دکتر فرزاد گلی
یک: کالبدهایی که برای خود میسازیم
یکی از بنیادیترین پرسشها که به نوعی از خردسالی همراه ماست و با ما بزرگ میشود، و البته معمولاً فراموش میشود یا دیگر تنها از کنارِ خاطر ما گذر میکند، این است که “من کجا تمام میشوم” و یا “جهان از کجا آغاز میشود”. شاید این پرسش به این صراحت برای شما مطرح نشده باشد یا لااقل به نظرتان آنچنان آشنا نیاید، اما وقتی بیشتر از آن بگوییم حتماً بیاد خواهید آورد که تجربههای پیچیدهای از این دست را از سر گذرانیدهاید.
وقتی کنار رودخانه قدم میزنید آنچه بیرون از پوستتان است، بیرون، شهر و دیگری قلمداد میشود و آنچه درون پوستتان است؛ درون، خود و من ادراک میشود. ولی وقتی به خودروتان میرسید و سوار میشوید همین نسبت را بر اساس مرزهای ماشین آرایش میدهید و وقتی به خانه وارد میشوید به نوعی دیوارهای خانه حکم پوست شما را پیدا میکند. اگرچه درون این پوستهای سپنجی هم گاه دوباره به آرایش نخستین؛ یعنی پوست تنمان،
باز میگردیم. وقتی سرسفره مینشینید، بشقاب غذا البته بخشی از جهان بیرون تلقی میشود ولی چنگال و قاشق امتداد بدن شما هستند .
مرزهای تن نه تنها در محیط فیزیکی در پیوند با ابزارها و فضاها بلکه در پیوند با تعلقهای خانوادگی، صنفی، گروهی، سنی و جنسی نیز مدام تغییر مییابد و ادراک ما از درون و بیرون؛ خود و دیگری را تغییر میدهد.
رویکرد سیستمی، پویشهای عجیب و چندگانۀ این مرزها را بررسی میکند و سلامت سیستمهای انسانی را در شفافیت، سیالیت و البته آگاهی از این مرزها میداند. و دریافتن این بینش که خانه، شهر و طبیعت نه فضاهایی برای ما که کالبدهای تودرتوی مکانی ما هستند؛ کالبدهایی که چون کالبد عنصریمان میتوانند سالم یا ناسالم، چالاک یا خمود و جانفزا یا جانکاه باشند.
شهر و خانه کالبدهای معمارانه ما هستند که البته هماهنگی آنها با کالبد عنصری و کالبد زیستمحیطیِ ما ضامن بقا و سلامت ماست.
معماری ترجمان تجربۀ “بودن ـ در ـ جهان” است؛ چنانکه گویی احساس درجهانبودگی، تجسم یافته و
خانهها و شهرها را پدید آورده است. احساسی که سرآغاز هشیاری و خودآگاهی ما بود؛ احساسی برآمده از این حقیقت که موجودی از خاکِ فطرت برخاست که از بیرون از خویش، خویش را میتوانست ببیند و به خویش اشاره کند که هست و در ـ جهان است.
اما بهتدریج در طول تاریخ گسترش بیرویۀ “در ـ جهان ـ بودن” و فراموشی ابعاد دیگرِ بودن؛ یعنی “از ـ جهان ـ بودن” و البته احساس باشکوه و پر از شگفتی و ادبِ “با ـ جهان ـ بودن”، انسان را چون موجودی نازپرورده،
بیادب و جداسر نمود که طبیعت را نه مادر خویش و نه امانت الهی، که ارثیه و حق خویش میدانست. پیوند او با جهان به تدریح هدف ـ محورتر، سلطهجویانهتر و البته ویرانگرتر شد؛ نسبتی که ناشی از بیگانگیاش با کالبدهای زیست ـ محیطیاش بود. او طبیعت را که پیشینیان سراسر روحمند و شعورسرشت میدانستند و تکتک پدیدارهایش را ارج مینهادند و ستایش میکردند، تودهای بیشعور از مواد خام یافت که باید برای گسترش استیلای انسان بکار گرفته شود. اما از برتری کدام انسان میگوییم؟
انسانی که از تودرتوی ابزارها و سیستمهای اجتماعیای که خود ساخته درآمده است؛ انسانی که پیوندش با زمین و آسمان را از دست داده است و با کالبدهای خویش خشونت میورزد؛ انسانی که تنها خواهشهایش را توسعه میدهد بیآن که در پی توسعۀ فهماش از هستی، دیگری و خود باشد و بیآن که بخواهد رضایتمندی و سرور خویش را بهراستی بسط دهد.
