صفحه اصلی / اسلایدر / مسئله این است که مسئله چیست؟

مسئله این است که مسئله چیست؟

درسگفتارهایی در صورتبندی مسئله در اقتصاد زیست‌انرژی[i]

فرزاد گلی

تفکر بالینی بیشتر بر تفکر عمودی و عملگرا بنا شده است. تفکری که از مقدمات مفروض آغاز می‌کند و با روش و ابزارهای خود به حل مسئله می‌پردازد. این شیوه کمتر در مفروضات‌اش درنگ می‌کند و تفکر جانبی را به کار می‌گیرد. در تفکر جانبی ابزارها، روش‌ها و حتی حل مسئله را مفروض نمی‌گیریم و هر یک از این فضاهای ممکن می‌تواند راهی به حل یا گذر از مسئله باز کند. وقتی که بیماری با سردرد به درمانگر مراجعه می‌کند معمولاً درمانگر از علایم ناخوشی آغاز می‌کند تا مثلاً به تشخیص بیماری‌ای چون میگرن برسد. از آنجا برنامۀ درمان معلوم می‌شود و با بهبود علایم کار تمام می‌شود.

اکنون اجازه بدهید ببینیم آیا باید همین مسیر خطی و سرراست را مفروض بگیریم؟ و جریان اطلاعات را تا محو علامت‌ها دنبال کنیم؟ دانش بالینی امروز ما درمان علامتی را کار ناکافی، معمولاً غیرحرفه‌ای و البته گاه به ناچار ضروری می‌داند و شکایت مراجع را در متن علایم همراه و در چارچوب زمان، مکان و عملکرد اجتماعی فرد بازمی‌خواند تا به تشخیص برسد. همانطور که ویتگنشتاین گفت، معنی یک واژه نه برابر‌ها و توصیف‌های آن در فرهنگ واژگان بلکه کارکرد آن در جمله است. به نظر من اگر بخواهیم این تعریف عملگرا از معنا را مبنای کار خود قرار دهیم، باید گامی از این هم فراتر نهیم و کارکرد واژه را نه فقط در جمله بلکه در متن، در گفتار، در ارتباط و در گفتمان هم ببینیم. چون بخش‌های بزرگی از کارکردِ (معنای) آن واژه، تنها در متن‌های بزرگتر آشکار و محقق می‌شود. یک علامت، مثلاً سردرد، در متن علایم دیگری چون یک‌طرفه بودن، ضرباندار بودن، حساس به نور و صدا بودن و اورای پیش از شروع، معنا/ کارکرد «سردرد میگرنی» را دارد. معنا/ کارکرد این «سردرد میگرنی» در متن کار بالینی زیست‌پزشکی در واقع تجویز دارو و پرهیزهای غذایی است. درحالی که در متن ارتباط پزشک – بیمار دارای معنا/ کارکرد دریافت مراقبت است. این علامت در متن روابط خانوادگی می‌تواند به معنای آتش‌بس باشد.

اجازه بدهید کمی نزدیک‌تر بیاییم و نگاهی به چهرۀ بیمارمان بیاندازیم. او زن جوان تحصیل‌کرده‌ای است که نیرو‌گذاری‌های او بر جذابیت زنانه، نقش همسری، نقش مادری، رشد شخصی و رشد جایگاه اجتماعی همسو نیستند. به همین خاطر او همیشه دچار بحران در اقتصاد زیست‌انرژی‌اش است، آن‌چنان که به‌تدریج تجربۀ ناتمامی و ناکامی موسیقی زمینۀ زندگی‌اش شده است. او احساس ناراحتی تقریباً دایمی دارد و این انرژی سرگردان در تن خیلی وقت‌ها فرصت زمانی، ارتباطی و یا تأملی برای بیان شدن پیدا نمی‌کند و خوب می‌توان پیش‌بینی کرد که راهی جز ساختن علامت ندارد.

