افکار و احساسات تا حد زیادی پدیدههای اصیل نیستند، بلکه اپیپدیدهها (پدیدههای ثانویه) هستند. این دلیل اصلی است که در BEE، ما سعی میکنیم رابطه مستقیمتری بین آگاهی و حالات بدن برای کاتکسی پایدار/تکاملی برقرار کنیم. برای باز کردن موثر حلقه سیستمهای سازماندهنده مشکل، موثرترین راه ورود از تمام مسیرهای بدن است. برای تحریک پاسخ شفا، باید از تمام نشانههای فیزیکی (مثلاً غذا، دارو، بدنکاری و جراحی)، انرژی (مثلاً زیستانرژی، تغییر و حرکت در محیط الکترومغناطیسی)، نمادین (مثلاً رفتارهای اجتماعی، باورها، طرحوارهها، تصاویر و استعارهها) و انعکاسی (مثلاً تمرینات ذهنآگاهی) استفاده کنیم؛ به طوری که شانس کمتری برای سازماندهی مجدد یک زیرسیستم ناسازگار وجود داشته باشد.
توسعه جهان نمادین و آگاهی باعث شد باورها و پاسخهای پیشکنشگر، و همچنین ذهن تجسم یافته خودسازماندهنده یا -همانطور که روانشناسان انسانگرا میگویند- حس ارگانیسمی بر عملکرد اقتصادی بدن تأثیر بگذارد. در فرآیند تکامل، داشتن باور و پیشکنشگر بودن ویژگیهای تازه پدید آمدهای هستند؛ به طوری که هماهنگی آنها با خرد باستانی حس ارگانیسمی با چالشهای بسیاری روبرو شده است. پیامبران، فلاسفه، دانشمندان و درمانگران همگی تلاش کردهاند بفهمند چگونه زبان و خودانعکاسی را تنظیم کنند و چگونه رفتارها را سازماندهی کنند؛ به طوری که از یک طرف با طبیعت انسان هماهنگ شوند و از طرف دیگر قادر به توسعه توانایی ارضای میل باشند. این راه گسترش شادمانی در فضا و زمان است.
شادمانی طیفی از حالات احساسی از رضایت آرام تا شادی پر جنب و جوش، از لذت گذرا تا سعادت که حالت خودکفایی است، میباشد. به هر حال، شادمانی به معنای احساس خوب بودن و راحتی در کل بدن است، چه گذرا و چه پایدار. شادمانی شامل حالت جریان هماهنگ زیستانرژی در کل بدن و تعادل بین اراده، میل و منابع است. بدیهی است که نوع بشر همیشه تلاش کرده است این حالت را در ذهن-زمان-فضا گسترش دهد تا یک شادمانی پایدار را بازسازی کند. رفتارهای تکانشی و بیقید و بند یا رفتارهای وسواسی و ریاضتطلبانه رویکردهای مختلفی به شادمانی هستند. همه مردم، چه کسانی که به اصالت شادمانی اعتقاد دارند یا ندارند یا کسانی که به شادمانی در این دنیا اعتقاد ندارند و فکر میکنند به دنیای دیگر تعلق دارد، در تعقیب شادمانی هستند -شادی فوریتر (مرحله تکانشی)، تجمعی (مرحله شرطی شده)، پایدار (مرحله پیشکنشگر) یا جهانی (مرحله آگاپستیک)-. هرچه بیشتر به الگوهای اقتصادی که با زندگی هماهنگتر هستند تکیه کنیم، بیشتر به سلامت بالاتر یا -به بیان دیگر- توسعه بیشتر شادمانی در تمام میدانهای ارتباطی میان/درون/فراتخصصی دست مییابیم. سیستمهای معنایی زیستیروانیاجتماعی منسجمتر منجر به فرآیندهای ماده-انرژی-اطلاعات-انعکاس تکاملیتر و هماهنگتر میشوند.
اقتصاد زیستانرژی به عنوان یک رویکرد زمینهای و بدنمحور تلاش میکند شادمانی، سلامتزایی و تکامل ما را از طریق کاتکسی تلهنومیک ذهنآگاهانه بیقید و شرطتر و خودسازماندهندهتر کند. رشته نوظهور بیوسمیوتیک قادر است نور جدیدی بر معنا و زندگی بتاباند و تعاملات ذهن-ماده و درمان-زندگی را به درستی ترجمه کند. این توسعه سمیوتیک تکاملی تمرکز پزشکی را از درمان به سلامتزایی و شفا تغییر میدهد. از این دیدگاه، فرآیندهای شفا در واقع پاسخهای یکپارچه بازسازنده هستند. برنامه BEE یک مدل مراقبتی است که میتواند چنین پردازش از بالا به پایین را به ارمغان آورد که منجر به این میشود که “کل، کل را شفا میدهد“.