پروفسور راینر م. هولم- هادولا
ترجمۀ: دکتر سعید پیرمرادی[i]
در فرهنگهای غربی از زمان افلاطون به بعد خلاقیت و اختلالات روانی در ارتباط با یکدیگر نگریسته میشوند. افلاطون میگفت در همه اشخاص خلاق نوعی شعف و حزن الهی وجود دارد. به نظر او سیاستمداران، هنرمندان و فیلسوفان قادرند در حالت خلسه و از خود بیخودی به کارهای شگفتی دست زنند. افلاطون چهار نوع توهم و جنون الهی را از هم تفکیک نمود: شاعرانه، پیامبرمأبانه، آدابی و اروتیک. ارسطو نیز گمان داشت نزد هنرمندان و متفکران بزرگ تمایل به حزن و مالیخولیا وجود دارد. برعکس، در دوران روشنگری و دوران کلاسیک هنری انتساب ملانکولی و دیگر اختلالات روانی به برجستگان از اعتبار ساقط شد (بورشه مایر ۱۹۸۸، شینگز ۱۹۷۷). گوته متفکری بود که این موضوع را در «ورتر»، «تورکواتو تاسو» و «ویلهلم مایستر» و «فاوست» به شدیدترین نحو تجربه و نیز بررسی و تجزیه و تحلیل کرد.
در سال ۱۸۶۲، زمانی که روانپزشکی بهعنوان یکی از رشتههای جدی در پزشکی تثبیت شد، کتاب نامیمون لومبروسو «نابغه و توهم» انتشار یافت که در آن ادعا میشد نبوغ توأم با اضمحلال مغز است. سپس غالباً ادعا شد که شخصیتهای خلاق به اسکیزوفرنی، بیماریهای مانیک ـ دپرسیو همچنین سوءمصرف مواد مخدر و الکل مبتلا هستند. مطالعات جدید اما حاکی از آن است که اختلالات روانی نزد افراد برجسته بیش از افراد معمولی نیست. بسیاری از پژوهشگران خلاقیت حتی به این نتیجه رسیدهاند که خلاقیت انسان را در برابر بیماریهای روانی مصون میسازد (رونکو و ریچاردز ۱۹۹۶).
البته سلامت روان افراد خلاق به زمینهای نیز بستگی دارد که در آن فعالیت میکنند. در حالی که دانشمندان، سیاستمداران، کارشناسان امور اقتصادی، کاشفین، نقاشان، موسیقیدانان و نویسندگان معمولاً از سلامت روان برخوردار هستند، با دو گروه از شخصیتهای خلاق برخورد میکنیم که اختلالات روانی بیشتری از خود نشان میدهند: شاعران و هنرمندان نمایشی.شاعران احتمالاً سه برابر افراد میانگین از اختلال افسردگی رنجورند (رونکو و ریچاردز ۱۹۹۶). در خوانندگان، بازیگران و رقصندهها عمدتاً با سوءمصرف مواد مخدر و الکل روبرو میگردیم. برخلاف نظریه رایج که مواد مخدر میتواند به تقویت خلاقیت کمک کند، مطالعات علمی عکس این نظریه را تأیید میکنند (رونکو و ریچاردز ۱۹۹۶): مصرف بالای الکل و دیگر مواد اعتیادآور همواره بر خلاقیت تأثیر منفی دارند. تقریباً هیچگاه در حین آفرینش آثار خلاق با الکل و مواد مخدر برخورد نمیکنیم، بلکه معمولاً قبل و بعد از مراحل کاری است که با این مقوله مواجه میگردیم.
در مورد گوته چگونه بود؟ همانگونه که دیدیم او از نوسانات خلقی آشکار رنجور بود؛ موضوعی که در خانواده او و نزد افراد دیگر شناخته نشد. همچنین افسردگی و خودکشی در خانواده او سابقه نداشت. والدینبزرگ مادری و پدری هرگز علایم ناخوشی روانی نداشتند و مادر گوته در تمام طول زندگی از روحیه شادابی برخوردار بود. اما پدرش بعضاً ملانکولیک و گاه نیز خودبیمارانگار توصیف شده که البته هیچگاه به درجه یک بیماری پیشرفت نکرد. خواهر گوته دارای نوسانات خلقی بود. او پس از تولد نخستین فرزند خود برای مدت طولانی به بیماری جسمی، ضعف، افسردگی، بدخُلقی، بیتحرکی و ناامیدی مبتلا گردید. این حالت در زمان بارداری فرزند دوم نیز تکرار شد و او کوتاه زمانی پس از زایمان درگذشت.