سردرد این بانو در متن تعارض‌های فردی معنا/ کارکردهای دیگری چون بیان جسمانی‌تر و موجه‌تر اضطراب و خشم، تعدیل برخی انتظارات بَرمَن (سوپرایگو) دارد. در متن روابط خانوادگی کارکردهای این سردرد می‌تواند در کنترل روابط ناایمن و تنش‌زا، مهار خشم همسر و دادن احساس گناه به او، فاصله‌گذاری با کودک وابسته‌اش و البته گرفتن حمایت‌های بیشتر دارد. اگر بخواهیم در متن گفتمان زنانگی و طبقۀ اجتماعی معنا/ کارکرد این ناخوشی را بازخوانی کنیم، معنا/ کارکرد این سردرد می‌تواند بیان اعتراض‌آمیز و البته تعدیل‌کننده‌ای باشد که جامعه بر ذهن و بدن زن تحمیل می‌کند. تصورش آسان است که این ناخوشی بتواند انتظارات خود و دیگران را کم و بیش تعدیل کرده و کنترل‌هایی بر روابط پیرامون اعمال کند ولی این به بهای آسیب زدن به تن، تن‌انگاره، حس انسجام و کیفیت زندگی‌اش تمام می‌شود.

چنان که می‌بینید انرژی و اطلاعات در متن‌های گوناگون و به بیانی در سطوح مختلف سازمان، جریان دارند و در هر سطح کارکرد/ معنای دیگری دارد و معلوم است که تدبیری از جنسی دیگر می‌طلبد. وقتی بیمار ما مسئله‌اش را نزد پزشک مغز و اعصاب، روان‌پزشک، روانکاو، خانواده‌درمانگر، همسرش یا کارفرمایش می‌برد، معلوم است که ریسمان انرژی ـ اطلاعات سردردش را گرفته و تا آنجا دنبال کرده است. وقتی او روی صندلی‌ای مقابل هر یک از این مرجع‌های اجتماعی بالاتر می‌نشیند، دارد به طور ضمنی می‌گوید که علت مسئله‌اش را به مخاطب‌اش مربوط می‌داند و بر اساس الگوی اسنادی‌اش گمان دارد که او با دانش یا رفتارش می‌تواند به حل مسئله کمک کند. خوب معلوم است که باید از طرف مقابل هم کاری را انتظار داشته باشد که از او برمی‌آید. اما بیشتر وقت‌ها کار به این سرراستی نیست. مثلاً همین چند روز پیش بیمار قصة ما در حالی که با تمام باورش به همسرش می‌گفت که همۀ مشکلش ناشی از بی‌توجهی‌های او و البته رییس‌اش است، و این که او نه در خانه و نه سر کار دیده می‌شود چرا که انتظارات بیش از حد او دارند، ناگهان داستان چرخید و به اصرار همسرش سراغ روان‌پزشک رفت چون همسرش سردردهای او را به خاطر سخت‌گیری‌های بیش از حد او می‌دانست. بانوی قصۀ ما فقط برای آن که به همسرش اثبات کند که مسئله‌اش این نیست روبروی روان‌پزشک می‌نشیند تا شاید بعداً همسرش را قانع کند که رویه‌اش را عوض کند. حدس زدنش دشوار نیست که حاصل این جلسه این بود که بیمار احساس می‌کند فهمیده نشده است و درمانگر در تمام طول جلسه مقاومتی مرموز در برابر روند درمان احساس می‌کرد.

اگرچه بخشی از توضیحات پزشک در مورد ریشۀ زیستی و سابقۀ خانوادگی قانع‌کننده و التیام‌بخش به نظرش آمد، اما به هر حال نظر پزشک بر این بود که او به‌ویژه برای اضطراب و زمینة وسواسی‌اش لازم است دارو بخورد. به هر حال او همچنان در متن زیست‌جهان‌اش، علت را در تجربه‌های سخت و ارتباطاتش جستجو می‌کرد در حالی که پزشک آن را عمدتاً یک اختلال عصبی و ژنتیکی که البته استرس هم بر آن تأثیر دارد، توصیف کرده بود. می‌توان به راحتی تصور کرد که ارتباط درمانگر ـ مراجع، پیروی و حتی پاسخ به درمان بانوی داستان ما چقدر مخدوش بود و حتی داروها چنان اثرات جانبی اغراق‌آمیزی بر او داشت که مجبور به ترک دارو شد.

درمانگران کمتر می‌آموزند که پیش از آن که پرسش‌ها را بخواهند پاسخ دهند، پرسش را وابپرسند تا با مراجع به یک مسئلۀ مشترک هر چند نه چندان جامع و دقیق برسند. یک مسئلۀ مشترک نه فقط نقطۀ آغاز درمان بلکه بخشی بزرگ از فرایند درمان را شکل می‌دهد؛ بخشی که اتحاد درمانی، رفتار ناخوشی، مسیرهای روان‌تنی شکل‌گیری علایم، انتظار بهبودی و پویش‌های روان ـ ‌عصب‌ ـ ایمنی را عمیقاً تحت تأثیر قرار می‌دهد. پس اجازه دهید اینجا در‌ مورد پرسیدنِ پرسش‌ها و تفکر جانبی درمورد مسئله‌ها قدری بیشتر درنگ کنیم.

