ریچارد ژ. کاستیلو [1]
برگردان: دکتر سعید پیرمرادی
فصلنامه سلامت برتر جلد سوم، شمارههای ۵ و ۴، پاییز و زمستان ۱۳۸۳
یادداشت مترجم
روانشناسی و روانپزشکی در حال حاضر دوران پرتحولی را طی کرده و به قول ریچارد کاستیلو بار دیگر در آستانۀ یک تحول پارادایمی قرار گرفتهاند. وجه مشخصۀ این تحول، رویآوری رشتههای نامبرده به مقولۀ فرهنگ در امر تشخیص و درمان عارضههای روانی و به چالش خواندن طبقهبندیهای مسلط در چند دهۀ گذشته است. اگر در دهههای 70-1960 روانپزشکی در حاشیۀ الگوهای رایج و مسلط صورت میگرفت، پس از اوجگیری مطالعات بینافرهنگی در دهۀ ۱۹۸۰، اکنون دامنۀ گفتمان فرهنگ و روان به عالیترین و با نفوذترین مراجع بینالمللی روانشناسی و روانپزشکی، یعنی، انجمن روانشناسی آمریکا و انجمن روانپزشکی آمریکا گسترش یافته است. انجمن روانشناسی آمریکا در سال ۱۹۹۰ اصول راهنمای نُه گانهای را برای مراکز خدمات روانشناختی که با اقلیتهای قومی، زبانی و فرهنگی کار میکردند، منتشر نمود. همین انجمن در سال ۲۰۰۳ «اصول راهنما جهت تعلیم، آموزش، پژوهش، عمل و سازماندهی چندفرهنگی روانشناسان» را اعلام کرد که حاوی تغییرات جامع نگرشی ـ کاربردی در انجمن یاد شده است. انتشارات انجمن روانپزشکی آمریکا دربارۀ فرهنگ و تشخیص روانپزشکی (مسیج و همکاران، ۱۹۹۹)، فرهنگ و رواندرمانی (تسنگ و همکاران، ۲۰۰۱) و همچنین متن بازنگری شدۀ DSM-IV در سال ۲۰۰۰ توسط همان انجمن و بالاخره فراخوانهای متعدد برای در نظر گرفتن مقولۀ فرهنگ در تدوین DSM-V، گامهای مهمی جهت بسترگزینی روان در فرهنگ به حساب میآیند. بطور خلاصه شاید بتوان
قرن بیستم را عصر تسلط بیچون و چرای پارادایم تکصدایی و کمی بیولوژیک بر مقولۀ روان توصیف کرد، در حالیکه قرن حاضر چشمانداز ساختشکنی در پارادایم نامبرده و تقویت رویکرد چندصدایی، کیفی و جامع فرهنگی ـ تاریخی در تشریح پدیدههای روانی را ترسیم میکند. این وضعیت، فرصتهای تازهای را بهویژه برای پژوهشگران علوم انسانی کشورهای غیرغربی ایجاد کرده است تا آنان در فضای دیالوگ با تئوریهای جهانشمول، تفسیر و برداشت خود از پدیدههای مربوط به روان را بیان نموده و به تبیین مؤلفههای روانشناختی جوامع خویش مبادرت ورزند. چنانچه بخواهیم در شکلدهی فرصتهای ایجاد شده نقش مؤثری داشته باشیم، باید به موازات اهمیت دادن به جنبههای کاربردی، به مباحث و مفاهیم نظری پایه در گفتمان روان نیز وارد شویم. مقالۀ ریچارد کاستیلو به سبب پرداختن به مفاهیم پایه در گفتمان روان از اهمیت راهبردی برخوردار است و میتواند دریچههای فکری تازهای را بر علاقمندان بگشاید.
معرفی نویسنده
ریچارد ژ. كاستيلو یک مردم شناس پزشکی و دارای تخصص در مطالعات آسیبشناسی روانی و رواندرمانی بینافرهنگی است. او لیسانس خود را در سال ۱۹۸۳ و فوق لیسانس خود را در سال ۱۹۸۵ دربارۀ مذاهب آسیایی در دانشگاه هاوایی به دست آورد. در سال ۱۹۹۱ دکترای خود را در پزشکی و روانپزشکی مردمشناسی در دانشگاه هاروارد اخذ نمود. دکتر کاستيلو هماینک به عنوان استادیار روانشناسی در دانشگاه هاوایی ـ اوهایوی غربی، استادیار روانپزشکی بالینی در دانشکدۀ پزشکی هاوایی و پژوهشگر مردمشناس در مرکز سازمان بهداشت جهانی در دانشگاه هاوایی مشغول به کار میباشد.
پروفسور کاستیلو همکار انجمن مردمشناسی آمریکا و عضو انستیتو بهداشت روانی آمریکا ـ گروه فرهنگ و تشخيص ـ است و در تدوین DSM-IV شرکت داشته است. علاقۀ اصلی پژوهشی وی دربارۀ نقش عوامل فرهنگی در اختلالات تجزیهای و رابطۀ علایم با اسکیزوفرنی و دیگر اختلالات سایکوتیک است.
اهمیت فرهنگ
اختلالات روانی را میتوان به سادگی تشریح نمود، اما ارایۀ تعریفی دقیق از آنها به راحتی مقدور نمیباشد. دانشمندان بهتدریج به این نتیجه رسیدهاند که اختلالات روانی ترکیبی از عوامل تجربی و بیولوژی بوده و نمیتوان مرزبندی مشخص و دقیقی بین سلامتی و ناخوشی روانی ترسیم نمود. مقدمۀ کتابچۀ تشخیصی و درمانی اختلالات روانی (DSM-IV)، اختلالات روانی را اینگونه تشریح میکند: «صرفنظر از آنکه دلیل اصلی اختلال روانی چه باشد، اختلال باید در عملکردهای رفتاری، روانشناختی و بیولوژیک فرد بروز نماید. در DSM-IV فرض بر این نیست که ارایۀ یک طبقهبندی اختلال روانی، واحد کاملاً مجزا با مرزبندی دقیق از دیگر اختلالات روانی و یا غیرروانی است» (انجمن روانپزشکی آمریکا، xxi-xxii : ۱۹۹4).
همانگونه که میبینیم اختلالات روانی در DSM-IV بهعنوان واحدهای مستقل و منفصل از یکدیگر مطرح نمیشوند. از سالهای ۱۹6۰ تا اواسط ۱۹۸۰ پژوهشگران بسیاری بر این باور بودند که اختلالات روانی در درجۀ نخست بواسطۀ «عدم تعادل شیمیایی» در مغز به وجود آمده و حاصل ناهنجاریهای ژنتیک میباشند. این نظریه عمدتاً به علت موفقیتهای محدودی که در معالجۀ اختلالات روانی بوسیلۀ داروهای روانی به دست آمده بود، تقویت میگردید. در این پارادایم ارگانیک – دارویی، اختلالات روانی بعنوان بیماری مغزی معرفی شده و اقدامات درمانی برای درمان بیماری انجام میگرفت. این رویکرد همان رویکردی است که ما از آن به عنوان روانپزشکی بیماری ـ محور یاد میکنیم. البته چنانچه یافتههای پژوهشهای اخیر را مبنا قرار دهیم، روشن میشود که انتساب قطعی اختلالات روانی به بیماریهای مغزی، بهویژه هنگامی که به یک درمان موفق میاندیشیم، یک الگوی سادهانگارنه بیش نیست. اکنون موضوعی شناخته شده است که تجویزهای دارویی نه برای درمان بیماریها بلکه برای رفع و خاموشی علایم مورد استفاده قرار میگیرند (گوتماخر، ۱۹۹4). چنانچه در فرآیند درمانی بیش از آنچه به درمان یک فرد بیاندیشیم، بر درمان بیماری تأکید ورزیم، ممکن است به غیر انسانی کردن فعالیتهای روانپزشکی منجر شود (برودی، ۱۹۹۵؛ فلیک، ۱۹۹۵).
بخشی از اطلاعات مهمی که به درنوردیدن مرزهای روانپزشکی بیماری ـ محور کمک شایان نمود، از مطالعات بینا فرهنگی دربارۀ ناخوشیهای روانی بهدست آمد. برای مثال، این یافته که در کشورهای غیرصنعتی مدت ابتلا به اسکیزوفرنی کوتاهتر، سیر آن خوشخیمتر و نتایج درمانی آن بهتر از کشورهای صنعتی است، بسیاری از پژوهشگران را بر آن داشت تا دربارۀ تئوریهای خویش دربارۀ اسکیزوفرنی تجدید نظر کنند. این یافتههای بینافرهنگی دربارۀ اسکیزوفرنی متضاد با آن نگرشی است که این عارضه را بهعنوان یک بیماری ژنتیکی و غیر قابل درمان میپندارد. نتیجهگیری پژوهشگرانی که در تهیۀ DSM-IV شرکت داشتند این بود که فرهنگ در مدت ابتلا، نوسانات و سیر درمان اسکیزوفرنی نقش مهمی ایفا میکند، البته میزان اثربخشی فرهنگ هنوز بهطور دقیق بررسی نشده است. به هر حال دادههای مطالعات بینافرهنگی انگیزهای شد تا روانپزشکان مردمشناس و پژوهشگران دیگر بینافرهنگی در تهیه و تدوین DSMIVحضور مؤثر داشته باشند. درمان اختلالات روانی بهوسیلۀ داروهای گوناگون با این هدف که این مواد بر بیماریهای مغزی ژنتیکی تأثیرات بازدارنده و شفابخش دارند، به ارزیابیها و تشخیصهای غیرموجهه منجر گردید. برای مثال، نگرش بیماری ـ محور دربارۀ ناخوشیهای روانی مطرح میکند که بهبود کامل اسکیزوفرنی بعید و یا حتی غیرممکن است. اکنون ما میدانیم که این نظریه الزاماً حقیقت ندارد. بهبود کامل اسکیزوفرنی در کشورهای صنعتی ناشناخته نمیباشد (آنگست، ۱۹۸۸؛ هاردینگ و همکاران، ۱۹۸۷؛ مک گلشن، ۱۹۸۸)، اما بهبود این بیماری در کشورهای غیرصنعتی بطور معناداری بیشتر مشاهده میشود. این یافتههای بینافرهنگی نشان میدهند که بهبود کامل اسکیزوفرنی ممکن است و باید این عارضه را در یک نگرش کلگرایانه و جامع ارزیابی نماییم.
بنابراین بهتدریج این نظریه تقویت شد که سببشناسی، ساختار، سیر و درمان اختلالات روانی میبایست در بستری گستردهتر از آنچه قبلاً تصور میشد، ارزیابی گردند. اکنون برای اغلب پژوهشگران روشن شده است که اختلالات روانی باید در یک چارچوب کلگرایانه که شامل تعامل میان محیط اجتماعی ـ فرهنگی و تأثیرات تشخیص و درمان بر مغز انسان با شبکههای نورونی انعطافپذیر میباشند، بررسی شوند. ترکیب و تعامل تمامی فاکتورهای یاد شده در پیدایش ناخوشیهای روانی در یک شخص مفروض سهیم است. سنت پارادایم پزشکی در روانپزشکی اکنون در سیر رشدی خود به حوزۀ نوروبیولوژی انطباق و یادگیری گام نهاده است. این توسعۀ تئوریکی شامل تأثیر تغییرات عصبی مغز است که بهواسطۀ تجویز داروهای روانی و رواندرمانی و نیز تأثیرات نور بیولوژیکی بر فرد و یادگیری فرهنگی ایجاد میشوند.