پس از تولد دشوار، از همان ایام شیرخواری در گوته کابوس مشاهده میشد. اولین بحران روانی که خود او نیز بر آن آگاهی داشت در سن ۱۴ سالگی به وجود آمد. اولین تلاشهای جنسی، یک سرخوردگی عشقی و بازجویی شرمسارانه توسط برخی مراجع قانونی خُلق و خوی او را بههم ریخت و باعث کاهش فعالیتهای معمول اجتماعی وی گردید. بحران روانی او در دوران دانشجویی لایپزیک عمیقتر بود. این بار نیز در ارتباط با یک سرخوردگی عاطفی برای ماهها خُلق و خویش بههمریخت که به افکار خودکشی و طراحی برای خودکشی منتهی شد. البته این وضعیت به حصار فکری وی در خودکشی، علامتی که بسیار خطرناک توصیف میشود، منجر نشد. گوته فعال ماند، میخواند و مینوشت و ارتباط با دوستانش را حفظ کرد. در «مجاز و حقیقت» گوته حالت خود را چنین توصیف میکند: «من حتی از خانه والدینم رگههایی از خودبیمارانگاری را با خود حمل میکردم که طی زندگی روزمره بیش از آنچه تضعیف شود، شدت یافته بود. درد قفسه سینه که من از زمان تصادف آوراشتات هر از گاهی حس میکردم، روحیهام را تضعیف میکرد. یک رژیم ناموفق غذایی گرفتم که سیستم گوارشیام را بههم ریخت، آبجوی سنگین مرزبورگ مغزم را تیره میکرد، قهوه که روح مرا کاملاً محزون میکرد و بعد از غذا با شیر مینوشیدم، احشای دورنیام را از کار میانداخت و به نظر میرسید کاملاً مختل شده، بههمین خاطر من بهشدت مضطرب میشدم، بدون آنکه بتوانم برای یک سبک زندگی عاقلانه تصمیم خاصی بگیرم. طبیعت من که از نیروی کافی جوانی بهرهمند بود بین جوانی شاداب و اضطراب ملانکولیک در نوسان بود» (ها ۹، ص: ۳۲۹).
پزشک، نقاش و فیلسوف طبیعتگرا، کارل گوستاو کاروس که با گوته دوست بود از «بیماریهای سالم» (۱۸۴۲) صحبت میکرد، در حالی که روانپزشک لانگه ـ آیش باوم (۱۹۲۸) توصیفات گوته را مبنای تشخیص بیماری مانیک ـ دپرسیو قرار داد. ارنست کرتچمر (۱۹۲۹) یک سایکوپاتی دورهای تشخیص داد که در ترمینولوژی مدرن میتوان آن را یک اختلال دوقطبی ضعیف ارثی نامید. اَیسلر (۱۹۶۳) روانکاو و روانپزشک در مطالعات دقیق و جالب، اما از نگاه من در نتایج روانشناختی و روانپزشکی غلط، حتی تا آنجا پیش رفت که به تشخیص اختلال روانپریشی از نوع اسکیزوفرنی نزد گوته رسید.
در ارتباط با تشخیصهای فوق باید گفت: شاخصهای اصلی اختلال افسردگی خُلق گرفته، بیعلاقگی و کاهش انگیزه است. کاهش انگیزه در تحدید ملموس فعالیتها انعکاس مییابد و تنها یک حس ذهنی نیست. علاوه بر آن اختلالات جسمی و نظم زندگی نظیر نوسانات روزانه، اختلال خواب، حس ناخوشایند بدنی، بیاشتهایی و بیمیلی دیگر مشخصههای اختلال افسردگی محسوب میشوند. در بسیاری موارد با احساس گناه و حس خودبیارزشی نیز برخورد میکنیم. در کل سه نوع افسردگی ضعیف، متوسط و سخت از یکدیگر تفکیک میشوند.