معلوم است که چنین آدمی بزرگترین مشکلش میشود افسردگی و اختلالات بیشمار جسمانی، روانی و اجتماعی ناشی از آن؛ انواع اعتیادها، اختلالات ارتباطی، مشکلات شغلی؛ بزهکاری و …
افسردگی پیش از آنکه به شکل درماندگی ـ بیارزشی ـ ناامیدی ظهور کند در سست شدن ارتباط خود با خود، به قول کیرکگارد، پدیدار میشود. آنجا که میان کالبدهای گوناگون خود نمیتوانیم ارتباطی هماهنگ و پویا برقرار کنیم؛ آنجا که پیوند میان کالبدهای معمارانه، عنصری و زیستمحیطی از هم گسیخته میشود، شهرهای شلخته و بیاعتنا به تن و طبیعت میشوند و ابزارها براساس سود سیستمهای اقتصادی ساخته میشود. نه توسعۀ پایدار شادی.
دو: روانِ مکان
لازم نیست یک معمار یا یک متخصص روانشناسی محیطی باشی تا دریابی که روان شهرهای ما سخت پریشان است، نه هماهنگی ارگونومیک، نه زیباییشناسانه و نه معناشناسانه، نه ساختی و نه بافتاری درخور و وافی در کار است. آنچه جز در برخی گوشهها و زاویههای شهری میبینی، بیشتر استیلای یک سوداگری و هوسرانی سرگردان در شهر را میبینی که انگار آرمانی بلندتر از سود هرچه بیشتر و سریعتر ندارد. جلوههای دیداری این اندیشه، ناموزون و در بهترین شرایط موزون و حتی مرعوب کننده، اما ناهماهنگ با ابعاد دیگر زیست ـ روان ـ اجتماعی، است؛ جلوههای دیداریای که بیشتر تابع مواد و مصالح نوینی است که باب بازار میشود و همچشمیهای کور آنها را بی هیچ تناسبی تکثیر میکند و در سنجیدهترین شکل زیباییهایی رونما میآفرینند که تنها چون یک اختلال شخصیت نمایشی سعی در اغوای دیداری دارد در حالیکه از سردی او هیچ کاری بر نمیآید …
باید فرایاد آورد که کالبد معمارانۀ ما نه برای نمایش که برای باشیدن است برای آن که در آن و با آن راحت و هماهنگ باشیم و برای این است که کارکردهای روانتنی ما را تسهیل کند و در آن ببالیم و اندر آن آب و هوا نشو و نمایی بکنیم.
سه: کالبدی میان تن و جهان
گمان میکنم از همین مختصر هم تا حدودی معلوم شده باشد که وقتی از ارتباط کالبدی با خانه و شهر و طبیعت سخن میگوییم منظورمان تنها توجه به آراستگی ظاهری این کالبدها نیست، چراکه از نظرگاه روانشناسی سیستمی وقتی از مرزها و کالبدهایمان سخن میگوییم به واقع به یک ارتباط کالبدی چون ارتباطی که با تنمان داریم، اشاره میکنیم. چنین ارتباطی نه با تأکید صرف بر کارکردهای مکانیکی بنا و نه حتی با در نظر داشتن
جلوههای نمایشی ممکن نمیشود، که باشیدن میخواهد و زیستن در/ با این کالبدها تا به تدریج پالودهتر و هماهنگتر شود.
این کالبد معمارانۀ ماست که میتواند ارتباط ما را با طبیعت، هستی و خود بپیوندد، به زندگی ما معنا ببخشد وجریان کار پیراییهای روزانه را به شکلی لطیف، هماهنگ و معنادار جریان ببخشد یا با خطوطی خشن و ناساز و یا صرفاً هدف ـ محور، ارتباطات درون/ میان/ فرافردی را مدام به برخوردهای فروکاهنده وادارد و چشمها و دلها را از هم دور و دورتر کند و پیوندهای معنا را بگسلد:
«بناها و شهرها، افقی برای رویارویی با وضعیتِ وجودی انسان و فهم آن پدید میآوردند. معماری آفرینندۀ یک سازۀ چشم فریب یا ساخت اغوا کنندۀ دیداری نیست، بلکه پیوند میدهد، میانجیگری میکند و معناها را تجسم میبخشد… معماری معنامند ما را بر آن میدارد تا خود را به صورت هستندگانی کامل، بدنمند و روحمند تجربه کنیم.» (پالاسما،1390)
چهار: کالبد کیهانی ما
پس به نظر میآید که کلمۀ محیط زیست یا محیط شهری به معنای فضاهایی که ما را احاطه کردهاند، نمیتواند رابطۀ ژرف و پیچیدۀ ما را بیان کند. امروزه دیگر هرکسی میفهمد که آسیبی که ما به خاطر زیادهخواهیها و کوته فکریمان به طبیعت زدهایم، زندگی ما را دچار تهدید کرده است و جنبشهای محیط زیستی دیگر احساساتیگراییِ یک عده تحصیل کردۀ شکم سیر یا بیزار از پیشرفت و جامعه، خوانده نمیشود.