مثلاً امروزه گفته میشود که تجویز نورولپتیکها ساختارهای عصبی را تحت تأثیر قرار میدهد. تجویز نورولپتیکها برای مدت طولانی، سیستم دوپامین را شدیداً تنظیم کرده شده و باعث انطباق مغز با نورولپتیکها میگردد. یعنی، مغز هم تعداد گیرندههای دوپامین را افزایش میدهد و هم به روایی این نظریه کمک میکند که گیرندهها در جستجوی دوپامین هستند (گوتماخر، ۱۹۹4). علیرغم آنکه انسداد گیرندههای دوپامین بوسیلۀ نورولپتیکها در اکثریت انسانها به کاهش نشانههای سایکوتیک میانجامد و در کوتاهمدت سبب بهبود میگردد، در درازمدت سیستم دوپامینی که به شدت تحت کنترل باشد، به وخیم و طولانی کردن ناخوشی منتهی میشود. برای مثال برلی و براون (۱۹۷۰) کشف کردند که افراد مبتلا به اسکیزوفرنی که مصرف نورولپتیکها را یا کاهش داده و یا به طور نامنظم استفاده کردهاند، گرایش بیشتری برای عود بیماری بدون درگیری با رخدادهای استرسزا دارند تا افرادی که حداقل برای ۱۲ ماه نورولپتیک مصرف نکردهاند. مضافاً آن که کنترل شدید گیرندههای دوپامین در قشر حرکتی مغز که توسط انسداد طویلالمدت نورولپتیکی دوپامین ایجاد میشود، به اختلالات حرکتی نظیر حرکتپریشی دیررس tardive dyskinesia یعنی حرکتهای غیرعادی و اجباری منجر میشود. این حرکتها ممکن است هم از جانب بیمار و هم از سوی درمانگر غیر مجرب بهعنوان بخشی از بیماری شناسایی شوند. اثرات درمان میتواند به بخشی از تجربۀ ناخوشی نزد بیمار تبدیل گردیده و همچنین بر سیر بیماری و ساختار مغز تأثیر داشته باشد (APA،۱۹۹۶). همچنین کشف شده است که یادگیری فردی و ذخایر موجود در حافظه، ساختارهای عصبی مغز را تغییر میدهند (کاندل و هاوکینز، ۱۹۹۲). از آنجا که فرهنگ جنبههای متفاوت یادگیری را مشخص میکند، یادگیری فرهنگی همچنین دارای یک محور و پایۀ بیولوژیک در مغز و بدینوسیله در اختلالات روانی سهیم است. بنابراین، میتوان در اختلالات روانی عوامل بیولوژیک نهفته در تفاوتهای فرهنگی را در نظر گرفت.
احتمال وجود تفاوت در مغز به علل فرهنگی، نظر اساسی مردمشناسی دربارۀ ناخوشیهای روانی را تقویت میکند. چنانچه در بررسی اختلالات روانی نگرش کلگرایانه و نیز روشهای مردمشناسی را مبنا قرار دهیم، باید دادههای نوروبیولوژیک، روانشناختی، اجتماعی و تئوریهای فرهنگی را با یکدیگر ادغام نماییم. در روانپزشکی مراجع ـ محور، قبل از آنکه تشخیص و درمان یک بیماری مطرح باشد، فرآیند تشخیص و درمان بر افکار، عواطف، بافت اجتماعی و هویت فرهنگی مراجع استوار است.
مردمشناسی و مطالعۀ ناخوشیهای روانی
مردمشناسان از همان دوران اولیۀ شکلگیری این رشته علاقۀ وافری به ناخوشیهای روانی نشان میدادند (مارسلا، ۱۹۹۳). با این حال مردمشناسی تا سالهای ۱۹۸۰ تأثیر قابل توجهی بر تئوریهای روانپزشکی نداشت و بر پایۀ فرضیۀ «روان منتزع در نوع بشر» استوار بود. بدان معنی که همۀ انسانها دارای ساختارهای مغزی مشابه و بنابراین برخوردار از فرآیندهای روانی مشابه هستند. چنین فرض می شد که با وجود آنکه همۀ انسانها دارای افکار مشابه نمیباشند، از راه و روش مشابهی برای فکر کردن استفاده میکنند. البته یافتههای جدید در نوروبیولوژی یادگیری، حافظه و شناخت بیانگر آن است که فرضیات فوق حقیقت ندارند. مثلاً نحوۀ فکر کردن در افراد مؤنث و مذکر ــ احتمالاً به دلیل تأثیر هورمونهای جنسی در دوران رشد جنینی ــ متفاوت است (کیمورا، ۱۹۹۲؛ گور و همکاران، ۱۹۹۵). همچنین یافتههای روشنی دربارۀ تفاوتهای نوروبیولوژیک یادگیری و حافظه در سطوح سلولی و ملکولی مغز به دست آمده که مؤید پایه و اساس بیولوژیکی آگاهی فردی میباشند (کاندل و هاکینز، ۱۹۹۲). نتیجه آنکه، فرآیندهای مشابه نوروبیولوژیکی یادگیری که در ایجاد تفاوتهای فردی در بیولوژی روان مغز و روان سهیم هستند، همچنین در سطوح جمعی باعث تفاوتهای بیولوژیکی مغزی در فرهنگهای گوناگون میشوند. بنابراین روان منتزع در نوع بشر دیگر بر حسب تشابهات بیولوژیکی قابل دفاع و اثبات نمیباشد. این شناخت استنتاجات عمیقی برای مطالعۀ اختلالات روانی در بر دارد. از آنجا که در پارادایم بیماری ـ محور فرض بر این است که ساختار و عملکرد مغز معمولی و نرمال از اساس و در همۀ افراد بشر مشابه است، هرگونه انحراف و تفاوت ساختاری و عملکردی مغز از این معیار، به عنوان بیماری مغزی تلقی میگردد. تا زمان کشف انطباقپذیری یاختههای عصبی در مغز، نیاز چندانی برای در نظر گرفتن خصوصیت انعطافپذیری مغز در تبیین ناخوشیهای روانی احساس نمیگردید. اکنون اما میدانیم که ساختار سلولهای عصبی مغز در انطباق با فشارها و ضایعههای عاطفی، تجویز دارو، رواندرمانی، تجربۀ شخصی و یادگیری فرهنگی تغییر میکنند. همۀ اینها میتواند شبکۀ عصبی مغز و نتیجتاً سببشناسی، ساختار و پیامد اختلالات عصبی را تحت تأثیر قرار دهد.
فرضیۀ «روان منتزع در نوع بشر» تا اواخر سالهای ۱۹۷۰ میلادی حتی برخی مواقع در مردم شناسی مطرح می گردید. اما انقلاب شناختی cognitive revolution در همین ایام باعث تغییر مفروضات پایه در علوم رفتاری شد. کشف تازه مبتنی بر این اصل بود که تجربۀ ذهنی افراد دربارۀ دنیا و خود، تحتالشعاع نماهای شناختی cognitive schemas یادگرفتۀ افراد قرار دارد (نایسر، 1976). نماهای شناختی ساختارهای اکتسابی شناخت هستند که از جانب افراد به منظور تفویض معنا به تجربیات خویش در جهان هستی مورد استفاده واقع میشوند. به علاوه آنکه، نوع تجربیات ذهنی افراد در شرایط مشابه ممکن است شدیداً متفاوت باشد. این کشف جدید همچنین حاصل این یافته بود که نماهای شناختی به میزان قابل ملاحظهای به فرآیند یادگیری فرهنگی بستگی دارند (دآندراده، 1984). بدین معنا که نماهای فرهنگی cultural schemas در درون مغز و روان گروههای فرهنگی شکل می گیرند. نماهای فرهنگی میتوانند از زاویۀ شناختی پدیدآورندۀ رفتار مشخصی باشند که بهعنوان ناخوشی روانی تلقی میگردد، در حالی که همان رفتار در نماهای فرهنگی دیگر بهعنوان رفتار نرمال و بهنجار ارزیابی میشود. تفاوت در دستگاههای شناختی، نتیجۀ یادگیری فرهنگی است که در ساختارهای انعطافپذیر عصبی انباشته شدهاند. پژوهشگران دریافتهاند که بیماران روانی ممکن است به لحاظ شناختی یک ناخوشی روانی را به گونۀ خاصی تجربه کنند، در حالی که دکتر و یا درمانگر به لحاظ شناختی و مبتنی بر نماهای فرهنگی خویش، بیماری را گونهای دیگر تجزیه و تحلیل نمایند. بیمار ممکن است یک ناخوشی را بهعنوان نوع مشخصی از مشکل تجربه کند، در حالیکه درمانگر تشخیصی کاملاً متفاوت بر آن میگذارد. این همان تفکیکی است که پزشکی مردمشناسانه میان ناخوشی و بیماری قایل میشود.
ناخوشی و بیماری
آرتور کلاینمن، روانپزشک و مردمشناس برای نخستین بار تفکیک میان ناخوشی و بیماری را مطرح نمود. واژۀ ناخوشی بر تجربۀ ذهنی بیمار اشارت دارد. ناخوشی یعنی تجربۀ ذهنی بیمار بودن که شامل تجربۀ عارضهها، رنج بردن، نحوۀ مددجویی، عوارض جانبی درمان، برچسبهای اجتماعی، کشف دلایل، تشخیص، پیشگویی و نیز پیامدهای شخصی در زندگی خانوادگی و شغلی میباشد (کلاینمن، ۱۹۸۸). برعکس، واژۀ بیماری بر تشخیص دکتر و یا معالج مجرب دلالت میکند. در اینجا درمانگر بر پایه و تحت تأثير پارادایم بیماری ـ محوری که در آن تربیت یافته است، مشکل بیمار را تعریف میکند. برای مثال، روانپزشک بیماری ـ محور به تشخیص یک بیماری در مغز روی میآورد، روانکاو به تشخیصهای دینامیکی تمایل دارد و یک درمانگر عامی غیرغربی ممکن است به قبضۀ روح و یا جادوگری اعتقاد داشته باشد. در هر یک از حالات فوق، تشخیص درمانگر، بیماری است.
در روانپزشکی مردمشناسانه فرض بر این نیست که تشخیص «بیماریهای واقعی» فقط در انحصار روانپزشکی بیماری ـ محور قرار دارد. در این پارادایم، نماهای فرهنگی سرچشمۀ ابزارهای شناختی تشخیص درمانگران و نیز تجربۀ ذهنی
بیمار به شمار میآیند.