مسئله چیست؟

مسئله، وضعیتی است که ناخوشایند و تغییر‌پذیر تفسیر می‌شود؟ وقتی یک مسئله شکل می‌گیرد پیرامون‌اش را وامی‌دارد تا به آن پاسخ دهند. بخش‌هایی که در فشار قرار می‌گیرند به تکاپو می‌افتند تا با این فشار مدارا کنند یا مسئله را به نحوی حل کنند. سیستم مراقبت و درمان هم، مانند همۀ سیستم‌ها، پیرامون مسئله‌ها شکل می‌گیرد. پس اگر در هستۀ این سیستم آشوب و چندگانگی باشد، یک سیستم نا‌استوار خواهیم داشت که بسیار مستعد فروپاشی، بی اثر شدن و یا آثاری ناخواسته است.

چنان که از تعریف بالا نیز برمی‌آید، برای شکل‌گیری یک مسئله نیاز به یک «وضعیت»، «منظر(ها)»، «ناخوشایند بودن» و «تغییر‌پذیری» هست (آریست‌فون شلیپه، یوخن شوایتسر، 1380). اجازه دهید قدری راجع به این عناصر توضیح دهیم. بیرون از نگاه مشاهده‌گر هیچ موقعیتی وجود ندارد. همۀ ذرات و رخدادهای همزمانِ بی‌شمار در هم تنیده در رقصی کیهانی در جریان‌اند. فیزیک‌دانان کوانتومی راجع به جریان  بی‌حد و مرز بسیار برای ما گفته‌اند (کاپرا، 1385).

برای اینکه «یک» وضعیت داشته باشیم، باید مرزهایی در اقیانوسِ زمان وضع کنیم تا حوضچه‌ای بسازیم؛ وضعیتی معین در فضا ـ زمان و البته نسبت به ذهنِ ناظر. پس برای ساختن یک وضعیت ــ و البته ناخوشایند و تغییرپذیر دانستن‌اش ــ نیاز به توجه و تفسیر و رفتاری «انتخابی» داریم. روی‌دارندگیِ هشیاری ما و پنجره‌های معین ادراکی ما این چارچوب فرضی را پدیدار می‌سازد و اینک ما موضوعی معین پیدا می‌کنیم.

بیشتر وقت‌ها این موضوع‌ها می‌آیند و می‌روند و فراموش می‌شوند ولی وقتی تکرار می‌شوند، یا به هر حال با سوگیری‌های شناختی ما «همان» تلقی می‌شود، یک «الگو» را می‌سازد و ذهن را وا می‌دارد تا آن را برای مواجهه‌های بعدی «بنامد». اکنون دیگر سازگاری با این موقعیت اهمیت می‌یابد. گاه حتی یک رخداد یگانه نیز به‌خاطر این‌که از توان پردازش شناختی ـ هیجانی ما بیشتر است، بار‌ها و بار‌ها، این بار نه در زمان فیزیکی که در زمان ذهنی، تکرار می‌شود و باز ما را وامی‌دارد تا آن را بنامیم تا بتوانیم حتی با نشانه‌های اولیۀ ظهورش آن را به جا آوریم. این حالتی است که در سانحه‌ها و سوگ‌ها و فقدان‌ها معمولاً رخ می‌دهد.

بدیهی است که همۀ این فرآیندهای پیچیدۀ شناختی ـ هیجانی دست‌کم یک شاهد و معمولاً ناظرهای مختلف می‌خواهد و همین‌جاست که مسئله در چشم بیمار، همسر، درمانگر، کارفرما، نهادهای خدمات اجتماعی و سیاستگذاران چندگانه می‌شود. حال در اینجا کاری به این نداریم که حتی در یک ذهن نیز معمولاً تکثر منظرها و ناهمسویی و ناهمسازی نیرو‌گذاری‌ها هست. به همین خاطر برای تبیین مسئله نیاز به ارتباطات درون‌فردی مؤثر نیز هست.