اما آنچه باید فهم کنیم وبه فرزندانمان بیاموزیم این است که پیش از آنکه آسیبهای طبیعت بر ما بازتابانیده شود و سلسله جنبان رخدادهای ویرانگر فراگیر شود و مشکلات زیستی برای ما فراهم آورد، جدایی روانشناختی و هستیشناختی از طبیعت موجب گسسته شدن پیوندهای ما از کالبدهای مشترکمان میشود و در نتیجه موجب ویرانی روان و فرهنگ میشود؛ کلان ـ کالبد مشترکی که پیشینیان آن را مامِ زمین، درخت زندگی یا نفس واحده میخواندند و نظریهپردازان امروز در زیستشناسی سیستمی آن را زیست ـ کره، گایا یا نشان ـ کرهSemiosphere میخوانند؛ شبکۀ درهم تنیدهای از ارتباطات زنده، خود سامانگر و فرگشتی، که چون یک سیستم واحد رفتار میکند. البته ما خودآگاهی خویش را چنان در مرزهای پوست حبس کردهایم که این هماهنگی و رقص زندگی را درنمییابیم و تعجبی ندارد که نغمههایی چنین ناساز سر میدهیم.
پنج: مدرسۀ طبیعت
امروزه بسیاری از دانشگاههای پیشرو در کشورهای توسعه یافته برنامههایی مدون و گسترده را برای آموزش و پرورش کودکان در زمینۀ سوادِ زیست محیطی و توسعۀ پایدار تدوین کردهاند و بسیاری از این برنامهها بهطور فراگیر در نظام آموزشی وارد شده است؛ برنامههایی با هدفِ گسترش همپیوندی روانی با طبیعت، برگذشتن از ازخودبیگانگی، یادگیری نظمهای طبیعی و فهم اینکه چگونه حیات در طی نزدیک به چهار میلیارد سال پیش با
شبکهسازی، همکاری و همبستگی توانست خود را حفظ کرده و به لحاظ کمّی و کیفی توسعهای جادویی ببخشد و این که هر سیستم برای بقای خویش باید از نظم زنده تبعیت کند.
سواد زیست محیطی برای شهروندان امروز جهان نه تنها برای ارتباط با جامعه و طبیعت که مبنایی بسیار کارآمد برای سلامت زیست ـ روان ـ اجتماعی ما است. بنیانهای ششگانۀ سواد زیست محیطی در واقع فهم شبکهها و چرخههای زندگی، انرژی خورشیدی، همکاری، گوناگونی و توازن پویاست:
- شبکهها: در همۀ مراتب طبیعت در مییابیم که سیستمهای زنده درونِ سایر سیستمهای زنده لانه
میکنند ـ شبکهها درونِ شبکهها. مرزهای آنها مرزهای جدایی نیست بلکه مرزهای هویت است. همۀ سیستمهای زنده با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند و منابع را در سرتاسر مرزهای خود به شراکت
میگذارند. - چرخههای زندگی: همۀ سیستمهای زنده برای زنده ماندن باید به مبادلۀ مادّه و انرژی با محیط خود بپردازند. با اینکه تمامِ موجودات زنده پیوسته تفاله تولید میکنند، سیستم زیستی هیچ پسماندهای به وجود نمیآورد که بیمصرف باشد؛ پسماندۀ یک گونه، غذای گونۀ دیگر میشود. بدین سان مادّه همواره در شبکۀ حیات میچرخد.
- انرژی خورشید: انرژی خورشید به واسطۀ فتوسنتز (فروغآمایی) گیاهان به انرژی شیمیایی تبدیل
میشود و چرخههای زیستمحیطی را به حرکت درمیآورد. - همکاری: مبادلههای انرژی و منابع در محیط زیست با همکاری پایدار میشود. حیات با نبرد بر این سیّاره چیره و پیروز نشده است بلکه با همکاری، شراکت و شبکهسازی فاتح شده است.
- گوناگونی: سیستمهای زیستمحیطی، خاصیت اصلاحپذیری و ثبات را به موجب غنا و پیچیدگی شبکههای زیستمحیطی خود به دست آوردهاند. تنوع زیستی آنان هرچه بیشتر باشد اصلاحپذیری آنها افزونتر خواهد شد.