زمینههای تاریخی DSM-IV
مطالعات مدرن و جدید دربارۀ ناخوشیهای روانی جهتگیری فرهنگی دارند. مطالعات علمی دربارۀ ناخوشیهای روانی حاصل یک سنت فکری فرهنگگرا است. این مطلب در بررسی تغییر جهت تدریجی روانپزشکی ایالات متحدۀ آمریکا به سمت موضوعات فرهنگی قابل مشاهده است. روند یاد شده در تعاریفی که انجمن روانپزشکی آمریکا از اختلالات روانی ارایه داده است، مشخص می شود ( ۱۹۵۲، 196۸، 1987، 1994).
DSM-IV چهارمین ویرایش طبقهبندی رسمی انجمن روانپزشکی آمریکا دربارۀ اختلالات روانی است (۱۹۹4). دلیل عمدۀ تهیه و تنظیم فهرست اختلالات روانی، پاسخگویی به نیاز جمعآوری اطلاعات آماری برای اهداف جمعیتشناختی بود. سیستمهای اولیۀ طبقهبندی در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم بهمنظور گردآوری آمار سرشماری دربارۀ مردمی که از اختلالات روانی رنج میبردند، تدوین شده بودند. ارتش آمریکا و بنیاد رزمدیدگان آن کشور در حین و پس از جنگ جهانی دوم فهرست مشروح و گستردهای برای مراکز درمانی و رزمدیدگان آمریکایی تبیین و ارایه نمودند. متعاقباً سازمان بهداشت جهانی (WHO) در سال 194۸ ششمین ویرایش طبقهبندی بینالمللی بیماریها را منتشر نمود (ICD-6) که حاوی فصلی دربارۀ اختلالات روانی بود و شدیداً تحتالشعاع طبقهبندی بنیاد رزم دیدگان آمریکا قرار داشت. ICD-6 دربرگیرندۀ ۲۱ طبقهبندی دربارۀ ناراحتیهای روانی بود.
DSM-I: یک مدل زیست – روان – اجتماعی
انجمن روانپزشکی آمریکا با اقتباس از ICD-6نخستین دستگاه تشخیصی ـ درمانی خود را در سال ۱۹۵۲ منتشر نمود که DSM-I نام گرفت. این نخستین طبقهبندی رسمی بود که به مقولۀ روان، نگرشی بالینی داشت DSM-I عمدتاً بر پارادایم زیسترواناجتماعی biopsychosocial آدلف مایر دربارۀ ناراحتیهای روانی استوار بود. در سراسر متن DSM-I واژۀ واکنش reaction به کار رفته است که بیانگر دید غالب در آن ایام دربارۀ اختلالات روانی بهمثابۀ واکنش شخصیت در برابر فاکتورهای بیولوژی، روانشناختی و اجتماعی میباشد. بنابراین ساختار طبقهبندی در سیستم DSM-I بیش از جنبههای توصیفی، جنبههای سببشناختی داشت. بدان معنی که طبقهبندیهای تشخیصی عموماً بر پایۀ علت بنا گردیده بودند و نه بر اساس علایم.
میشل ویلسون (۱۹۹۳) مفروضات بنیادین پارادایم زیسترواناجتماعی را چنین جمعبندی میکند: «۱. مرزبندی دقیق میان تندرستی روانی و ناخوشی روانی میسر نیست، زیرا افراد معمولی نیز در صورتی که متحمل ضایعه شوند، ممکن است بیمار شوند. ۲. ناخوشیهای روانی در طیفی قرار دارند که دربرگیرندۀ نوروزها، اختلالات مرزی و سایکوزها است. ۳. ترکیب ناموزون و ناسالم عوامل محیطی و کشمکشهای روانی به ناخوشیهای روانی منجر می گردد. 4. مکانیزمها به وجود آورندۀ ناراحتیهای روانی در افراد، ماهیتی روانشناختی دارند (۱۹۹۳:4۰۰)». در پارادایم زیسترواناجتماعی DSM-I اختلالات روانی مستقل از یکدیگر ارزیابی نمیشوند، اما به نظر میرسد تابع همان فرآیندهای آسیبشناسی روانی عمومی باشند که در ابعاد کمی از انواع نرم شروع و به انواع سخت ختم میشوند. در این پارادایم، درمان قبل از آنکه جهتگیری دارویی داشته باشد، ماهیتی روانکاوی داشت. درمان بیش از هر چیز در پی یافتن دلیل روانشناختی اختلالات بود تا درمان علایم و نشانه بهوسیلۀ دارو و یا راهبردهای دیگر پزشکی.
DSM-II: سرآغاز یک تحول پارادایمی
DSM-II که در سال ۱۹۹۸ انتشار یافت، بسیار شبیه به DSM-I بود، با این تفاوت که مفهوم واکنش را حذف کرد. این موضوع حاصل جایگزینی سببشناسی روانشناختی و اجتماعی توسط پارادایم دارویی بود و با وارد شدن لیتیوم و نورولپتیکها در سالهای ۱۹۵۰ و ۱۹6۰ شدت پذیرفت. روانپزشکانی که گرایشات بیولوژیک داشتند، به الگوی بیماری ـ محور رغبت زیادی نشان دادند و تحول پارادایمی به سمت روانپزشکی بیماری ـ محور که در سالهای ۱۹۷۰ رخ داد، نخستین نشانه های تغییر در DSM-II است.
DSM-III که در سال ۱۹۸۰ منتشر شد، کاملاً از سلف خود متفاوت بود و نقطۀ اوج یک تحول پارادایمی در روانپزشکی به سوی نگرش بیماری ـ محور محسوب میشود. DSM-III رویکرد توصیفی در طبقهبندی اختلالات روانی را نهادینه ساخت و از رویکرد سببشناختی حاکم بر Las DSM-II 9 DSM-I فاصله گرفت. در سالهای 1980، فرضیهای که ریشۀ اختلالات روانی را بیماریهای مغزی میپنداشت به پارادایم حاکم در روانپزشکی مدرن تبدیل شد. در حقیقت و به قول رابرت اشپیتزر، رئیس کمیسیون DSM-III این طبقهبندی «نوعی دفاع از کاربرد الگوی پزشکی در مقابله با مشکلات روانپزشکی» به شمار میرفت (ویلسون، ۱۹۹۳). با پذیرش الگوی بیماری ـ محور، سیستم طبقهبندی سببشناختی پیشین در DSM-I و DSM-II که بر پارادایم روان ـ پویایی استوار بود و عوامل روانشناختی و اجتماعی را مبنا قرار میداد، به طور قطعی از صحنه خارج شد (فلیک، ۱۹۹۵).
در پارادایم بیماری ـ محور انعطافپذیری مغز که تحت تأثیر ضایعههای روانشناختی و یا دیگر عوامل محیطی، سبب ناهنجاری میگشت، مفروض نبود. بنابراین تأثیر درمان روانشناختی جهت تغییر ساختارهای مغزی نیز از نظر دور شد. به همین دلیل آموزش روانپزشکی در سالهای ۱۹۷۰ و اوایل ۱۹۸۰ تقریباً بطور کامل و در درجۀ نخست بر محور درمان دارویی و درمان الکتریکی قرار داشت.
از آنجا که مغز بهمثابۀ یک واحد ذاتی و ایستا، و نابهنجاریهای مغزی بهمثابۀ بیماری نگریسته میشدند، بر ضرورت کشف دقیق آسیبشناسی مغزی و انتساب قطعی هر اختلال بدان تأکید میشد. بنابراین هر اختلال باید به طور دقیق و توصیفی تعریف میگردید تا پژوهشگران را به بررسی فیزیولوژی و آناتومی مغز آدمها برای کشف بیماری مغزی عامل اختلال و تجویز درمان دارویی قادر سازد. به هر حال نخستین مرحلۀ این فرآیند، طبقهبندی دقیق اختلاات روانی بود.DSM-III تصميم بر آن گرفته شد که اختلالات، نه بر مبنای سببشناسی، بلکه بهوسیلۀ الگوهای توصیفی نشانهها طبقهبندی گردند. DSM-III نخستین تلاش برای طبقهبندی اختلالات روانی از این زاویه بود.
برعکس، رویکرد مراجع ـ محور بدان گرایش دارد تا اختلالات روانی را بهعنوان انطباق زیستروانی انسان با فشارها و ضایعههای عاطفی بررسی کند و نه بهعنوان بیماریهای مغزی. از این منظر، اختلالات روانی در مغزی به وقوع میپیوندند که در ساختار و در برابر فرآیندهای روانی، قابل انطباق و انعطافپذیر است. بدینگونه نابهنجاریهای مغزی ناشی از نحوۀ استفاده از مغز و یا ضایعههای عاطفی به شمار میآیند.
اعتبار
در تبیین DSM-III بر موضوع اعتبار تأکید شده است. اعتبار به توانایی درمانگران و یا پژوهشگرانی دلالت دارد که جدا از هم و پس از مشاهدآ الگوهای نشانهای مشابه، به تشخیص مشابه دربارۀ یک اختلال روانی دست مییابند. چنانچه درمانگران و پژوهشگران بتوانند از ابزار تشخیصی مشابه استفاده کنند، به مشاهدۀ بیماران مشابه بپردازند و به تشخیص مشابه دست یابند، در این صورت، ابزار تشخیصی معتبر نامیده میشود. از آنجائی که هدف اساسی DSM-III ارایۀ طبقهبندیهای دقیق دربارۀ اختلالات روانی از جانب پژوهشگران آزمایشگاهی بهعنوان بیماریهای مغزی منفصل از هم بود، ناراحتیهای روانی در DSM-III به صدها اختلالات مجزا از هم و متشکل از جنبههای توصیفی دربارۀ نشانهها تقسیم شدند.
با این همه در همان اواخر سالهای ۱۹۷۰ نیز ادلۀ محکمی مبنی بر اینکه صدها اختلال تعریف شده در DSM-III در بیماریهای جداگانۀ مغزی ریشه دارند، ارایه نگردید. در پارادایم بیماری ـ محور، سادهانگارانه مفروض بود که هر اختلال روانی را میتوان با کمک پارامترهای توصیفی تعريف نمود (فيبرگا، 1994). نخست، سیستم طبقهبندی پدید آمد و سپس پژوهشهای آزمایشگاهی مبانی و نشانههای تجربی در اختیار میگذاشتند که به تعریف بیماری دقیق در مغز منجر میشدند.
پارادایم بیماری ـ محور DSM-III در DSM-III-R نیز ادامه یافت. DSM-III-R که در سال ۱۹۸۷ منتشر شد، بازنگری محدودی در DSM-III بود که به منظور برطرف کردن ابهامات در سیستم تشخیصی و ایجاد معیارهای شفافتر در تشخیص انجام گرفت. در DSM-III-R همان دستگاههای طبقهبندی پایه در DSM-III تجدید حیات شد. و در واقع تغییری در پارادایم بیماری ـ محور به وجود نیامد.
DSM-IV: سرآغاز یک تحول پارادایمی
DSM-IV که در سال ۱۹۹4 تبیین گردید، شبیه به DSM-II است، بهگونهای که از یک سو بر پارادایم بیماری ـ محور پیشینیان خود صحه میگذارد، اما از سوی دیگر حاوی تغییراتی در تئوریهای پایه است و میتوان نشانههای یک تحول پارادایمی را از آن استنباط کرد.