چنانچه معیارهای فوق را نزد گوته به کار بندیم، میتوانیم به حالات خُلقی افسرده ضعیف تا متوسط برسیم. این حالات خلقی از سن ۱۴ سالگی وی بروز نمود و غالباً چند ماه طول میکشید و معمولاً با اختلال انگیزه، فقدان علاقه، انزوای اجتماعی، اعتماد به نفس ضعیف و افکار خودکشی توأم بود. از منظر روانپزشکی، رواندرمانی و روانکاوی مدرن میتوان از چهار الی پنج «دوره افسردگی» نزد گوته سخن گفت (هولم ـ هادولا ۲۰۱۰، هوفمن و روسل ۲۰۱۰). این دورهها در یک نگاه سطحی شبیه به آن چیزی است که صفت “ملانکولی شاعرانه” خوانده میشود. بهکرات مراحل افسردگی به بیماریهای جسمی منتهی میشد. مضافاً آنکه گوته از یک خُلقگرفتگی مزمن صحبت میکرد که امروزه میتوان بر مبنای طبقهبندیهای مدرن آن را بهعنوان دیستایمی (بدخُلقی) توصیف نمود. البته خلقیات گوته در رابطه تنگاتنگ با خلاقیت وی قرار داشت. همانگونه که در بالا اشاره شد، او قادر بود توسط فعالیتهای خلاق بر دیستایمی، نوسانات خلقی و نیز خطر خودکشی غلبه کند. آثار او از جمله «افسانههای درونی» همانند ابژههای گذار عمل مینمودند. آنها کمک میکردند تا وی کمبودهای حیاتی را تحمل کند، بر سوگواری غلبه نموده، به “جایگاه افسردگی” فرو رود و افسانههای درونی را به آثار هنری تبدیل کند. همه اینها به تجربه خوداثربخشی منجر میشد که در رواندرمانی مدرن در کنار قبول روابط یاریدهنده و نیز اصول درمانی یادآوری، تکرار و پردازش از اهمیت اساسی برخوردار است (هولم ـ هادولا ۲۰۱۱).
علایم مراحل مانیک خُلق بالا، افزایش انگیزه و فعالیت و حس توانمندی جسمی و روانی فوقالعاده است. چنانچه در این دوران ارتباطات شغلی و اجتماعی آسیب نبینند از هیپومانی صحبت میشود. مراحل مانیک واقعی معمولاً با اختلال توجه و تمرکز همراه بوده و به تحریکپذیری، بررسی مبالغهآمیز خود و عدم توانمندی در پیگیری امور شغلی میانجامند. خُلق و رفتار تحت تأثیر شرایط قرار میگیرد و مرزها و موانع عادی اجتماعی زایل میشوند. عملکرد شغلی و اجتماعی در مراحل پیشرفته مانیا از بین میرود و همچنین علایم توهم و حواس کاذب ایجاد میشوند.
چنانچه گوته را از منظر این معیارها بررسی کنیم، میتوانیم بگوییم که بهر حال حالات مانیک ضعیف موجود بوده که البته هرگز به درجه بیماری نرسیدند. بههمین خاطر نظر لانه ـ ایشباوم مبنی بر اینکه گوته از بیماری مانیک ـ دپرسیو رنجور بود، قابل تأیید نیست. نوسانات خلقی گوته در شرایط افسردگی حداکثر به میزان بالینی ارتقا مییافت.
حال به تشخیص اسکیزوفرنی ایسلر میپردازیم. در بیماری اسکیزوفرنی علایم زیر اساسی است:
- اختلال «من»: در این باور تجلی مییابد که افکار خویش در بیرون انتشار یافته و یا آنکه افکار از بیرون به درون ذهن وارد میشوند. بیماران از پدیدههایی مانند افکار بلند، انتشار افکار، تهی شدن فکر و تزریق افکار گزارش میدهند. حسهای بدنی نیز ممکن است هدایت شده و دستکاری شده از خارج تجربه شوند. بیماران اعتقاد دارند که این فرایندها حقیقی بوده و تخیلی نیست.