- توازن پویا: سیستم زیستمحیطی، شبکهای انعطافپذیر و همیشه در چرخش است. انعطافپذیری آن پیامد چرخههای پسخور چندگانه است که سیستم را در حالت توازن پویا نگه میدارد. هیچ متغیر منفردی به حداکثر نمیرسد همۀ متغیرها پیرامون ارزشهای مطلوب خود میچرخند. (کاپرا، 1386)
در فرهنگ مصرفزادۀ ما که ارزشهای مولد و کنشی بسیار کمقدر است و نمایش و همچشمی برتر از آسایش، توسعه و سلامت است و فناوری و مدیریت روز به روز و بینگاهی روشن به آینده در جریان است، سخن از سواد زیستمحیطی شاید خیلی نابهنگام بهنظر آید ولی به هر حال خطرات نقد و حاضری که سلامت زیستی و روانی ما را متأثر کرده و همچنان تهدید میکند، ما را وا میدارد که هریک به دمی، قلمی یا قدمی، سهم خویش را برای رهایی از این بحران ادا کنیم.
من این سواد زیستمحیطی را الفبای بهداشت کالبد طبیعی میخوانم؛ کالبدی که امروز ناخوش است و چنانکه معلوم همه است کالبدهای دیگر را نیز ناخوش کرده است. از این منظر سیستماندیشی و درک شبکههای ارتباطی یعنی همان اصلی که منجر به درک کالبدی از ارتباطاتمان با پیرامونمان میشود و فهم اینکه ما نه جدا بلکه در ارتباط که اعضای یکدیگر و اندامهای یک پیکریم و رعایت دیگری (انسانهای دیگر و طبیعت) در حقیقت رعایت خود است.
اختلال در چرخههای زندگی در واقع چون اختلالی فیزیولوژیک در اندامهای ماست و همکاری یعنی رفتار هماهنگ با کالبدهای کلانمان؛ چرا که گوناگونی خوها و سرشتهای طبیعی امکانات گستردهتر تجربه و زندگی ماست و خارج شدن از پوستۀ سخت خودمحوری خویش و همراهی در رقص موزون با انسانهای دیگر، جوامع دیگر انسانی و طبیعی، شرط زندگی راستین و خود بودن/ شدن است.
پس باید بازگردیم و ساختار و آثارِ کردارها و سازههای خویش را واببینیم و چون دریافتیم که شکل و کارکرد آنها ناساز و بیادبانه است و همسوی با نظم چند میلیارد سالۀ زندگی نیست، باید که سقف این فلک خود ساخته را بشکافیم و طرحی نو دراندازیم. چرا که سلامت چیزی نیست جز همسویی و همسری و همداستانی با زندگی؛ این نظم شگرف زاینده.
شش: آزادیِ پایبندی
درک کالبدی از جهان چنان که در بالا یاد شد مرزبندیهایی را که به ما هویت، مسئولیت و آزادی میبخشد، درهم نمیریزد چرا که اگر چنین میشد نتیجۀ آن، جنون و فروپاشی شخصیت بود. مقصود ما هماهنگی اراده با زندگی از طریق جایگزینی مرزهایی سیال و عملکردی به جای مرزهای خشک و ساختاری دانش و فناوری مدرن است.
این یک اصل به ظاهر ناساز در زیستشناسی سیستمی است که یک سیستم همچنان که هماهنگیاش با سیستمهای فرادست و فرودست افزایش مییابد، همانطور که التزامش بیشتر میشود، آزادیاش هم بیشتر میشود. اما مشاهدات ما نشان میدهد که این ناسازه اساس سازگاری سیستمهای زنده باهم است.
بسیاری ممکن ملاحظات زیست محیطی را دست و پا گیر تلقی کنند و این که امکانات آنها را محدودتر
میکنند، نقشههای خیالیشان را نقش بر آب میکند و روند کارها را کند میکند. آری این جان کلام ذهن خام و تنگ حوصلۀ انسان مدرن است که گرفتار فردگرایی و عزیزکردگی خودفرمودۀ خویش است!
سیستم اندیشی به ما میآموزد که امکان بیشتر به معنای آزادی بیشتر نیست. چرا که آزادی هنگامی محقق
میشود که ویژگیهای زیستی، روانی و اجتماعیِ انسان، فرصت پدیداری وتوسعۀ پایدار و هماهنگ بیابند. بسیار تجربه کردهایم که خیلی وقتها بسیاری امکانها موجب گرانباری و در نتیجه پراکندگی و پریشانی انرژی حیاتی ما شده و نهایتاً منجر به از کف رفتن فرصتها شده است. همۀ ما تجربههای از این دست داریم که گاه آنقدر به ویژگیهای تصویری و رویاگون یک امکان، خواسته یا ایده اندیشیدهایم که از کیفیتی که مطلوب ما بوده است به کلی غافل شدهایم. برای مثال آنقدر شکل یک خانه که در یک عکس، فیلم یا در خیال خود یا جایی دیگر
دیدهایم، ذهن ما را تسخیر میکند که به تناسبش با خانههای پیرامون، یا اقلیم یا آسودگی و شادمانی که انتظار داریم در آن حاصل شود، نمیاندیشیم و تعجبی ندارد که پس از ساختناش بر غم خشنودیها که ابراز میکنیم و
نمایشها که برای دیگران میدهیم در آن احساس خوبی نداشته باشیم.