چندگانگی روایت/ مسئله‌هاست که تردیدها را پدید می‌آورد که آیا اصلاً این یک مسئلۀ واقعی است؟ معلوم است که در اینجا مسئلۀ قدرت مطرح می‌شود؛ هر که قدرتش بیشتر است، مسئله‌اش واقعی‌تر است. پس تعجبی ندارد اگر که برای مثال پزشکِ شخص مبتلا به دیابت، که قند خونش از کنترل خارج شده است، حکم می‌کند که مسئله این است که شما رژیم‌ات را رعایت نمی‌کنی و باید پرهیز بیشتری کنی و انسولین بیشتری تزریق کنی و البته استرس نداشته باشی!

بیمار هم البته باید همۀ این شرایط را بپذیرد در حالی که همان موقع دارد فکر می‌کند که با همسرش مدت‌هاست مشکل دارد. رابطۀ جنسی هم ندارند، این روزها وقت کمی برای تفریح دارند و در عوض باید برای بازپرداخت قرض‌هایش بیشتر کار کند. او باور دارد: «اگر لذت خوردن را هم از من بگیرند دیگر تمایلی به زندگی ندارم». اگر بخواهد غذاها را که تنها منابع لذت این روزهای او هستند به شکل سمومی کشنده ببیند، دیگر روزنی برای نفس کشیدن نمی‌یابد. از نظر بیمار، مسئله افزایش قند خون نیست، مسئله این است که با وجود این شرایط چطور می‌تواند شور زندگی‌اش را حفظ کند تا از وظایف‌ هر روزه‌اش در قبال عزیزانش بازنماند. وقتی تقریباً هیچ منبع لذتی باقی نمانده است چگونه می‌تواند به مغزش پاداش دهد تا به حرکت‌اش ادامه دهد؟ در حالی که برای همسر او می‌تواند مسئله این باشد که اگر چه زمان‌هایی کنار هم هستند ولی هیچ وقت واقعاً با هم و در ارتباط با هم نیستند. شوهرش پیوسته از شکایت‌های او می‌گریزد و علی‌رغم فشارهای زیاد او کاری هم برای ناتوانی جنسی‌اش نکرده است و درمان‌اش را هم جدی نمی‌گیرد.

در چنین شرایطی که هر کس از منظری و به سویی نگاه می‌کند، معلوم است که نیرو‌گذاری‌ها ناهمسو است و به همین خاطر نه فقط به حل مسئله کمک نمی‌کند بلکه می‌تواند به پدید آمدن یک دستگاه مسئله‌ساز بینجامد. تنش‌ها بیشتر و مزمن‌تر می‌شود و افراد دیگر این چرخه میان اضطرار و ناامیدی در نوسان قرار می‌گیرند. بیمار با هشدارهای پزشک و فشارهای همسر مضطرب‌تر می‌شود، بیشتر واپسروی می‌کند، رانۀ دهانی‌اش نیرومندتر می‌شود، در نتیجه، چاق‌تر شده و وضع بیماری‌اش وخیم‌تر می‌شود. همسرش خشمگین‌تر و سرخورده‌تر او را بیشتر از خود می‌راند و سرزنش می‌کند و پزشک بدون تدبیری برای تنظیم هیجانات، تغییر رفتار و روابط آسیب‌زای او، شدت اخطارها و تهدیدها را بالا می‌برد. با «منِ» ضعیف و گرانباری که بیمار ما دارد معلوم است که این فشارها فقط اضطراب او را بالا می‌برد و موجب تقویت رفتارهای ناسازگارانۀ او می‌شود. معمولاً افراد درگیر در دستگاه مسئله‌ساز هر یک دیگری را به نافهمی، لجاجت و یا بدخواهی متهم می‌کند و در سایۀ این برون‌فکنی‌ها، مسایل چندگانه دستگاه مسئله‌ساز به حیاتش ادامه می‌دهد و از انرژی همۀ افراد درگیر در چرخه تغذیه می‌کند. این فرآیند معمولاً تا از میان رفتن رابطه‌ها و یا آسیب‌های به شدت ناتوان‌کننده پیش می‌رود مگر این‌که فرآیندی شبیه به آنچه گادامر هم‌آمیزی افق‌ها خواند، اتفاق بیافتد تا منظرها به هم نزدیک شوند و در فرآیند تأویل دوری، یعنی تأویل تأویل‌های یکدیگر، به منظرهای یکدیگر راه بیابند و بتوانند ارزش‌های مشترک‌شان را با هم زندگی کنند و نیروهایی همسو و هماهنگ بر مسئله بگذارند.