از جمله دلایلی بیشمار برای تغییر تئوریهای پایه میتوان از هزاران مطالعه و صرف میلیونها دلار در پژوهشهایی نام برد که به منظور تأیید آزمایشگاهی بیماریهای مشخص مغزی بهمثابۀ منشأ صدها اختلال روانی انجام گرفتند، اما به نتیجۀ ثمربخش و قابل انتظار دست نیافتند. البته همبستگی پارهای از نابهنجاریهای مغزی با اختلالات روانی متفاوتی پیدا شد، اما از زاویۀ سببشناسی هیچ بیماری مغزی بهعنوان سبب اختلالات روانی مورد تأئید قرار نگرفت.
از آنجایی که اکنون شکلگیری و انعطافپذیری مغز شناخته شده است، نابهنجاریهای کشف شده میتوانند هم بهمثابۀ پیامد تأثیرات و هم بهعنوان علت اختلالات روانی ارزیابی گردند. یکی از نتایج این مبحث، جاری شدن آن در تقریباً تمامی طبقهبندیهای عمدۀ روانپزشکی در DSM-IV است که تحت عنوان یافتههای آزمایشگاهی مشروط مطرح میشوند: «هیچ یافتۀ آزمایشگاهی که به تشخیص یک اختلال مشخص منجر شود، بهدست نیامد.» این امر حتی در مورد اختلالات عمده، نظیر اسکیزوفرنی و افسردگی ماژور که معمولاً بهعنوان بیماریهای مغزی ژنتیکی معرفی میشوند، صدق میکند. در مورد اسکیزوفرنی، یافتههای آزمایشگاهی به کشف نابهنجاری در آناتومی و فعل و انفعالات شیمیایی مغزی در برخی افراد مبتلا به اسکیزوفرنی منجر شدند. این نابهنجاریها به توسعۀ سیستم بطنی و فعالیت شدید سیستم دوپامین مربوط میشوند. با این حال هیچ بیماری مغزی مشخصی بهعنوان علت این نابهنجاریها و یا عارضههای اسکیزوفرنی شناخته نشده است (چوآ و مک کنا، ۱۹۹۵). برای نمونه ممکن است بتوان سیستم توسعه یافتۀ بطنی داشت، بدون آنکه به اسکیزوفرنی مبتلا بود و یا مبتلا به اسکیزوفرنی بود، بدون آنکه سیستم بطنی توسعه یافته باشد. مردمان زیادی که به اسکیزوفرنی مبتلا هستند، سیستم توسعه یافتۀ بطنی ندارند و این نابهنجاری به تنهایی برای بروز و تشخیص اسکیزوفرنی کفایت نمیکند. نیز آنکه این نابهنجاری خفیف و سر براه است و در افراد نرمال نیز مشاهده می شود. از این گذشته، برای تشخیص اسکیزوفرنی، نابهنجاری مغزی الزامی نیست. تشخیص اسکیزوفرنی در DSM-IV فقط مبتنی بر مشاهدۀ نشانههای روانشناختی است. به نحوی مشابه، مطالعات پیرامون افسردگی ماژور بیانگر آن است که افسردگی با نابهنجاری در انتقالدهندههای عصبی مرتبط است، اما این ارتباطات شامل انتقالدهندههای عصبی بیشماری است که هنوز شناخت کافی در مورد آنها بدست نیامده است. در نتیجه پژوهشگران عموماً بر سر این موضوع توافق دارند که اختلال در سیستم انتقالدهندۀ عصبی نمیتواند به تنهایی سبب پیدایش نوع خاصی از افسردگی ماژور گردد و باز هم باید گفته شود،این نابهنجاریها ممکن است تأثیرات افسردگی باشند و نه علت آن. همانگونه که در DSM-IV بیان میشود: «آشکار است که نابهنجاریهای آزمایشگاهی مشابه، تداعی کنندۀ افسردگی ماژور است، صرف نظر از آنکه این حالت بخشی از افسردگی ماژور، دو قطبی I، یا اختلال دو قطبی II باشد» (1994:324، APA). به عبارت دیگر، تغیر مشابه در فعل و انفعالات شیمایی مغز، تداعیکنندۀ افسردگی ماژور، دو قطبیI) مانیک – دپرسیون) و دو قطبی II ( هایپومانیک ـ دپرسیون) است. این با نظریۀ اختلالات روانی منفصل از یکدیگر که مبتنی بر بیماریهای منفصل مغزی است، مغایرت دارد.
به علاوه، DSM-IV بر این نظریه است که: «اکثر نابهنجاریهای آزمایشگاهی وابسته به شرایط میباشند (یعنی تحت تأثیر حضور یا عدم حضور نشانههای افسردگی)، اما برخی یافتهها ممکن است بر شروع رخداد تقدم داشته و یا بعد از کاهش آن تداوم داشته باشند» (1994:324، APA). بنابراین بر طبق DSM-IV اکثر تغییرات شیمیایی مغزی مرتبط با افسردگی به شرایط بستگی دارند، یعنی به حضور یا عدم حضور خلق افسرده وابستهاند. از آنجا که اکنون به خوبی شناخته شده است که تغییر در فعل و انفعالات شیمیایی مغز معمولاً با تغییر خلق، از جمله خلق افسرده همراه است (پاردو، پاردو و رایشل، ۱۹۹۳)، تغییر در فعل و انفعالات شیمیایی مغزی که منجر به افسردگی میگردند، قویاً به عنوان تأثیرات یک بیماری مغزی ارزیابی میشوند. آیا تغییر فعل و انفعالات شیمیایی در مغز سبب خلق افسرده میگردد؟ یا آنکه خلق افسرده باعث تغییر در فعل و انفعالات شیمیایی مغز است؟ بر پایۀ دانشی کنونی، برهان و دلیلی وجود ندارد که بر شناسایی یک بیماری مغزی صحه گذاریم. لذا هیچ بیماری مشخصی به عنوان علت افسردگی ماژور شناسایی نشده است.
به علت انعطافپذیری مغز، میتوان تصور نمود که خلق افسردۀ مزمن به ناهنجاری و عدم تعادلی در فعل و انفعالات شیمیایی مغز منجر بشود. تردیدهای ایجاد شده بر اثر کشف انطباق و شکلپذیری مغز، نیز تغییر در فعل و انفعالات شیمیایی مغزی در نتیجۀ خلق افسرده، سبب شد تا پژوهشگران زیادی در یافتن پاسخ مناسب برای این سؤال، مرزهای بیولوژیک را در هم شکنند: اختلال روانی یعنی چه؟ توسعۀ نگرش DSM-IV به عوامل های اجتماعی و فرهنگی، برای بخشی از دانشمندان به میدان پژوهشی تازهای تبدیل شده است.
اگر DSM-IV به راستی در شروع و بروز نشانههای یک تحول پارادایمی با DSM-II تشابه دارد، پس DSM-V باید در تثبیت یک پارادایم جدید در سیستم تشخیصی رسمی، در نظر گرفته شود هنوز ناروشن است، اما پست مدرنیسم که در سالهای اخیر نفوذ قابل توجهی بر علوم اجتماعی اعمال کرده، بدون تردید در تبیین پارادایم جدید برای بررسی اختلالات روانی نیز ایفای نقش خواهد کرد. با وجود آنکه مردمشناسی تأثیر ضعیفی در تهیه و تدوین DSM-IV داشت، اما برای ایجاد محرک در تغییر جهت روانپزشکی بیماری ـ محور به سمت یک رویکرد مراجع ـ محور، کفایت لازم را از خود نشان داد.
روایی
بر خلاف پارادایم بیماری ـ محور در آسیبشناسی روانی که در DSM-III تبلور یافته است و تأکید زیادی بر مفهوم اعتبار می کند، مطالعۀ ناخوشیهای روانی از دیدگاه روانپزشکی مردمشناسانه PSychiatric Anthropology، قبل از هر چیز به روایی طبقهبندیها توجه دارد. در حالیکه اعتبار به استحکام و ثبات رأی دربارۀ دستگاههای تشخیصی پایبند است، روایی با اصل و واقعیت آن دستگاهها سر و کار دارد. به عبارت دیگر، آیا طبقهبندی تشخیصی (مثلاً اسکیزوفرنی) به عنوان یک واحد واقعی مستقل از تشخیص ما قابل ارزیابی است و آیا دستگاه تشخیصی، معنای کاربردی در نامگذاری آن واحد است؟
منشأ تبیین خسته روانی NeuraSthenia که یک طبقهبندی تشخیصی است و بر «اعصاب خسته» دلالت میکند و شامل نشانههایی چون کوفتگی، اضطراب و شکایات متفاوت جسمی است، به ایالات متحدۀ آمریکا باز می گردد، اما دیگر در طبقهبندیهای DSM مطرح نمیشود. لیکن خسته روانی یک تشخیصی شایع در چین است (کلاین من،1986، ۱۹۸۸). این سؤال که افراد در چین واقعاً د چار خسته روانی هستند، مربوط به روایی میشود. آیا خسته روانی یک تشخیص روا است؟ ممکن است این تشخیص توسط درمانگران چینی معتبر به نظر آید، اما بخودی خود دلیلی بر روایی آن به شمار نمیرود. به همین نحو، اسکیزوفرنی، ممکن است در دستگاههای تشخیصی DSM-IV یک واحد معتبر باشد، اما آیا این طبقهبندی از روایی لازم نیز برخوردار است؟ پاسخ این سؤال به میزان قابل توجهی به پارادایم فردی بستگی دارد که به طرح آن میپردازد.
پارادایمها
روانپزشکی مردمشناسانه، همانند سایر علوم اجتماعی، شدیداً تحت تأثیر اثر توماس کوهن قرار دارد. کتاب کوهن به نام ساختار انقلاب علمی (۱۹۷۰) تشریح میکند که پارادایمها چگونه پژوهشهای علمی را در محاق کنترل خویش در میآورند. پارادایمها، عالیترین مرجع و فراگیرترین سطح در سلسله مراتب ساختارهای فکریِ علمی هستند. یک پارادایم، نگرش فراگیر پذیرفته شده دربارۀ ماهیت یک شاخۀ علمی است. پارادایم به تعریف سؤالات دربارۀ یک شاخۀ علمی و تعیین محدودۀ پاسخگویی به آنها میپردازد. کلیۀ پژوهشگران در یک دیسیپلین علمی بر این باورند که پارادایم، میدان مطالعاتی مورد نظر را به طور دقیق تشریح مینماید و به همین علت پیشفرضهای پایهای آن را هرگز زیر سؤال نمیبرند. آنها فقط به دنبال استخراج مشکلات و پاسخگویی به مشکلات بیجواب میباشند. این نوع فعالیتها به علم هنجاری normal science معروف شده است (کوهن، ۱۹۷۰).
پارادایم فقط به تعریف و تعیین این مطلب نمیپردازد که یک شاخۀ علمی باید حاوی چه چیزهایی باشد، بلکه پارادایم به این نکته نیز توجه دارد که آن شاخۀ علمی نباید حاوی چه مطالبی باشد. برای نمونه، در قرون وسطی علم نجوم، جهانی را مبنا قرار میداد که زمین مرکز آن بود و خورشید و سیارههای دیگر به دور آن میچرخیدند. این پارادایم چرخش زمین به دور خورشید را نمیپذیرفت. بنابراین تمام مشاهدات نجومی در آن ایام تلاش میکردند از حرکات خورشید و سیارههای دیگر به دور زمین محاسبات دقیق به عمل آورند.