ما گاه آزادی خود را تنها در تحقق آن تصویر مییابیم، نه کیفیتی از آنکه مطلوب ماست، پس با انرژیگذاری بر آن، و بدون در نظر گرفتن تناسبها و هماهنگهای زمان ـ فضایی و روان ـ فرهنگی، خود را به اسارت و خسران میاندازیم.
هریک از ما تجربههایی از انتخابهای رشتۀ تحصیلی، شغل و یا خانه را داریم، انتخابهایی که در فضای خالی و انتزاعی ذهن خیلی زیبا و جانفزا مینمودند ولی وقتی در متن شبکۀ ارتباطی ما قرار گرفتهاند ناساز و ناهماهنگ از آب درآمدهاند بیآن که الزاماً ناسازی از بیاندامی و کاستیهای خود آن امکانها و فرصتها باشد.
امکان برای آنکه آزادی بیافریند عنصری ظریف و روانشناختی میخواهد که فرزانگان فرهنگ ما آن را “ادب” میخواندند. ادب، یعنی دانش تناسبات زمان ـ فضا ـ روان ـ فرهنگی و خِردی که به ما میگوید انرژی حیاتی خود را چگونه و در چه جهتی صرف کنیم که کالبدهای کلانتر ارتباطیمان را نخراشیم و در نتیجه خود و دیگران را نیازاریم.
ادب، یعنی گوش دادن به آهنگ زمان ـ فضا چرا که هر جا ـ گاهی نظمی و آهنگی دیگر دارد و نظم باد، نظم نور، نظم آب و نظم خاک در هر هنگامی، دیگرگون است ولی این راز را تنها برای تو که کالبدت را به آن گشودهای
میگوید که چگونه بر آن بهنگام گام بزنی و اگر بخواهی که بر آن چیزی بنا کنی به تو میگوید که به چه آهنگی از زمین، آن را برویانی. به نحوی که انگار همیشه آنجا بوده است و تنها اکنون پدیدار شده است.
ادب یعنی به سماع درآمدن به آهنگ روان ـ فرهنگ جاری در اکنون و اینجا، وخیال سرگردان در مکان را تجسم بخشیدن، نه چون کرانِ بیمبالات در یک ارکستر ظریف و بزرگ به ناگاه آواز نابهنگام سردادن. نباید فراموش کرد که نابهنگامی برای پدیدآوردن زشتی کافی است و ناکوکی و ناسازی دیگر تاجی است بر سر نامرادیاش.
دانش پزشکی و روانشناسی امروز در کنار دانشهای طبیعی و اجتماعی دیگر سعی در فهم این میدانهای ریختزا Morphogenetic Field را دارد، میدانهایی که به جریان رخدادها و نیز چیزها شکل میدهد و کوهها، خانهها، ابزارها و آدمها را به شکلهای گوناگون در میآورد و ریختهای زیبا، موزون و سلامت یا زشت، ناساز و ناخوش پدید میآورد.
جریانِ کور تولید انبوه و موج قاهر جهانیسازی نه فقط فهم ما از این میدانها را به هم ریخته، بلکه خودِ این میدانها را نیز سخت آشفته است. از همین روست که بسیار کمتر از قبل تناسب میان معماری، لباس، ابزارها، زبان و رفتار را به شکل یک بافت همگن و هماهنگ درک میکنیم. در بسیاری از فرهنگهای شرقی و غربی امروز میبینیم که چگونه با دقت حتی بخشهای از دست رفتۀ این بافتار زمان ـ فضا ـ روان ـ فرهنگی را رفو کردهاند یا حتی به نحوی نو ولی هماهنگ باز میآفرینند تا پیوند خود را با هنگامِ خویش دوباره برقرار کنند.