در تمام این مدت وقتی از مسئله سخن می‌گوییم بدیهی است که صحبت راجع به یک امر ناهمساز، نابهنجار، یک گشتالتِ ناتمام، و بی‌واسطه‌تر بگویم، یک تجربۀ «ناخوشایند» است. وضعیتی که در آن به نحوی توازن منابع ـ نیازها یا به بیانی دیگر هماهنگی ادراکات ـ انتظارات برهم خورده است و ارگانیسم به تکاپوست تا این وضعیت را به تعادل نزدیک کند. پس نه فقط با منابع درونی خود بلکه باید با منابع بیرونی ارتباط بگیرد تا فشار را تعدیل کند و/ یا منابع و ظرفیت‌های جدیدی برای توازن با فشار بسازد. پس به هر حال باید مسئله را با دیگران در میان بگذارد. مسئله محدود به میدان درون‌فردی نمی‌ماند و برای سبب‌یابی و یافتن راه حل با دیگران و محیط ارتباط می‌گیرد. باید همۀ این فرآیندها در نظمی پیچیده شکل گرفته باشد تا مسئله‌ای وجود داشته باشد.

به این نحوه یک سیستم پیرامون مسئله شکل می‌گیرد. شما دیدید که این دستگاه همیشه در جهت حل مسئله کار نمی‌کند و خیلی وقت‌ها نه معطوف به تغییر شرایط که در جهت تثبیت مسئله عمل می‌کند؛ تقدیر، تراژدی و یا چرخۀ عذاب می‌سازد و می‌تواند یک سنت مرثیه‌خوانی پدید آورده و یا چرخة بازتولید رنج بسازد که گاه از فرد و خانواده و حتی جامعه فراتر رفته، به سنتی به درازای نسل‌ها تبدیل می‌شود. چنان که معلوم است هنوز باید یک عامل دیگر مطرح باشد تا ما نه فقط با یک اختلال یا یک چرخ آدم‌خوار بلکه با یک مسئله روبرو باشیم. بله، و آن «تغییرپذیری» است. یک مسئله باید تصوری از وضع مطلوب و نسبتی هر چند غیرمستقیم با خواست من داشته باشد تا مسئله‌ای برای حل کردن داشته باشم.

اگر دردِ خود را سرنوشت، سرشت، فاجعه و یا یک توطئۀ فراگیر جهانی تلقی کنیم، آن گاه تصوری از وضع مطلوب، باورپذیر نیست و یا خواستِ من به بزرگی یا دوری آن مسئله‌نما راه ندارد. در چنین شرایطی چیزی جز نارضایتی و مرثیه‌خوانی نصیب‌مان نمی‌شود. دردمان می‌شود، یک تراژدی، آن هم نه از نوع با شکوهِ باستانی‌اش که با پذیرش سرنوشت بود، که از نوعی حقیرانه‌اش که سهم انسانی ما را به چشیدن همیشگی تلخی جبر و نالیدن از ناگواری‌اش فرومی‌کاهد. این چنین، امری که کم و بیش تغییرپذیراست و خواست من به هر حال به آن راهی دارد و می‌توان چون یک مسئله مسئولانه به آن روی کرد، به حال خود رها می‌کنیم. البته گاه نه با تحریف واقعیت و برون‌فکنیِ مسئله که با واپس‌رانی و فراموشی و انکار اجازه می‌دهیم تا یک «اختلال» به آگاهی در نیاید و تصوری از تغییرپذیری که گاه دلهره‌آمیز است، اصلاً شکل نگیرد و در نتیجه مسئله‌ای صورت نمی‌بندد. خیلی وقت‌ها به شکل ضمنی بر اختلال‌ها و اضطراب‌ها و رفتارهای جبرانی نیرو می‌گذاریم ولی کاری برای خود اختلال انجام نمی‌دهیم.