یک پارادایم پایه و اساسی و حوزۀ عمل یک شاخۀ علمی را تعیین میکند. هر علمی که در چارچوب یک پارادایم عمل میکند، یک علم هنجاری به شمار میرود. پارادایم تعریف و تعیین میکند که کدام مشکلات بااهمیتاند، از چه روشهایی میتوان استفاده کرد، حل یک مشکل چه معنایی دارد و اینکه اساساً برای کدام مشکلات راه حلی متصور است. این تنها چهارچوبی است که جامعۀ علمی در یک پارادایم خود را ملزم به فعالیت در آن میداند. در پارادایم نجوم هندسی این سؤال که چرخش زمین به دور خورشید چه مدت طول می کشد، هرگز مطرح نمیشود. چنین سؤالی به عنوان یک سؤال بیجا و غیرعلمی ارزیابی میشود.
پایبندی به یک پارادایم خاص، امری است که یک فرد را برای عضویت در یک جامعۀ علمی آماده میکند. فرد قواعد آن پارادایم و احتمال انحراف از آن را فرا میگیرد. از زاویۀ مرزهای درونی یک پارادایم، دلیل هرگونه انحراف از پارادایم، تکبر (بیکفایتی)، گمراهی اخلاقی و یا ناخوشی روانی است.
روانپزشکی بیماری ـ محور
روانپزشکی بیماری ـ محور یک نمونه از پارادایم است. در این پارادایم، علت اختلالات روانی در درجۀ نخست در بیماریهای مغزی جستجو و معرفی میشود. نانسی آندرسن، یکی از طرفداران این پارادایم، هنگامی که پارادایم روانپزشکی بیماری ـ محور در اوج اشتهار و نفوذ خود به سر میبرد، آن را در اثر خود به نام انقلاب بیولوژی در روانپزشکی اینگونه جمعبندی و تدقیق نموده است (۱۹۸4):
«ناخوشیهای عمدۀ روانپزشکی، بیماری هستند. آنها باید مانند ناراحتیهای دیگر پزشکی نظیر دیابت، ناراحتی قلبی و سرطان ارزیابی شوند … ریشۀ این بیماریها در اصل فاکتورهای بیولوژیکی هستند و غالب این فاکتورها در مغز نشستهاند … روانپزشکی بهمثابۀ یک شاخۀ علمی، به دنبال عوامل بیولوژیکی به وجود آورندۀ ناخوشیهای روانی است. در این مدل هر نوع ناخوشی، دارای یک علت متفاوت است … درمان این بیماریها بر استفاده از درمانهای جسمی استوار است … درمانهای جسمی که بیش از همه مورد استفاده قرار می گیرند، شامل رویکرد دارویی و شوکهای الکتریکی است. از آنجا که منشأ این بیماریها در عوامل بیولوژیکی جستجو میشود، فرآیند درمان نیز به دنبال اصلاح ساختارهای نامتعادل بیولوژیکی است (31-29، تأکیدات در متن اصلی).»
پارادایم روانپزشکی بیماری ـ محور که در بالا معرفی شد، خود را به عنوان یک «شاخۀ علمی» تعریف میکند که «به دنبال سببشناسی بیولوژیکی برای ناخوشیهای روانی» است. بنابراین اختلالات روانی بعنوان یک بیماری مشخص بیولوژیکی در مغز ارزیابی میشوند، همچون دیابت یا سرطان. بر طبق چنین پارادایمی، این بیماریها در کلیۀ جوامع مشابه هستند، بدون آنکه تفاوتهای فرهنگی در این میان نقشی ایفا کنند. یک پارادایم در سلسله مراتب خویش و در سطوح نازلتر، دارای ساختارهای فکری است و متشکل از مدلها، تئوریها و فرضیهها میباشد. مدلها، تئوریهای فراگیری هستند که به توضیح بخشهای عمدۀ یک شاخۀ علمی میپردازند. تئوریها، توضیحات و تشریحات دقیقتر دربارۀ مشکلات بیجواب را عرضه میکنند. فرضیهها، نازلترین سطح را در یک پارادایم تشکیل داده و حاوی توضیحات قابل بررسی و سنجشی دربارۀ یک مشکل حل نشده میباشند. در یک پارادایم تثبیتشده، تمام سطوح نازلتر بایستی در هماهنگی منطقی با سطوح بالاتر قرار داشته باشند.
بنابراین، پارادایم نوع طرح سؤالهای گوناگون، نحوۀ استفاده از روشها و جواب قابل قبول را کنترل میکند. نمودار 1 نمونۀ نوعی سلسلهمراتب حاکم بر ساختارهای علمی را نشان میدهد.
ناهمسانیها
هدف اصلی در علوم هنجاری، جمعآوری و ترکیب یافتهها و نیز تدقیق آنها به منظور کاربرد در چارچوب یک پارادایم است. فردی که در حوزۀ علوم نرمال فعالیت دارد، نه در فکر واژگونی و اضمحلال پارادایم حاکم و نه در پی سست کردن و تضعیف ارکان آن است. به آنچه خارج از پارادیم وجود دارد، توجه نمیکند (مثلاً پدیدهها و یا رهیافتهای دیگر). معمولاً در عملکرد علوم هنجاری، اتفاقات و دادههای نو و غیر قابل انتظار از طرق کاملاً تصادفی حاصل میشوند. پژوهشگران بر پایۀ پارادایم موجود در انتظار چیزی هستند و اتفاق دیگری میافتد که به وسیلۀ تئوری، مدل و یا پارادایم حاکم قابل توضیح نیست. چنین پدیدهای ناهمسانی Anomalies نامیده میشود.
نمودار 1
ناهمسانی انحراف از روند علوم هنجاری است، چیزی که انتظار بروز آن نمیرود. یک نمونۀ ناهمسانی، کشف این مطلب است که افرادی که در کشورهای غیرصنعتی زندگی میکنند، در صورت ابتلا به اسکیزوفرنی دارای سیر بیماری کوتاهتر، نوع بیماری خوشخیمتر و بهبود مؤثرتر از افرادی هستند که در جوامع صنعتی به سر میبرند. اما بر طبق پارادایم روانپزشکی بیماری ـ محور، اسکیزوفرنی یک بیماری غیر قابل درمان مغزی است و چنین مشاهدهای قابل انتظار نیست. یا مثلاً در این پارادایم مطرح میشود، در کشورهای ثروتمند صنعتی ــ جایی که بیماران به پیشرفتهترین مؤسسههای درمانی دسترسی دارند ــ نتایج درمانی اختلالات روانی بهتر است، اما وضعیت چنین نیست. کشف این موضوع دار پارادایم بیماری ـ محور غیر قابل انتظار بود و پیشبینی برای آن نشده بود. وجود چنین یافتههایی که در زمانهای متفاوت تکرار شد، نوعی ناهمسانی است. به همین نحو، عدم توانایی مکرر برای تشخیص یک بیماری مغزی به عنوان سبب اسکیزوفرنی، یک ناهمسانی جدی به شمار میآید.
اکتشافات جدید، از آگاهی بر ناهمسانیها و کوشش برای توضیح آنها شروع میشود. ناهمسانیها یا باید در پارادایم موجود ادغام گردند و یا اصل پارادایم در معرض خطر قرار میگیرد. البته میدانیم که پارادایمها بسیار جانسخت بوده و به راحتی جانشینپذیر نمیباشند. معمولاً دانشهای جدید در پارادایم موجود ادغام میشوند. متناوباً ممکن است روشهای پژوهشی جدید برای پاسخگویی به ناهمسانیها جایگزین روشهای قدیمی گردند. به همین نحو ناهمسانیها ممکن است دریچههای پژوهشی تازهای خارج از محدودۀ شاخۀ علمی که ما کشف نمودهایم، بر ما بگشایند. نمودار 2 مراحل پیشرفت ناهمسانیها را نشان میدهد.
نمودار2
نوآوری و کشف تازهها همواره توأم با مشکلات است. در یک پارادایم، بیتحرکی مزمنی پدید میآید، به ویژه آنکه آن پارادایم در گذشته با موفقیت نیز همراه بوده باشد. به همین خاطر، آگاهی بر ناهمسانیها ممکن است به درازا بکشد. انتظاراتی که به وسیلۀ پارادایم تعریف شدهاند، به شکلدهی نگرش دانشمندان منجر گردیده و فرآیند شناخت در آنان را کنترل مینماید. بدین ترتیب دانشمندان معمولاً چیزی را میبینند که خواهان آنند. بنابراین شناخت و دریافت ناهمسانی اغلب دشوار است.
هنگامی که یک ناهمسانی شناخته میشود، انطباق آن در پارادایم موجود نیازمند تحول نظری است و این امر ممکن است موقعیت تثبیت شده را با مخاطرات مواجهه سازد. به همین خاطر تحول در یک پارادایم همیشه با مقاومتهای قابل ملاحظه رو برو میگردد. نتیجه آن که دانشمندان ممکن است دچار انجماد فکری شوند. با این حال پارادایمها برای دانشممندان لازم و مفید هستند، زیرا ناهمسانیها فقط در تقابل با زمینههای موجود یک پارادایم ظهور میکنند.
بحران پارادایمی
اگر ناهمسانیها برای مدت طولانی ادامه یافته و به طور عمیق در یک پارادایم نفوذ کرده باشند، میتوان گفت که آن شاخۀ علمی در مرحلۀ بحران پارادایمی به سر میبرد. هنگامی که یک ناهمسانی جدی است و دیگر نمیتوان آن را مرتفع و به نوعی با پارادایم موجود منطبق کرد، در واقع سبب تحول گسترده در پارادایم موجود و تغییرات بزرگ در مبانی و روشهای علم هنجاری میگردد. هر شاخۀ علمی تلاش دارد تئوری تبیین کرده و فاکتورهای قابل مشاهده و همسازی را جهت روایی تئوری پذیرفته شده ارایه دهد. البته دانشمندان هنجاری، جهت روایی تئوری و پارادایم حاکم میکوشند. موضع اصلی، حل کردن یک مشکل است و روند حل کردن برای روایی پارادایم جنبۀ حیاتی دارد. معمولاً ناکامی در حل یک مشکل حیاتی تنها به بیاعتباری دانشمندان منجر میگردد، اما روایی پارادایم حاکم مورد تردید واقع نمیشود. با این حال چنانچه ناکامی در ارایۀ راه حل در طی زمان تکرار شود، بهترین و مجربترین دانشمندان نیز در صدد ایجاد تحول در پارادایم بر میآیند.