همچنان که نافرمانی از قوانین سازه که مربوط به ساختار زمین و مصالح است موجب برپا نشدن یا فروریختن سازه و پیامدهای سخت برای سلامت و زندگی میشود، بیپاسخ گذاشتن نیروهای پیراگیر ریختزا نیز باعث ناپایداری و مشکلاتی بنیادین در ساخت، نگهداری و نیز کیفیت زندگی و سلامت ساکنان و حتی رهگذران میشود و تأثیر این ناهمسازی ریختاری و انرژیایی بر میدان شهر و طبیعت موجب آشوب زیستجهانها و ناهماهنگی با جریان زندگی میشود:
بی ادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش بر همه آفاق زد
هفت: سیر آگاهی در ماده
هر شکلی به نحوی ویژه جریان ماده ـ انرژی ـ اطلاعات ـ آگاهی را راهبری کرده و صورت میبخشد، در عین حال شکلها خود، صورتهایی از انرژی هستند. چرا که انرژیهای گوناگون چیزی جز ارتعاشهایی با شکلهای گوناگون نیستند. یک خانه، یک خودرو و یا یک پل در واقع یک ارتعاش آهسته و در بازۀ زمانی بزرگتر است. درک کالبدی از جهان این ارتعاشها را در تن ما جاری میکند و درمییابیم که بودن ـ در ـ جهان نه یک ارتباط مکانی که ارتباطی ریختاری ـ انرژیایی است که جهان را در ما و ما را در جهان جاری میکند و ما را در جهان و جهان را در ما صورت میبخشد.
شاید به نظر شما چنین نسبتی میان ما و جهان بسیار عجیب، خیالی ، ناممکن و تحقق آن در زندگی اجتماعی بسیار آرمانشهرانه و دور از مسایل حیاتی و روزمرهای باشد که پیرامون ما را فراگرفته است. اما باید بگویم که چنین نگرش انسانگرایانه و معناباوری نه تنها در برخی شهرهای توسعه یافتۀ امروز به راستی مبنای کار قرار گرفته است و جریان ماده ـ انرژی ـ اطلاعات ـ آگاهی را در راستای رشد و بالندگی انسان راهبری میکند (بنگرید به شهرهای انسان ـ مبناHuman design cities) بلکه هنوز در خاطره و کالبد شهر ما نیز پارههایی از شهری هست که تجسم نظم ذهن ـ زمان ـ فضایی جاری است.
در کتاب “یک پل، سی و سه درنگ” سعی کردهام تا، با تحلیل نمادشناسی ژرف و شگرف سی و سه پل و تأملی پدیدارشناسانه بر این سازۀ کهن، به تحقیق نشان دهم که چگونه این نسبت با هستی، طبیعت و فرهنگ برقرار شده است. شگفت آنکه به ساختار ژرف و هماهنگهای موسیقایی این سازۀ گذشتگانمان، باید چون آرزویی برای آیندۀ شهر خویش بنگریم.
کارکردهای هماهنگ روانشناختی، جامعهشناختی، زیستمحیطی و هستیشناختی سی و سه پل ـ حتی بدون در نظر گرفتن نمونههای عالی دیگرِ شهرسازی انداموار و زنده آن دوران ـ برای آن که الگوی ساخت یک شهر قرار گیرد، کافی است.
در آن کتاب سعی کردم، نشان دهم که چگونه فلسفهای اشراقی با آجر و سنگ و ساروج نگاشته شده است و چگونه یک پل، زمین و آسمان، ذهن و بدن و بیرون و درون را به هم میپیوندد و پارهفرهنگهای گوناگون ما را یعنی ایرانیت، اسلامیت و یونانیت را در یک نظم هرمسی و رازگونه چون حقیقتی واحد میسراید.
اینجا مجال بازگویی شواهد و بازخوانی نشانههای این اثر نیست و به همین اشاره اکتفا میکنم که آنچه از آن سخن میگوییم نه نتها شدنیست بلکه این کار شده است و تنها ترجمانی نو میخواهد و بینشی که بداند مسایل هر روزۀ بیپایان ما، بیسامانیها و افسردگیهای ما برخاسته از همین میدانهای ریختزای پرآشوب ماست؛ این کالبدهای خسته و ژنده و افگار.
هشت: پنجرههایی رو به دلها
امروزه بیش از همیشه میدانیم که ناخوشیهای ما بسیار بیش از آن که تابع رخدادهای اتفاقی باشد تابع الگوهای هر روزه است؛ یعنی سبک زندگی وشیوۀ مدارای ما با رخدادها، که زیستجهان ما را میسازد. از همین روست که در رویکرد سیستمی به سلامت، بیشترین انرژی صرف ساختن و پیراستن این زیستجهانها میشود؛
زیستجهانهایی که معمارش ما هستیم ولی کم میشود که به صناعت خود آگاه شویم و کمتر میشود که آگاهانه آن را بسازیم.
کالبد معمارانۀ ما هم نمودگاری گیتیانه از دنیاسازی ماست، و هم این نمود در دنیای درون ما میلغزد و دنیای درون ما را دگرگون میکند.
دیری نیست که به ابعاد بسیار گستردۀ تأثیر معماری و شهرسازی بر سلامت زیستی، روانی، اجتماعی شهروندان پیبردهایم و اینکه چگونه این میدانهای ریختزا به تدریج شکل ارتباطات انسانی، کارپیراییها، آرمانهای فردی وجمعی، سبکهای زندگی و حتی بدنها را تغییر میدهد.
