توضیحات
متن پشت جلد کتاب داستان (داستان واقعی، گوشهای از زندگی دکتر نفیسی) «ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی میشود»:
حرف بزن پدر!
از دامنههای خاکی کوهها حرف بزن که الان غرق بوتههای کوتاه و بنفش پونهکوهی است.
حرف بزن! از چوبکهایی که در مسیر کلاهقاضی از زمین بیرون روییده است.
حرف بزن! از عطر آویشنها بگو که درهانجیری را آکنده است.
حرف بزن! از گزهای علفی کویرزارها بگو که گیسو در باد پریشان کردهاند.
حرف بزن! از پاکلاغیهای لب جویبارها بگو.
بگو پدر! حرف بزن!
کتابی که در دست دارید روایتی است شاعرانه از گوشهای از تاریخ یک خانواده، یک جامعه و یک پزشک بزرگ که برای چند نسل درمانبخش بیماران و الهامبخش پزشکان بود.
افزون بر اینها این کتاب، تاریخچۀ زیستۀ یک بیماری است که ذهن پرماجرای طبیبی را آرام به خاموشی میرساند.
بخشی از متن کتاب:
«اما آنچه در وجود شما بیزمان است از بیزمان بودن زندگی آگاه است و میداند که دیروز همین خاطرۀ امروز است و فردا رویای امروز»
جبران خلیل جبران
نمیدانم چه روزی از ماه و چه ساعتی از روز است. زمان را همراه نیاوردهام. نه تنها زمان را نمیدانم بلکه نمیدانم کجا هستم. یک وقتی، شاید یک سال قبل، شاید یک روز قبل، همراه پدر و مادرم از جنگلهای سرسبزی که کوهها را پوشانده بود گذشتیم، از کنار رودخانۀ پرشتاب کرج که بر خلاف ما گذر داشت گذشتیم، از سراشیب درهها و فراز کوهها گذشتیم اما حالا نمیدانم کجا هستیم، در چه سرزمینی هستیم، میشناسم و نمیشناسم.
آن طرف جاده، دریا، آبی، پهناور و شگرف پیدا و ناپیدا میشود. ویلاها بر مسّمای نامهایشان تکتک از لابهلای درختها سردرمیآورند. آن که شکل نیلوفر است، آن که شکل قارچ سفیدی است و هتل که به شکل صدف بستهای است. لبۀ تراسها گلهای قرمز شمعدانی جلوه میفروشند، این منظره را کجا دیده بودم؟ بوی چوب میآید، بوی نم و رطوبت، بوی فضایی که آشناست و آشنا نیست.
برای تهیه نسخه الکترونیک این کتاب لطفا اینجا و یا اینجا را کلیک بفرمایید.
مقاله پلی میان دانش نو و حکمت کهن برگرفته از زندگی دکتر نفیسی میتواند برای شما خواندنی باشد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.