البته گاهی ماجرا خلاف این مسئله‌پوشی‌ها است؛ یعنی در جایی که خواستِ ما بر آن بی‌اثر است، بخشی از ما خیال می‌کند که در تغییر آن تواناست. با مسئله فرض کردن هر «دغدغه»‌ای مجبور به نیرو‌گذاری‌های وسواسی می‌شویم در حالی که بخش‌های دیگر ما می‌دانند آنچه رخ داده به هر حال رخ داده است و نارخدادها به هر حال رخ نداده‌اند و افسوس و حسرت و سرزنش و نشخوار بی‌پایان حاصلی جز فرسایش جان ندارد. بخش‌های روشنی از ما می‌دانند هیچگاه هیچ چیز واقعاً کامل، ناب، رام و پیش‌بینی‌پذیر نخواهد بود و تلاش برای ویرایشِ جهان در ذهن و چراکاری‌های بی‌پایان باطل است. پس دست آخر که خوب تلاش‌اش را کرد، بخش آگاه ما سر می‌رسد و می‌بیند که در واقع سخت‌کوشانه هیچ نکرده است و حاصل زمان و فکر و جان‌اش بی‌اثر و حتی ویرانگر بوده است. اختلاف پتانسیل میان انتظارات و ادراکات همچنان در تن سرگردان می‌ماند و تا چنین است معلوم است که رهایشی هم نخواهد بود. اما به هر حال هر بار چون آیینی مقدس دوباره نارخدادها را مرور می‌کند، عواطف‌اش را برمی‌انگیزد و دوباره در آخر درمانده رها می‌شود.

باید اینجا به رابطۀ اختلال‌ها و دغدغه‌ها نیز، به عنوان دو انحراف اقتصادی ارگانیسم انسانی اشاره کنم. انرژی انگیختۀ اختلال‌ها هنگامی که ما پذیرا، آگاهانه و کنش‌گرانه به آن‌ها نمی‌پردازیم، می‌تواند جابه‌جا شود و موجب بیش نیروگذاری بر هر موضوع نگران‌کننده و ناهمسازی بشود خواه تغییرپذیر باشد، خواه نباشد. پس کسی که مشکل زناشویی‌اش را یک سرنوشت شوم می‌داند یا دیگری که با  ترس از مرگ یا بیماری سختی که به آن دچار است مواجه نمی‌شود، انرژی‌ای که از اینجا برمی‌دارد معمولاً ناخودآگاه بر دغدغه‌ای چون عدل الهی یا فلان رخداد ناهموار کودکی یا رفتاری وسواسی چون اضطراب سلامت می‌گذارد.

البته گاه این بیش‌نیروگذاری‌ها می‌تواند بر یک مسئله، و نه یک دغدغه باشد. مثلاً فرد برای درمان بیماری‌اش یا مسایل شغلی‌اش به شکل اغراق‌آمیزی وقت، فکر و یا پول صرف می‌کند. گاهی نیروی‌مان در کل به کار و بهنگام است ولی درجۀ تغییرپذیری را کمتر یا بیشتر ارزیابی کرده‌ایم و یا نسبت به نیاز اکنون چندان گشوده نیستیم و قدری از بار گذشته را به کارمان تحمیل می‌کنیم. در این هنگامه‌ها نیروهای ترس و اجتناب تدبیر ما را تا حدودی غیراقتصادی می‌سازد. پس مسئله‌ای روا داریم اما نیروگذاری بهینه نیست و بخشی از انرژی صرف کار عینی و مبتنی بر ارزش‌ها نمی‌شود و قدری صرف کارهای خیالی می‌شود و البته بیان یا مهار اضطراب، که معلوم است موجب بیش/ کم‌نیروگذاری بر کارمان می‌شود. آن وقت باید باز پرسید که این نیروی اضافی از کجا می‌آید؟ چه اختلالی هست که هنوز به شکل مسئله در نیامده است و این چنین با رفتارهای جبرانی و وسواسی دارد بیان می‌شود؟