تنها در این سالهای اخیر است که به زبان دانش تجربی ـ و نه فقط روشنبینیهایی که نیاکان فرزانهمان
داشتهاند ـ دریافتهایم خیابانها و پلها نه فقط به جاهایی دیگر بلکه به حالها و کیفیتهایی دیگر ما را راهبر
میشوند و پنجرهها نه تنها به فضاهایی دیگر که به دلها و دیدارهایی دیگر گشوده میشود.
تأثیر شکل ساختههای انسانی بر ذهن و بدن و تبادلهای انرژیایی که برقرار میکنند، حوزههای گوناگونی از دانش را از پزشکی اجتماعی گرفته تا روانشناسی محیطی و از معماری گرفته تا ارگونومی، به خود مشغول داشته است. چنان به نظر میرسد که با نظامهای پیچیدۀ فرهنگی و اجتماعی امروز نیاز به یک دانش گستردۀ میان رشتهای داریم تا بتوانیم کالبد مناسب این هنگاممان را برای خود بسازیم.
فراموش نکنیم که انسان حیوانی است کالبدساز که عریان به دنیا میآید و باید که پیوسته برای خود کالبدهای گوناگون فناورانه و ارتباطی بسازد. معلوم است که بیشتر عمر او به ساختن و پیراستن و یا وارسی، رفو و
ورنداز کردن این کالبدها میگذرد و البته این، به هیچ رو کار کم ارزشی نیست چرا که هر کالبد کلید ورود به جهانی نو است.
نه:جایی برای دگرگون شدن
اگر چنان باشد که در کتاب جامعۀ نبی آمده است که “در زیر آسمان هر چیز را وقتی ست” باید گفت که شهر جایی است که در آن هر کار را جایی ست؛ جایی برای کار کردن، جایی برای آرام یافتن، جایی برای تفریح کردن، جایی برای درمان شدن، ولی آیا جایی برای دگرگون شدن، تحول یافتن و فرگشت هم هست؟ آنچه روانشناسان انسانگرا خودشکوفایی یا تحقق نفس میخوانند؛ جایی برای آن که بیاموزیم که خویش را به گردن بگیریم و دنیای خویش را بسازیم؛ جایی که بنایش بر آفرینش انسان باشد از زهدان آگاهیاش؛ جایی که در هر خشتی انسان را به خودش بازبنماید و با هر راهرو و کوچهای خویش را از خویش به خویش ببرد؛ جایی که به ما بیاموزد زندگی، رابطهها، باورها و حالهایی نو و خودانگیز بسازیم؛ جایی برای باشیدن ـ اندیشیدن ـ ساختن.
من نیز چون هزاران تن دیگر بارها اندیشیدهام که شهرهای ما چنین چیزی کم دارد آن هم با آن همه شتاب و انبوه امور ضروری هر روزه که ما را از کارهای مهم بازمیدارد و البته کار بزرگی که فرزانگان پیشین ما آن را استعمال نفس میخواندند. از این منظر بسیاری بیماریها و دلتنگیها و کلافگیهای ما چیزی جز اختلالاتی تکاملی نیست؛ حکایت انسان در میان راه ماندهای است که نمیداند از این جا به بعد را باید خودش بسازد و بیهوده به دنبال چیزی که هنوز آفریده نشده است نگردد چرا که هنوز آن را نساخته است.
همیشه برای ساختن کالبد معمارانهمان باید که خاک وخیال به هم بیامیزد، البته با نسبتی ویژه، تا فضایی پدید آید برای آن شیوۀ بودن.
ده :جریان هماهنگ نشانهها
اگر سلامت را یک هماهنگی پیشرونده درون ـ میان ـ فرافردی بدانیم برای آن نیاز به نسبتی با زمین و آسمان داریم که اجازه دهد آگاهی آزادانه میان خود، دیگر و هستی حرکت کند، خود را به خود و انسانها را به یکدیگر و به طبیعت پیوند بزند. هرگاه بخشی از پیکر ما از نظم کلی تن پیروی نکند ارتباطاش را بهطور نسبی یا کامل با دیگر اعضاء و سیستمهای حیاتی از دست میدهد، ناخوشی پدیدار میشود، همین خودسری در ارتباط ما با دیگران ، طبیعت ، هستی و خداوند نیز ما را ناخوش میکند.