تنها زمانی یک پارادایم به طور بامعنایی متحول میشود که در علم هنجار، بحران ایجاد شده باشد. بحران زمانی به وجود میآید که مشخص شود مشکلی را که به عنوان حل شده تلقی میکردهای ــ مانند توضیح مخدوش اسکیزوفرنی به عنوان یک بیماری مغزی ــ هنوز حل نشده باقی مانده است. در این نقطه دقت و انرژی زیادی مصروف به مشکل میگردد و اکثر دانشمندان نامدار تلاش وقفهناپذیری جهت حل مشکل مینمایند. اما چنانچه مشکل حل نشود و چشمانداز حل آن در آینده نیز متصور نباشد، بحران پارادایمی اوج میگیرد. در اینجا است که روشها و انتظارات استاندارد قبلی به زیر علامت سؤال میروند و دانشمندان برای یافتن پاسخهای مناسب نگاه خویش را به بیرون از مرزهای مجاز پارادایم حاکم معطوف میکنند.
این مرحلۀ گذار از علم هنجاری به آن چیزی است که کوهن آن را علم غیرهنجاری extraordinary science می نامد. روانپزشکی در حین تحول پارادایمی بین DSM-II (1968) و DSM-III (1980) از مرحلۀ علم غیرهنجاری یا فوقالعاده عبور کرده است. به نظر میرسد که روانپزشکی اکنون نیز مرحلۀ جدیدی از علم غیرعادی را پشت سر میگذارد. مرحلۀ علم غیرهنجاری برای دانشمندان، هیجانانگیز و جالب است، زیرا این مرحله امکان کاربرد نظریهها و روشهای تازه برای پیچیدهترین مشکلات شاخۀ علمی را فراهم میآید.
با این حال دانشمندان حتی در دوران علوم غیرهنجاری هنوز مایل به فعالیت در چارچوب یک پارادایم میباشند. یک پارادایم حاکم حتی اگر نیازمند تحول باشد، به راحتی رها نمیشود. پژوهشگران کماکان بر اعتقاد خود دربارۀ ارکان پارادایم حاکم پافشاری کرده و هنوز تلاش میکنند پاسخهای قانع کنندهای را از پارادایم موجود استخراج کنند. آنها به تدریج و با احتیاط به این درایت نائل میگردند که مشکلات در چارچوب مرزهای پارادایم موجود قابل حل نمیباشند، همانند آنچه اکنون در روانپزشکی در حال وقوع است.
تحول پارادایمی
یک پارادایم جدید حداقل نگرش دگرگونه به بخشی از پیکرۀ یک شاخۀ علمی است و شامل تغییر دربارۀ مبانی تئوریک و روشهای تحقیقی میشود. در مراحل پیشرفتۀ تغییر و تحول، دستگاههای تئوریک، روشها و نیز گاهی اهداف یک شاخۀ علمی متحول می شوند. همانگونه که دیدیم، نمونۀ تحول پارادایمی در روانپزشکی در فاصلۀ زمانی بین انتشار DSM-II و DSM-III رخ داد. DSM-II سراغاز یک تحول پارادایمی به سوی یک روانپزشکی بیماری ـ محور بود و با انتشار
DSM-III این تحول کامل شد. بدینوسیله روانپزشکی به تعریف جدیدی از خود روی آورد. در مقایسه با پارادایم زیسترواناجتماعی در DSM-I، رویکرد بیماری ـ محور، ناراحتیهای روانی را تقریباً به طور کامل از منظر علوم بیولوژیکی نظیر عصب شناسی بررسی میکرد. از آن پس، روشهای تحقیقی تقریباً جملگی سوگیری بیولوژیکی پیدا کردند و اهداف پژوهشی در صدد کشف و درمان موفق علل مشخصی بیولوژیکی اختلالات روانی برآمدند.
تحول در DSM-IV (1994، APA)، به ویژه مقدمهای که دربارۀ عوامل فرهنگی نوشته شده است، چشماندازهای نوینی را فراسوی مرزهای سنتی روانپزشکی بیماری ـ محور ترسیم میکند. البته ساختارهای پایه در سیستم تشخیصی هنوز مبتنی بر DSM-III است. حتی اطلاعات فرهنگی در مقدمۀ DSM-IV در اصل تحتالشعاع ساختارهای طبقهبندی پیشین در پارادایم بیماری ـ محور قرار دارد. این امر به محافظهکاری ذاتی علوم و عدم تمایل به رها کردن ساختارها و روشهایی بستگی دارد که به نظر معتبر میرسند. ناگفته نماند که سیستم طبقهبندی در DSM-III ابزاری بود که برای پژوهشگران امکان مقایسۀ دادهها دربارۀ الگوهای مشابه نشانهشناسی را فراهم مینمود و این امر پیشرفت بزرگی در مطالعۀ ناراحتیهای روانی محسوب میگردید. چالش بزرگی که در برابر پژوهشگران آتی قرار دارد، حرکت کردن فراسوی این سیستم طبقهبندی مبتنی بر اعتبار و رهگشایی به سوی سیستمی مبتنی بر اعتبار و رهگشایی به سوی سیستمی مبتنی بر روایی است.
پدیدار شناسی
هنگامی که یک پارادایم تغییر میکند، شاخۀ علمی وابسه به آن نیز تغییر میکند. ناگهان اجزا و موضوعات Objects نزدیک به همِ آن شاخۀ علمی طور دیگری به نظر میرسند. البته آن اجزا تغییری نکردهاند، بلکه فقط نمای شناختی که آنها را
معرفی میکند، تغییر يافته است. پدیدارشناسان و روانشناسان نشان دادهاند که عینیتها و موضوعات به وسیلۀ نمای شناختی انسانها دریافت میگردند. در فرآیند شناخت چیز قائم به ذاتی وجود ندارد. سه شکلی که در اینجا نشان داده میشوند، پدیدههای چندمعنایی معروفی به شمار میآیند. شکل 1 را میتوان هم گلدان و هم صورت دید. مکعب نِکر در شکل 2 در جهتهای مختلف قابل رویت است و شکل 3 هم به عنوان یک هرم و هم به عنوان یک راهرو دیده میشود. این ابژهها یکسان هستند، اما فقط نمای شناختی است که تغییر میکند و بدینوسیله تجربۀ ابژهها را نیز متحول میکند. بنابراین ابژههای طبیعی در حد زیادی بستگی «به چشم بیننده» دارند.
هدفمندی فیلسوف آلمانی ادموند هوسرل (۱۹6۲) به عنوان پایهگذار پدیدارشناسی شناخته شده است. پدیدارشناسی، شامل مطالعۀ پدیدهها است، یعنی، بنای روانی شناخت منتج از دادههای خام. پدیده، تجربه یک عینیت یا موضوع توسط یک ذهن است. در پدیدارشناسی، تجربۀ یک شیء یا موضوع، پدیده به شمار میرود و نه خود آن شیئ یا موضوع. ذهن دربارۀ ذات موضوع شناختی ندارد، بلکه تجربۀ آن موضوع توسط ذهن، تعیینکننده است. این همان چیزی است که پدیدار شناسان هدفمندی مينامند.
هدفمندی، یک فرایند مغزی است و در حد فاصل ادراک و شناخت قرار دارد. در پدیدار شناسی، ادراک و شناخت از یکدیگر تفکیک میشوند. ادراک دریافت دادههای خام توسط مکانیزمهای حسی است. شناخت، مرحلۀ آخر فرآیند مغزی است، یعنی دانش دربارۀ موضوع یا شیء. فرآیند روانی دادههای حسی (هدفمندی) ــ هدایتگر دادههای حسی به مرحلۀ شناخت ــ واحد اولیۀ مطالعات پدیدارشناسی است.
پدیدارشناسی، واقعگرایی سادهلوحانه موجود در برخی روشهای تجربی در علوم طبیعی، از جمله روانپزشکی بیماری ـ محور را مردود میشمارد، زیرا تجربهگرایی نهفته در این روشها، اثرات هدفمندی را نادیده میانگارد. پدیدار شناسان بر این نظرند که ذهنیت فقط از تجربۀ خویش دربارۀ یک شیء یا موضوع آگاهی دارد و نه از نفس و ذات آن. بنابراین، ذهن و چیزی که شناخته و تجربه میشود از یکدیگر مستقل نمیباشند. ذهن به درجات متفاوت تجربه از یک شیء را شکل میدهد و به همین نحو دانش خود از آن موضوع یا عینیت را.
پدیدارشناسان در مورد یک پدیده به نحوی نظریهپردازی میکنند که میتوان آن را قطب نوتیک noetic pole نامید. این قطب در بعد استعاری همانند یک قطب فیزیکی دیده میشود که دارای دو انتها است noesis (شناسنده) و noema (شناختهشده). هوسرل برای پرهیز از بهکارگیری واژههای ذهن Subject و عین Object، عمداً از واژههای یونانی inoesis و noema استفاده مینماید. استفاده از مفاهیم ذهن و عین دو واحد مستقل از یکدیگر را تداعی میکند. قطب نوتیک یک چیز واحد است با تجربۀ ذهنی دو انتها. شکل 4 این نظریه را نشان میدهد.
به دلیل هدفمندی، شناخت بخشاً بر مبنای تجربیات گذشته شالودهریزی میشود. شناسنده به طور خودکار و در مرحلۀ پیششناخت، تصمیم میگیرد که تمایل به تجربۀ چه چیز دارد. این امر به کمک دانشی که در حافظۀ دراز مدت او انباشته شده است محقق میگردد. نظریۀ هدفمندی، جذب و اثربخشی ارزشها، خصوصیات و دانشی را زمینهسازی میکند که مردم میآموزند و بدان عمل میکنند. انبوه اطلاعات و دانشی که انسانها در سیستم عصبی مغز حمل میکنند، تداوم استفاده از نماهای شناختی در تجربیات آنها را فراهم میکند. این نماهای شناختی به دادههای خام، شکل، محتوا و معنا تفویض کرده و دادهها را به مرحلۀ شناخت سوق میدهد، این یعنی دانش بر دنیا و هستی.
از آنجائیکه نماهای شناختی به طور گسترده بر الگوهای فرهنگی فکر و تجربۀ شخصی استوارند (و در مورد دانشمندان، در حین آموزشهای حرفهای) هر آنچه یک شخص تجربه میکند، سازهای مبتنی بر عواملی است که بر هدفمندی تأثیرگذار است. بنابراین، ذات عینیت ناشناخته خواهد ماند.
ترسیم واقعیت
از آنجایی که هدفمندی یک فرایند خودکار است که نیازی به یک سازمانده ندارد، حاصل این فرآیند، یعنی شناخت، کاملاً طبیعی و واقعی به نظر میرسد. موضوعات و ابژهها در نمای شناختی، به عنوان یک واحد مجزا و برخوردار از کیفیتی مستقل از مشاهدهگر به نظر میآیند، حتی اگر مشاهدهگر به طور فعال در شکلدهی فرم، محتوا و معنای موضوع مورد مشاهده سهیم بوده باشد. شخص تجربیات را به عنوان حقیقی و واقعی میپندارد. این حتی زمانی اتفاق میافتد که ابژۀ مورد مطالعه کاملاً از جانب شخص خلق شده باشد. برای مثال، یک توهم ممکن است مانند یک چیز حقیقی، واقعی و منفصل از مشاهدهگر تجربه گردد.