در این جا باید از انحرافی دیگر در نیروگذاری بگوییم و آن نابهنگامی رفتارهاست. در طی میلیون‌ها سال پیمانه‌های ذهنی در مغز ما شکل گرفته است که امکان پیش‌بینی خطر، آگاه ساختن دیگران از خطر و البته در خاطر نگه داشتن روایی تجربه‌های گذشته برای تعمیم یا تعدیل آن در شرایط احتمالی در آینده را به ما داده است. آینده‌نگری که متکی بر حافظۀ ماست باعث شده تا انسان بتواند انرژی‌اش را نه تنها در مکان که در زمان نیز توزیع کند و بتواند ارزش افزونۀ بیشتری برای رفاه، رشد و فرگشت خود بسازد. در عین حال و مانند هر راه حل دیگر خود مسایل جدیدی را پدید می‌آورد. یکی از مهم‌ترین این مسایل این است که ما بر حافظه و پردازش آن یعنی تفکر خیلی وقت‌ها بیش از اندازه تکیه می‌کنیم و از دریافت‌های خود در اکنون و اینجای کنش غافل می‌شویم. پیش‌فرض‌ها و انتظاراتی که آینده‌نگری ما بر اکنون بار می‌کند می‌تواند باعث نابهنگامی کنش‌های ما شود. در حالی که من این وضعیت را به وضعیت مشابهی در گذشته تحویل می‌کنم و «این» را با همۀ پیچیدگی‌های یکتایش را به «چنین» فرومی‌کاهم تا پیش‌بینی‌پذیر و قابل کنترل بشود. مانند کاری که دو پزشک داستان‌های بالا کردند؛ یعنی بر اساس معیارهای دریافت‌شده دو «شخص» را که در واقع ماتریس‌های یگانۀ زیست ـ روان ـ اجتماعی بودند به دو «مورد» از میگرن و دیابت تبدیل کردند و با تعیین زیستی وضعیت و مسئله به بیماری آن‌ها پرداختند.

در مواجهه با وضعیت‌های پیچیده و یگانه که در زندگی فردی و حرف‌های ما پیش می‌آید معلوم است که نمی‌توانیم علم، و حتی تجربۀ شخصی خود که راجع به «چنین»هاست، و البته جریان الگوریتمی فرآیندهایی را که انتظار داریم (الگوریتم‌ها) نادیده بگیریم اما در عین حال نیاز داریم تا جریان اکتشافی و انعطاف‌پذیر آگاهی و پردازش اطلاعات جاری در اکنون را نیز دنبال کنیم تا به هم‌آفرینی یک وضعیت، یک مسئله و یک راه حل برسیم. این چنین اختلالات ارتباطی و نیروگذاری‌های نابکار و نابهنگامی، که در داستان‌های یادشده هم شاهدش بودیم، کمتر رخ می‌دهد. این ترکیب دانش (حافظه) و هنر (آگاهی) است که کار درمان را به اوج کارآیی‌اش می‌رساند.

برای یک رویکرد اقتصادی به مسئله لازم است درکی واقع‌بینانه و البته خودآگاهانه از سهم خود از مسئله داشته باشیم. واقع‌بینانه بودن یعنی درنظر گرفتن حدود ذهن ـ زمان ـ مکانی و خودآگاهی یعنی هدایت هشیارانۀ توجه بر روی منابع و در نظر داشتن خطرها، و  نه سوگیری وسواس‌گونه به خطرها، خیال‌پردازی و شوم‌گویی بی‌پایان. برای چنین هدایت توجه و تفکری نیاز به ارزیابی انعطاف‌پذیر از حدود ذهن ـ زمان ـ مکانی‌مان، هم پیش و هم در هنگام کنش، داریم. اما چگونه به چنین آگاهی فراگیر و بهنگامی می‌رسیم؟ چگونه در عین شناخت «چنین» خود و «چنین» جهانی به فهم ارتباط نوپدید «این» خود با «این» وضعیت در اکنون و اینجا می‌رسیم؟

توانایی درک واقعیت پیش از هر چیز به احساس ایمنی و قدرت پردازش هیجانی ما بازمی‌گردد چرا که ناایمنی ما را وادار به تحریف واقعیت برای بازگرداندن حس ایمنی هر چند ناپایدار و گذرا می‌سازد. ناایمنی پیش از هر چیز به تجربه‌های کمتر زبانی و عمدتاً تنانۀ دو سال اول زندگی ارتباط دارد. پس برای درک واقع‌بینانۀ مسئله باید به تنظیم هیجان‌ها و حتی بازسازمان‌دهی تن بازگردیم. اگر به تجربیات زیستۀ خود بازگردیم به یاد می‌آوریم که وقتی با قدری خوردن، نوشیدن، راه رفتن و یا تن‌آگاهی کوک تن تغییر می‌کند، خیلی مسئله‌ها خودبخود محو می‌شوند و گاه بخشی از مسئله یا مسئله‌ای به کلی متفاوت پدیدار می‌شود. انگار دارد فهم‌مان از مسئله و راه حل‌ها بیشتر و بیشتر از فضای شناختی حل یک مسئله ریاضی فاصله می‌گیرد و ماتریس‌های ارتباطی، حالت‌های هیجانی، کیفیت‌های تن و چنان که در آغاز اشاره شد، روی‌دارندگی (قصدیت) ما نیز در شکل‌گیری و حل هر مسئلۀ زیستی، روانی و اجتماعی نقش بنیادین دارند.

