حمیدرضا نمازی
«گلبرگ روزی که ازدواج کرد، زندگیاش نگرانی بود. اولین بار که دوران نامزدی به جادۀ چالوس رفتیم، نگران بود نکند سنگهای کوه ریزش کنند. اما او از ترس اینکه مبادا از چشم منی که به بیگداری معروفم، بیفتد، هراسش را یا به طنز بیان میکرد یا نگفته، حرفش را میخورد. با این که پزشک شاخصی در درمان و تشخیص بود، از آمپول زدن به بیمارانش هراس داشت و نگران عوارض تزریق بود. من، در اوایل زندگی از این همه نگرانی و وسواس و اضطراب گیج شده بودم و از طرفی خودم هم بههم ریخته بودم. احساس میکنم ویروس اضطراب مثل خوره نه تنها به زندگی مشترکمان که بهتدریج به جانم هم وارد میشود. گاهی بیطاقت میشدم و او را به باد انتقاد میگرفتم. به نظر میرسید که کودکی او ــ زیر موشکباران و بمباران کرمانشاه در دوران جنگ ــ انگارۀ اضطراب از جهان را برایش ارمغان آورده باشد … او البته سالهاست پس از درگذشت پدربزرگ و مادربزرگش به کرمانشاه برنگشته است. از دست دادن این دو نفر که بسیار به او عشق ورزیدهاند، در دوران دبیرستان گلبرگ اتفاق افتاده است. گلبرگ البته بعد از ششسالگی دیگر کرمانشاه نبوده و به تهران مهاجرت کرده است. هر بار که در تدارک سفر به کرمانشاه هستیم، در آخرین لحظات سفر را به هم میزند و کار را خراب میکند …»
اینها شکایت یکی از دوستان من از همسرش است. او بهرغم دلبستگی زیادی که به گلبرگ دارد از هجوم اضطراب در زندگیاش شاکی است.
روزگاری، سنگ بنای بسیاری از اختلالات روانشناختی را اضطراب میدانستند. امروز اما «فقدان» را یک گام عقبتر از اضطراب برمیشمرند. گویی اضطراب آدمی، آینۀ فقدانهای اوست. فقدانهایی که آنها را نپذیرفته است. البته پذیرش، شرط لازم گذار از یک فقدان است و نه شرط کافی. شرط کافی آن است که فقدانها را برگزار و البته اگر میتواند خلاقشان کند. پل ریکور، فیلسوف و هرمنوتیسین فرانسوی در سخنرانی معروفی که دو دهه پیش در انجمن حکمت و فلسفه ایران ادا کرد، از «زخم خاطره» سخن گفت. او البته توجهی جامعهشناسانه داشت و در مقام مقایسه جامعۀ ایرانی و فرانسوی بود. زخم خاطره، پل میان فقدان و اضطراب است و چه در سپهر خصوصی و چه در سپهر عمومی، شیوه را دیگر میکند. به تعبیر فرزاد گلی ــ روانشناس ایرانی ــ سوگهای عملنکرده، همچون مینهای عملنکرده، در زندگی ناکارمان میکند و انرژی حیات را میستاند.
در گفتگویی که با گلبرگ داشتم او را دختر مهربانی یافتم که کولهباری از سوگهای عملنکرده دارد. از کرمانشاه گریزان بود چون هرگز به گورستان آنجا نرفته بود و پشت دیوار بهت و ناباوری فقدان پدربزرگ و مادربزرگش مخفی شده بود. او میگفت هرگز نتوانسته است قطرهای اشک برای آنها بریزد. در خیالش تصویر مبهمی از سنگ قبر آنها داشت و حتی حاضر نشده بود عکسی از آنها را ببیند. انگار تمام حواسش جمع این نکته بود که پا روی سوگهای عملنکرده نگذارد.
همسر گلبرگ را تشویق کردم که بهانۀ سالگرد درگذشت پدرش، گلبرگ را با خودش همراه بهشت زهرا کند. در آغاز، گلبرگ نپذیرفته بود اما بعد خودش پشیمان شده بود و پیشنهاد داده بود که همراهی میکنم. او پدر همسرش را ندیده بود. آنها دو سال پس از فوت او ازدواج کرده بودند. با این همه شاید این اولین بار بود که گلبرگ بر مزار یکی از آشنایان میرفت. بعد از بازگشت از بهشت زهرا، گلبرگ حسی دوگانه میان ترس و آرامش داشت. از سوی دیگر باید در مقام مراقبت ازهمسرش نیز قرار میگرفت. آشوبی در روزگارش ایجاد شده بود که درکش نمیکرد. آنچه در این میان تازگی داشت، احساس آرامشی بود که راه به میانۀ آشوب باز کرده بود. همین حس بهانهای شد تا به گلبرگ پیشنهاد کنم تا سری به کرمانشاه بزند و بر مزار مادر بزرگ و پدر بزرگش رود.
گلبرگ پس از بیست سال از درگذشت آنها، قرار است دو هفتۀ دیگر به کرمانشاه برود. بقیۀ ماجرا در مقالۀ بازتابی ماه بعد! البته اگر گلبرگ از سفرش منصرف نشود.