بهعلاوه اگر گروهی از مردم چیزی را یکسان شناسایی کنند و آن را منطبق با دستگاههای فکری خویش خلق کرده باشند، میتوانند در مقایسه و تائید تجربۀ مشابه خویش، روایی وجود آن را بهعنوان یک چیز واقعی و حقیقی اثبات کنند (اعتبار). برای نمونه، واقعیت بتهای قبیلهای به طور منظم به وسیلۀ استمرار و تجربۀ مشابه افراد قبیله تأئید میگردد. این بدان معنی است که بتهای قبیلهای در خارج از مدار هدفمندی ساکنان آن قبیله قرار ندارد (روایی) و برای ساکنان آن قبیله، بتها واقعیتر از هر چیز وجود و به دنیای طبیعی آنها تعلق دارند. فرآیند جمعی شناخت دربارۀ یک محصول ساختۀ بشر که به شکل یک واقعیت مستقل در طبیعت متجلی میگردد، ترسیم واقعیت نامیده میشود.
ترسیم واقعیت آن هنگام رخ میدهد که مردم به طور جمعی به یک موضوع، واقعیتی را فرافکنی میکنند که در حقیقیت عاری از آن است. البته مردم بر این امر آگاهی ندارند که فرآیندهای شناختی جمعی آنهاست که این امر را محقق میکند. آنها به چیزی که تجربه میکنند، اعتقاد دارند. در این صورت آنها تجربهگرایان خوب و واقعگرایان سادهانگار هستند. مسئله در متغیر بودن شدید هدفمندی است. یکی از نتایج تغییرپذیری هدفمندی که ناشی از انعطافپذیری مغز است، خلق و تجربۀ مطلق موضوعات فرهنگی خاص، مثلاً بتهای قبیلهای، به عنوان یک واقعیت مطلق است. همچنین، ابژههای طبیعی ممکن است به طور جمعی تبدیل به تجارب متفاوت در فرهنگهای گوناگون بشوند، و هر یک از آنها دیگری را رد کند، البته هر یک از آنها برای مردمان آن فرهنگ واقعی و حقیقی به نظر میرسند.
خصوصیات طبیعی
جوامع همواره به میزان گستردهای از دستگاههای ترسیم واقعیت بهرهمندند که هویت آنها به عنوان یک گروه فرهنگی منحصربهفرد را تضمین میکند. در پدیدار شناسی، روش فرهنگی منحصر بفرد یک جامعه در تجربۀ دنیای پیرامونی بهعنوان خصوصیت طبیعی آن جامعه نامیده میشود. مفهوم خصوصیت طبیعی به روشی اشاره دارد که انسانها بهطور «طبیعی» دنیای خویش را بنا و تجربه میکنند. «طبیعی» در بازگو کردن و انتقال ریشه دارد، چون نحوۀ تجربۀ دنیا توسط یک شخصی طبیعی نیست، بلکه جنبۀ فرهنگی دارد. بهعلت شکلپذیری مغز، هدفمندی جمعی و خلق واقعیت، آنچه یک تجربۀ «طبیعی» به نظر میرسد، در واقع یک سازۀ فرهنگی ساخته و پرداختۀ افراد متعلق به یک گروه فرهنگی است. با این وجود، از نگاه فرد، تجربه کاملاً «طبیعی» به نظر میرسد. بنابراین، خصوصیت طبیعی آن الگوی شناختی است که بر اساس شبکۀ عصبی انعطافپذیر و یادگیری فرهنگی بنا شده تا افراد و گروهها بدین طریق تجربۀ منحصربهفرد خود از دنیای طبیعی را تدام بخشند.
سیستمهای تعبیر فرهنگی
فرهنگ مجموعۀ دانستنیهایی است که در یک جامعه از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود. این دانستنیها در زبان، هنر، مذهب، ساختارهای اجتماعی و سیاسی، نظام اقتصادی، نظام حقوقی، معیارهای رفتاری، تصورات دربارۀ بیماری و تندرستی غیره متجلی میگردند. این مجموعه در نظامی هماهنگ و سیستماتیک شکل گرفته و از منطق درونی برخوردار است و در مردمشناسی، سیستمهای تعبیر فرهنگی نامیده میشود (آندراده، 1984). سیستمهای تعبیر فرهنگی با پارادایمهای علمی قابل قیاس هستند، البته با گستردگی وسیع تر، سیستم تعبیر فرهنگی معمولاً زیربنای واقعیتهای شناختی را برای عامۀ مردم در یک جامعه تشکیل میدهد.
طبقه بندیهای تجربی در سیستم تعبیر فرهنگی بستر گزیدهاند. سیستمهای تعبیر فرهنگی در جوامع متفاوتاند. بنابراین طبقهبندیهای جهانشمول شاید در برخی موارد روایی داشته باشند، اما نه در همۀ موارد. به همین خاطر طبقهبندیهای جهانشمول معمولاً جنبۀ تحمیلی دارند. مردمشناسان فرهنگی طبقهبندیهای درونی (بومی) را بر طبقهبندیهای بیرونی (غیربومی) ترجیح میدهند. دلیل این امر آن است که طبقهبندیهای بیرونی (برای دانشمندان غربی) بر سیستم تعبیری غربی بنا شدهاند (برای نمونه، طبقهبندیهای DSM برای اختلالات روانی) و ممکن است برای جوامع غیرغربی کاربرد مناسب و مفید نداشته باشند.
چهار عملکرد سیستمهای تعبیر فرهنگی
سیستمهای تعبیر فرهنگی در کلیۀ جوامع دارای چهار عملکرد میباشند که در زیر به تشریح آنان می پردازیم.
عملکرد نمایشی
سیستمهای تعبیر فرهنگی، افراد متعلق به یک حوزۀ فرهنگی را به نمایش نمادین دنیا به خود و دیگران قادر میسازند. هر سیستم تعبیر فرهنگی باید برای افراد متعلق به خود، این عملکرد را بهجا آورد تا آنان در یک ساماندهی اجتماعی قادر به کنش گردند. این عملکرد برای انسانها امکان تبادل و تعامل دربارۀ اطلاعات را فراهم مینماید. بدون چنین توانایی، افراد قادر به عمل در گروه نمیباشند. این، عملکرد نمایشی سیستمهای تعبیر فرهنگی نام دارد.
جوامع غیر انسانی نیز از سیستمهای ارتباطی بهرهمندند، اما جوامع انسانی در تشریح مبسوط ارتباطات توسط سمبلها منحصر بهفرد میباشند. واژۀ سمبل در اینجا بهمثابۀ یک مفهوم تکنیکی برگرفته از نشانهشناسی، یعنی مطالعۀ نشانهها بهکار میرود (پرایس، ۱۹۹۲). نشانهها ابژههایی هستند که چیز دیگری را به نمایش میگذارند. در نشانهشناسی با سه نوع نشانه روبرو میگردیم: (۱) تصاویر، (۲) نشانها و (۳) سمبلها. اولین نوع نشانهها، یعنی تصویر، نشانهای است که شبیه آن چیزی است که به نمایش میگذارد. نمونۀ آن یک عکس و یا مجسمه است. دومین نوع نشانهها، یعنی نشان، اندکی متفاوت است. یک نشان شبیه به آن چیزی نیست که به نمایش گذارده میشود، اما رابطۀ مستقیمی با آن دارد. در بسیاری موارد، نشان چیزی است که به طور فیزیکی با موضوعی که به نمایش در میآید، زمانی رابطه داشته است. یک نمونۀ آن صلیب نزد مسیحیان است. صلیب نشانگر (حضرت) مسیح است، زیرا در آن ایام یک رابطۀ فیزیکی بین آن دو حاکم بوده است. اما عیسی بر صلیب یک تصویر است و همانند چیزی است که به نمایش درآمده است. نوع سوم نشانهها، یعنی سمبلها، کاملاً متفاوتاند. یک سمبل رابطۀ منطقی با چیزی که به نمایش درمیآورد، ندارد. سمبل، نوعی نشانۀ دلبخواهی و قراردادی است. سمبل در ارتباطات جاری است و استفاده از آن چیزی بیش از یک تصادف تاریخی نیست. نمونههای سمبل، کلماتی هستند که شما در حال حاضر آنها را میخوانید. این کلمات فقط از آن روی با معنی است، چون شما به خواندن این زبان قادر هستید. زبانها تقریباً به طور کامل سیستمهای نمادین هستند. بدون آگاهی بر سمبلهای این صفحه و قواعد ترکیب آن، نوشتهها، سیاهخطهای بیمعنا بر یک تکۀ کاغذ سفید بیش نیستید.
تمام چیزهایی که شما بر این صفحۀ کاغذ میبینید، نشانههای قراردادی هستند. کلیۀ نشانههای قراردادی در جای خود استفاده شدهاند و طوری عمل میکنند که شما مجموعۀ سیستم را میفهمید. مثلاً حروف الفبای انگلیسی (و هر زبان دیگر را، مترجم) را میتوان توسط سمبلهای دیگر جایگزین نمود و طوری از آنها استفاده نمود که اکنون در زبان انگلیسی رایج است. همین مطلب را میتوان در مورد واژهها بیان داشت. کلمۀ درخت برای نمایش شیء درخت استفاده میشود. معهذا هیچ رابطۀ منطقی میان کلمۀ درخت و شیءای که به نمایش آن میپردازد وجود ندارد. ما میتوانستیم از واژۀ اتومبیل برای نمایش شیء درخت استفاده کنیم، بدون آنکه به کوچکترین مشکلی برخورد کنیم. کلمۀ اتومبیل به معنای «خودتحرکی» استعمال نمیشود. این یک معنی اطلاق شده توسط یک سیستم نمادین به نام زبان است که بهطور تصادفی در محاورات تاریخی وارد شده و قرنها دوام یافته است. البته برای فردی که در چارچوب یک سیستم نمادین رشد یافته، اطلاعات مندرج در آن سیستم امری کاملاً طبیعی و حقیقی به نظر میرسد، اگرچه در واقع، غالب این اطلاعات قراردادی و دلبخواهی است. منطق و معنای سیستمهای نمادین معمولاً در درون مرزهای آن سیستمها قرار دارند. خارج از آن سیستم، معانی و تداعیها میان ابژهها دشوار است. آنچه بر اهمیت این تفاوت میافزاید، این که در عملی، اکثر اطلاعاتی که در فرهنگهای انسانی مبادله میشوند، در سیستمهای نمادین کدبندی شدهاند. بنابراین، اطلاعات در کاربرد و معنای خود عمدتاً قراردادی و دلبخواهی هستند و آن زمان دارای اهمیت و قدرت پرورش میباشند که انسان به معنای سیستمهای تعبیر فرهنگی پی برده باشد.