از دیدگاه زیستنشانهشناسیBiosemiotic بیماری در واقع یک اختلال ارتباطی و یک نقص سیستمی است. حال آیا میشود که فناوری، معماری و شبکه ارتباطی که برای خود میسازیم به شکل نظاممند موجب
برهم زدن جریان هماهنگ و معنامند نشانهها بشود؟ و آیا میشود که این جریان ماده ـ انرژی ـ اطلاعات ـ آگاهی به نحوی به جریان درآید که به شکل روشمند و نظاممند موجب ارتقای سلامت شود؟
این معنای راستین توسعۀ پایدار است شهری که انسانها؛ این هستیمندان درون ـ میان ـ فرافردی را گرد هم
میآورد، مجموع میکند و به قول هابرماس وضعیت گفتمانی آرمانی را ممکنتر میکند. آیا شهرهای امروز که شبکۀ ارتباطات نامحدودی را از طریق رسانهها و خطوط ارتباطی فراهم کردهاند انسانها را مجموعتر کردهاند؟ آیا این عطش فزاینده به دیدن و ارتباط گرفتن که تلویزیونها و شبکههای اینترنتی پدید آوردهاند، عطش راستین ما به رشد عقلانیت ارتباطی و فرهنگی است؟ آیا انبوه فزایندۀ دانش ما را خردمندتر کرده است؟ آیا رشد پزشکی چنان که کارآیی اجتماعی و طول عمر را زیادتر میکند، کیفیت و معنای زندگی را نیز رشد میدهد؟
به نظر میرسد که برای راه یافتن پزشکی به زندگی، دانش به خرد و سرگردانی به کشف، نیاز به فضاهایی برای درنگ، بازنگری، مراقبه و آموزش شیوۀ مدارا با این همه عوامل نو به نو، داریم.
همانگونه که شهرها از دهکدهها زاده شدند نیاز به زایش دهکدههایی از دل شهرها داریم تا توازن از دست رفته و جداسری از خود، دیگری و طبیعت بازگردد. چنین باشگاهی و چنین باشیدنی به تدریج میتواند سبک زندگی، گفتمانها و نهادها را تغییر دهد و این سفیرهای شهرها در دل طبیعت میتوانند به شیوهای نو نظم طبیعی را به شهرها و زندگی شهروندان راهبر شود. این فلسفۀ وجودی دهکدههای سلامت است.
درنگ در گسترۀ شگفتآور امروز، پیوندهای پنهانمان را با دیگر انسانها، حیوانات، گیاهان، و سراسر کیهان پدیدار کرده است و میدانیم که سلامت تن از روان، اجتماع، فرهنگ و زیستمحیطمان جدا نیست و جریان پیوسته و بیمرز نشانهها در میان و فراسوی مرزهایی که ما میشناسیم برقرار است و خود را میگسترد.
این پیوندها در کالبدهایی ناهماهنگ و شتابانی که برای خود ساختهایم خیلی وقتها گسسته میشود و تن ما بیمار و ذهن ما سرگردان میشود، پس سرمشقی را میطلبد تا بتوانیم کالبدهایمان را دوباره با آهنگ طبیعت کوک کنیم. این که در این جستار تا این اندازه بر فرم و مکان تأکید داشتم از آن رویست که باور دارم جایی که ایستادهایم و فاصله، زاویه و نسبتی که با خود، دیگری و هستی برقرار کردهایم ما را به گونهای خاص میسازد و آن وقت آن اندیشۀ تنیافته به شکلی خاص به رفتار در میآید و جهان ما را میسازد.
دانش ما از روانشناسی و پزشکی سیستمی به ما میگوید که ما نمیتوانیم تحولی بنیادی و فراگیر در سلامت و کیفیت و معنای زندگی ایجاد کنیم مگر آنکه روایتهای فردی و جمعی و شیوههای دنیاسازی را دگرگون کنیم و برای آغاز نیاز به یک نهش مناسب و پلی معمارانه و نهادینه میان فناوری و طبیعت داریم. حرکتی از طبیعت هندسی شدۀ شهرهای مدرن به هندسۀ طبیعی، فرهنگی و معنوی شهرهای پسامدرن.
پس بازگشت به سرمشق گم شدۀ طبیعت به معنای یک استحاله و بازگشت به کودکی بشر و فرورفتن در آغوش مام طبیعت نیست این یعنی رو به دیگری، طبیعت و هستی داشتن و دفتر گفتگو را گشوده نگاه داشتن، مشق آفرینش کردن و سلامت را از سرچشمۀ زندگی برگرفتن؛ جاییکه همانقدر درونی است که بیرونی.
منابع
پالاسما، یوهان، چمشمان پوست: معماری و دریافتهای حسی، ترجمۀ علیرضا فخرکنند، سارا
گلمکانی [زیر چاپ]
کاپرا، فریتیوف، پیوندهای پنهان: تلفیق گسترههای زیستی، شناختی و اجتماعی حیات در علم
پایدار، ترجمه محمد حریری اکبری، نشر نی، تهران، 1386 .