- توهم تأثیرپذیری: بیماران بر این باورند که از خارج هدایت میشوند: مثلاً اشعههایی که افکار و عواطف آنان را هدایت میکنند. بیماران از واقعی بودن این تجربیات مطمئن هستند. مثلاً بیماری گزارش میداد که گوینده اخبار با ورق زدن اخبار میخواست به او خبر دهد که اینک یک خبر کاملاً شخصی را برای او خواهد خواند. او سپس در سر خود یک اشعه نور حس کرد و کاملاً مطمئن بود که از این زمان به بعد گوینده اخبار افکار و رفتار وی را کنترل میکند.
- حس کاذب: بیماران صداهایی را میشنوند که درباره رفتار آنان نظر میدهند، درباره آنها صحبت میکنند و به آنان دستور میدهند. حسهای کاذب دیگر ممکن است به بدن مربوط باشند. مثلاً بیماری تعریف میکرد که «آزاردهندگان افکار مرا برداشته و آنها را میسوزانند. من این آتشسوزی را در قلبم حس میکنم که تکه تکه میشود و بالا و پایین حرکت میکند».
- اختلال فکر: اختلال فکری خاص در اسکیزوفرنی که اضمحلال فکری نامیده میشود برای فردی که تجربه روانپزشکی ندارد به سختی قابل درک است. بههمین خاطر بهطور نمونه تفسیر یک بیمار اسکیزوفرن از ضربالمثل «از یک پرستو تابستان نمیشود» را میآوریم تا مطلب روشن شود: «بله، روشن است پرستوها در تابستان پرواز میکنند، خیلی، خیلی، امروز صبح موقع ویزیت، پرندهها، دوست دخترم قرار است به ملاقات من بیاید، آهان پرستو، فقط پرواز کن، سر من، افکار من پیش کیست، آزاردهندگان سیاه هستند، پرستوها سفید هستند، نه آزاردهندهای در کار نیست …». برای پاسخگویی مهم است بدانیم که فرد سؤالشونده قرار نبود یک متن فلسفی تولید کند، بلکه او به جد میکوشید معنای آن ضربالمثل را تفسیر کند.
- علایم منفی: این علایم شامل بیتفاوتی نامشخص، انزوای اجتماعی، تغییر شخصیتی و کاهش شدید راندمان میگردند. علایم منفی فقط زمانی به طیف اسکیزوفرنی منتسب میگردند که علایم دیگر موجود باشند یا بوده باشند.
اگر این علایم را که وجه مشخصه اسکیزوفرنی هستند مبنا قرار دهیم، هیچ اشارهای مبنی بر ابتلای گوته به این بیماری بهدست نمیآید. گوته از نوسانات خلقی، اضطرابهای گوناگون ضعیف و اضطرابات هیپوکندریایی رنج میبرد، اما هرگز به روانپریشی دچار نبود. حداکثر میتوان رگههایی از رفتار هیستریک و خودشیفتگی را در وی تشخیص داد.
شخصیتهای هیستریک و یا هیسترویونیک از این طریق مشخص میشوند که اشخاص خویش را دراماتیزه میکنند، رفتار آنها جنبه نمایشی دارد و در بیان عواطف خویش مبالغهآمیز رفتار مینمایند. مضافاً آنکه این افراد نیاز دایمی به شناسایی داشته و میخواهند همیشه در مرکز ثقل توجه قرار بگیرند. همه اینها را میتوان به گوته نسبت داد، اما شخصیت هیستریک مشخصات دیگری نیز دارد. این افراد بهسادگی تحت تأثیر قرار میگیرند، از هیجانات سطحی و متزلزل برخوردارند و نیز اینکه نمیتوانند تنها باشند. گوته اما به خوبی میتوانست در تنهایی بهسر برد، ضمن آنکه ذرهای چاشنی هیستریک میتواند بهلحاظ اجتماعی حتی کاملاً مفید باشد، مثلاً جهت ایجاد ارتباطات جدید.
اختلالات شخصیت خودشیفته به نوع مبالغهآمیزی در مشغولیت با خویش منعکس میشود. این خصلت را میتوان نزد گوته و هنرمندان زیادی پیدا کرد، اما یکی دیگر از وجوه شخصیت خودشیفته، یعنی سردی در روابط شخصی را در هیچ یک از مراحل زندگی گوته نمییابیم. او میتوانست خشن و غیردوستانه باشد، اما در همه حال روابط شخصی و صمیمی داشت.