عملکرد سازنده و رهگشا
یکی از نتایج نمایشی دنیا به خود و دیگران توسط سیستمهای نمادین، یعنی تعامل با دیگران، خلق تمامیتها و واحدهای فرهنگی است. تمامیت فرهنگی چیزی است که بر اثر توافق اجتماعی، واقعیت محسوب میگردد. انسانها در نقل افسانهها و توضیح جهان هستی به خلق دنیای ذهنی و بیناذهنی که در آن زندگی میکنند مبادرت میورزند. این همان عملکرد سازنده و رهگشای سیستمهای تعبیر اجتماعی است. سیستمهای تعبیر فرهنگی خالق پدیدهها هستند، چیزهایی که بدون سیستمهای تعبیری بهوجودآورنده، وجود خارجی نخواهند داشت (مثلاً بتهای قبیلهای). آدمیان برای ازدواج کردن رفتارهای مشخص و از پیشتعیینشدهای را در پیش میگیرند. اگر شما به کارهایی فکر کنید که مردم در مراسم ازدواج انجام میدهند، به آن بهعنوان آدابی که ریشه در فرهنگ جامعه دارند، مینگرید. این همان الگوهای رفتاری هستند که آداب را میآفریندند. در این مراسم مجموعۀ قواعد سازندهای وجود دارد که در صورت تبعیت از آنها، قدرت خلق واقعیت پیدا میکند. در فرهنگ ما زوج در مقابل یک مرجع رسمی قرار میگیرد که کلمات برازنده و مناسب حال بیان میکند سپس حلقههای ازدواج رد و بدل میشوند (سمبلها). و گویی با قصه و رؤیا سر و کار داریم؛ دو نفری که تا چند لحظه پیش مزدوج نبودند، اکنون مزدوج میشوند. به مجرد آنکه ما موافقت خویش را با این آداب اعلام میکنیم، آنها را به واقعیت تبدیل ساختهایم. از این لحظه به بعد زوج در برابر خود و جامعه رفتاری را نشان میدهد که شایستۀ افراد متأهل است و جامعه نیز در مقابل زوج چنان رفتار میکند که باید در مقابل یک زوج ازدواجکرده نشان داد. ما در کنشهای جمعی و هدفمند خویش «ازدواج» را خلق میکنیم و برای خلق «طلاق» به رفتارهای مشابه، البته در جهت عکس، روی میآوریم. به مجرد آنکه با چیزی موافق میگردیم به کمک هدفمندی جمعی خویش، واقعیت میآفرینیم. برخی نمونههایی که سیستمهای تعبیر فرهنگی خلق کردهاند، مالکیت خصوصی، انحراف، اعتبار، ملیت و حتی طبقهبندیهای خانوادگی و نژادی میباشند.
اجازه دهید اکنون به عنوان نمونه به سیستم تشخیصی طبقهبندی شده در DSM-IV بپردازیم که جوهر آن منطبق بر سیستم تشخیصی DSM-III است. معیارهای بیشمار دربارۀ اختلالات DSM-III توسط کمیتۀ وفاق تدوین گردیده است. این کمیته شامل متخصصانی است که در تعامل با یکدیگر به سر برده و به طور جمعی تصمیم میگیرند که مبنای بروز یک اختلال خاص بر کدام معیارها قرار دارند (اشپیتسر، ۱۹۹۱). برای نمونه در DSM-IV، تشخیص «اسکیزوفرنی» مستلزم حضور علایم اسکیزوفرنیک برای حداقل مدت شش ماه است. چنانچه دورۀ بیماری کمتر از شش ماه طول بکشد،
DSM-IV از تشخیص «اختلال اسیزوفرنیکگونه» و در صورت دورۀ کمتر از یک ماه از «اختلال سایکوتیک کوتاه» سخن می گوید. چرا شش ماه به جای چهار یا دوازده ماه ذکر میشود؟ آیا شش ماه بر اساس دادههای علمی با اهمیت بنا گردیده است؟ متأسفانه خیر. شش ماه عمدتاً یک رقم ساده و مقدور برای اعضای کمیتهای (با بهترین نیات) است که اکنون به پایه و اساس یک اختلال روانی جدی به نام اسکیزوفرنی تبدیل شده است. با این حال هزاران درمانگر در سراسر جهان به گونهای از این معیار تشخیصی پیروی میکنند که گویی به تمامیت ملکی آنها و یک واقعیت غیر قابل تردید تبدیل شده است. بنابراین، DSM-IV به عنوان مجموعهای از قواعد سازنده عمل میکند که دارای قدرت ایجاد تمامیتها و واحدهای فرهنگی است. بسیاری از طبقهبندیهای تشخیصی در DSM-IV واحدهای فرهنگی بالقوه هستند، یعنی ابژهها در اثر وفاق اجتماعی چیزی میآفرینند که تمامیت نامیده میشود. یک ابژه شاید فینفسه و بدون سیستم تعبیر فرهنگی پشتیبان، چیز کاملاً دیگری از آب درآید، اما قواعد سازنده و هدفمندی جمعی، تجربه و روایی جمعی آن ابژه را تداوم میبخشند.
برای مثال جالب است بدانیم تا سال ۱۸۰۰ میلادی هیچ نوشته و توصیف منسجمی دربارۀ اسکیزوفرنی وجود نداشت. بررسی تاریخی اسناد و ادبیات باستان، هیچ نشانی از پدیدها که اکنون اسکیزوفرنی نامیده میشود، به دست نمیدهد (بارلوف و دوراند، 1995). البته «جنون» و یا ناخوشیهای جدی روانی از آن ایام گزارش شدهاند، اما عارضهشناسی و سیر بیماری که در حال حاضر اسکیزوفرنی نام دارد، ظاهراً با طلوع سیستم تعبیر فرهنگی مدرن مقارن میباشد. این موضوع که جوامعی که به میزان نازلی مدرنیزه شدهاند ــ غالباً تحت تأثیر توسعۀ اقتصادی و فرهنگی غربی ــ به طور میانگین دارای کوتاهترین سیر بیماری و بهترین نتیجۀ درمانی اسکیزوفرنی میباشند، احتمالاً دلیلی در جهت عدم وجود اسکیزوفرنی در دوران ماقبل مدرن محسوب می گردد. بنابراین ممکن است که نه تنها تشخیص اسکیزوفرنی، بلکه پیدایش آن نیز به سیستم تعبیر فرهنگی مدرن بستگی داشته باشد.
عملکرد هدایتی
انسانها موجودیتهای فرهنگی خلق میکنند و این موجودیتها به اجزا محیط فرهنگی آنها تبدیل میشوند و بر زندگی آنها تأثیر گذاشته و رفتار آنها را هدایت میکنند. این یعنی عملکرد هدایت کنندۀ سیستم های فرهنگی.
مثلاً در هند انسانها سیستمهای طبقاتی را تشکیل دادهاند. سیستم طبقاتی یک سازۀ قدرتمند فرهنگی است که رفتار انسانها را هدایت میکند. در هند اگر انسانی در یک طبقه فامیلی بلندمرتبه متولد شود، وظیفه دارد رفتار خود را با قواعد همان طبقه انطباق دهد و برای مثال از خوردن گوشت امتناع ورزد.
به همین نحو، واحدهای فرهنگی مانند طبقهبندیهای تشخیصی، رفتار انسانها را هدایت میکند. مثلاً تشخیص یک بیماری خاص ممکن است بیمار را به سمت نوع مشخصی از درمان و بهبود هدایت کند. به همین نحو یک تشخیص ممکن است سیستم تعبیر فرهنگی را به اتخاذ رفتاری خاص در برابر یک بیمار هدایت کند، مثلاً انگ زدن به یک بیمار و یا اجتناب از وی (برای نمونه در مورد فرد مپتلا به ایدز). بنابراین سیستم تعبیر فرهنگی در تعیین رفتار بیمار، درمانگران و دیگران نقش هدایتی ایفا می کند.
عملکرد برانگیختن
از آنجاییکه سیستمهای تعبیر فرهنگی موجودیت فرهنگی خلق میکنند که بر رفتار تأثیر مستقیم دارند، نوعی عواطف خاص نیز در انسان برمیانگیزند.
مثلاً اگر مال شما را بدزدند ممکن است عصبانی شوید، فارغ التحصیل شدن ممکن است شما را خوشحال و مرگ یک عضو خانواده شما را غمگین و سوگوار سازد. سیستم تعبیر فرهنگی قواعدی برای نحوۀ احساسی در اختیار قرار میدهد، زیرا همان سیستم است که معنی هر یک از شرایط نامبرده را تعریف میکند. بسته به سیستم تعبیر فرهنگی، ممکن است مرگ یک عضو خانواده سبب برگزاری ایام سوگواری در دورهای خاص گردد، یا آنکه سوگواری برگزار نشود و یا آنکه پس از مرگ آداب خاصی تدارک دیده شود.
بنابراین سیستم تعبیر فرهنگی، زمینهساز پرتحرکترین لحظات عاطفی در زندگی یک فرد محسوب میشود. مردم معمولاً از قدرت سیستم فرهنگی در برانگیختن عواطف خویش آگاهی ندارند، اما بسیاری ار چیزهایی که بار عاطفی سنگینی دارند ــ چیزهایی که بزرگترین عشقها، شادیها و غمگینیها را به وجود میآورند ــ واحدهای فرهنگی هستند که از سیستم تعبیر فرهنگی سرچشمه میگیرند.
اجاز دهید یک داستان تخیلی برای شما بازگو نماییم. تصور کنید شما یک خانم متأهلی هستید که تحصیل در رشته پزشکی بزرگترین آرزوی شماست. البته شما برای نیل به مراحل عالیتر آنقدر وقت خود را صرف مطالعه میکنید که به شوهرتان توجه ندارید و وی مخفیانه به سراغ زن دیگری میرود. احتمالاً شما این مطلب را میفهمید و در ابتدا عصبانی میشوید. سپس افسرده می شوید. در نتیجۀ افسردگی به درس خواندن نمیرسید و در رشتۀ پزشکی پذیرفته نمیشوید. این حالت شما را باز هم افسردهتر میکند. در واکنش به افسردگی شما، شوهرتان تصمیم میگیرد شما را ترک کرده و با دوست جدیدش زندگی کند. وضعیت موجود شما را باز هم افسردهتر میکند و بهتدریج به فکر خودکشی میافتید. حال شما آنقدر وخیم میشود که به یک روانپزشک مراجعه میکنید. وی به شما میگوید که ریشۀ حالت شما یک بیماری مغزی و یا عدم تعادل در فعل و انفعالات شیمیایی در مغز شماست. او جهت کنترل بیماری مغزی برای شما دارو تجویز میکند و شما تبدیل به یک بیمار روانی میشوید و تحصیل رشتۀ پزشکی برای شما به مراتب سختتر از گذشته خواهد شد.
شما دربارۀ وضعیت این خانم چگونه فکر میکنید؟ اگر شما به دقت تجزیه و تحلیل کنید، درمییابید که این زن قربانی سیستم تعبیر فرهنگی است که در آن به سر میبرد. هر اتفاقی که برای او افتاد، از ازدواج تا بیماریهای مغزی و نیز عواطف عاشقانۀ او، حاصل الگوهای شناختی و عاطفی منتج از واحدهای فرهنگی است. چیزهایی که در یک وفاق اجتماعی به عنوان یک واحد پنداشته می شوند. آنچه اهمیت دارد، آنکه همه دریابند اعتقادات برخاسته از سیستم تعبیر فرهنگی کاملاً واقعی میباشند.
[1] این مقاله ترجمه ای است از:
Castillo, R.G.Culture & mental illness, In: Client-Centerd approach. University of hawaiiwest ohaio press. USA, 1997.