اگر بخواهیم بیهوده «اختلال»ها را به خود وانگذاریم تا بی آن که بر آن‌ها نیرو بگذاریم از ما نیرو بگیرند؛ اگر بخواهیم جان‌مان را به یاوه نثار دغدغۀ نارخدادها و دیگر امور خارج از خواست‌مان نکنیم و نیروگذاری‌هایمان بهنگام، به اندازه و بکار باشد، نیاز داریم تا آهنگ تن، روایت، رابطه و قصدمان (چهار میدان اقتصاد زیست‌انرژی) را با آهنگ زندگی و ارزش‌هایمان هم‌آهنگ سازیم. (گلی، 1399)

جان کلام

اجازه دهید آنچه را که تا اینجا گفتم در هفت گزاره عمدتاً بر اساس چهار گام اقتصاد زیست‌انرژی یعنی: بکار، بهنگام، همسو و بکام بودن خلاصه کنم:

یک. پرسش‌ها مفروض نیستند ــ آن‌ها را پیش از پاسخ باید وابپرسیم.

دو. هیچ مسئلۀ واحدی نیست ــ به تعداد منظرهای درون‌فردی و میان‌فردی به یک موقعیت هم مسئله هست.

سه. هنگامی که سیستم‌های وابسته به یک مسئله ناهماهنگ با هم کار می‌کنند، نیروگذاری‌های ما ناهمسو می‌شود.

چهار. ناهم‌سویی نیروگذاری‌ها پیرامون می‌تواند موجب شکل‌گیری یک دستگاه مسئله‌ساز شود ــ دستگاهی که از انرژی همۀ سیستم‌های درگیر در جهت بازتولید مسئله استفاده می‌کند.

پنج. تفسیر نادرست تغییرپذیری (آنچه را که تغییرپذیر است، تغییرناپذیر تلقی کنیم و برعکس)، مسئلۀ ما را ناروا و نیروگذاری‌های ما را نابکار می‌سازد.

شش. وقتی مسئله را بی‌زمان تلقی می‌کنیم و بهوشیارانه و منعطف، در اکنون با آن مواجه نمی‌شویم، نیرو‌گذاری‌ای نابهنگام کرده‌ایم ــ یعنی در زمانی مفروض یا خیالی رفتار می‌کنیم.

هفت. وقتی مسئله را درست تشخیص داده‌ایم ولی بار عواطف مربوط به اشخاص، زمان‌ها و مکان‌های دیگر به کار منتقل می‌شود و نیروگذاری‌مان نابهینه می‌شود، اضطراب یا اجتناب از آن باعث بیش یا کم‌نیروگذاری می‌شود. افزون بر این، بی‌توجهی به تن و عواطف باعث می‌شود که وقتی به نتیجه هم می‌رسیم از کیف و لذت آن بهره نبریم و کار سرانجام بکام نشود.

پس معلوم است که درک نامناسب از موقعیت، صورت‌بندی ارتباطی درون/ میان/ فرافردی نامناسب مسئله و در نتیجه ناتوانی در ایجاد حس ایمنی، که برای استفادۀ هماهنگ دانش و آگاهی لازم است، رویکرد ما را غیراقتصادی می‌سازد چرا که در ذهن ـ زمان ـ مکان دیگر با مسئله مواجه می‌شویم و طبیعی است که این ناهماهنگی، رفتارهای ما را ناکارآمدتر و «خودِ» ما را ناهمسازتر می‌سازد.

 

کتابشناسی

گلی، فرزاد (1399). برنامة بهی: درسگفتارهای اقتصاد زیست‌انرژی؛ اصفهان: نشر دهکدة سلامت.

کاپرا، فریتیوف (1385). تائوی فیزیک؛ ترجمة حبیب‌الله دادفرما، تهران: نشر کیهان.

شلیپه، آریست‌فون؛ شوایتسر، یوخن (1380). آموزش درمان و مشاوره سیستمی؛ ترجمة سعید پیرمرادی، اصفهان: نشر همام.

[i] این درسگفتار از برنامة آموزشی پسادکتری روان‌تنی و روان‌درمانی که با همکاری دانشگاه علوم پزشکی اصفهان و دانشگاه فرایبورگ آلمان برگزار شد برگرفته شده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Call Now Buttonارتباط با ما