در جمعبندی میتوان گفت که گوته از افسردگی ضعیف تا متوسط و نوسانات خلقی رنج برده که البته مبنای انگیزه و محتوای فعالیتهای هنری وی نیز بوده است. بدینخاطر جای تردید دارد که آن را بیمارگونه ارزیابی کنیم و شاید «بیماری سالم» (کاروس ۱۸۴۲) عنوان مناسبتری بر احوال او باشد. جنبههای روانی چشمگیر دیگر گوته هرگز به درجه بالینی نرسیدند. از منظر درمان مدرن شاید مصرف آنتیدپرسانها کمک میکرد تا نوسانات خلقی وی تعدیل یابند. یکی از تأثیرات اصلی این داروها، یعنی ایمنسازی در برابر حسهای ناگوار، چه بسا اما بدانجا منتهی میشد که یکی از بزرگترین نابغههای تاریخ از سرچشمه خلاقیتهای خود دور میشد. آنتیدپرسانها فقط برای آن دسته بیماران افسرده رحمت است که قادر نیستند رنج خویش را به اَشکال خلاق تبدیل کنند. همانطور که قبلاً نشان دادیم گوته از منظر رواندرمانی هم خود را درمان میکرد و هم قادر بود از کمک افراد نزدیک به خود استفاده نماید.
همانگونه که متذکر شدیم تاکنون عمیقترین مطالعه در آسیبشناسی روانی گوته از جانب روانکاو و پزشک آمریکای شمالی کورت روبرت اَیسلر انجام شده است. این مطالعه به شکل حیرتانگیزی دقیق و پرمغز است، اما به سه شناخت اساسی و غلط میرسد که قابل دفاع نیست. این سه اشتباه در وهله نخست در تشخیص دورههای روانپریشی نزد گوته تبلور یافته است. دوم آنکه ایسلر روابط صمیمی گوته با مردان را بهعنوان تمایلات همجنسگرایانه وی ارزیابی میکند و سپس این گرایش را به روانپریشی گوته ربط میدهد. سوم آنکه ایسلر رابطه گوته و خواهرش را در زمره زنای با محارم تفسیر نموده است. اَیسلر معتقد است این امر پیامدهای بزرگ و مشکلآفرینی در خلاقیتهای گوته داشته است. نظریه ایسلر فقط از دریچه تنگ ذهنی زمان و فرهنگی که وی در آن زیست میکرده قابل توضیح است.
از تشخیص اشتباه سایکوز پارانوئید توسط ایسلر شروع کنیم. او در استدلال خویش مخصوصاً به نامهای از گوته استناد میورزد که در اکتبر ۱۷۶۷ برای دوست صمیمیاش بریش نگاشته و در آن از بیوفایی احتمالی کتشن گلایه کرده است: «او ضمن نوازش پرشور از من خواست که من با حس حسادت خودم او را آزار ندهم، او قسم خورد برای همیشه مال من باشد. وقتی آدم عاشق است، چطور میتواند حرفی را باور نکند؟ اما او به چه چیز قسم میخورد؟ او میتواند قسم بخورد که هرگز به غیر از وضعیت کنونی نبیند، میتواند قسم بخورد که قلبش از تپش خواهد ایستاد. اما به نظر من او میتواند. به نظر میرسید که زبانم بند آمده. ــ امروز ــ یک نگاه به عاشق، او را به اوج آسمان میبرد، اما معشوقه میتواند با اشارهای او را به زمین زند، چنانچه چشم بر دیگری بدوزد. مختصر و مفید. تو باید بهخاطر افکار آشفته من از او دلجویی کنی. امروز در کنار او بودم و حرف میزدم و او با نوار کلاهش بازی میکرد. در این حین فرزند کوچک خانواده وارد شد و از مادرش کارتِ بازی تاروک را خواست، مادر بهسمت کشو رفت و دختر با دستش به چشمانش کشید، گویی چیزی در آن رفته باشد. این همان چیزی است که مرا عصبانی میکند. تو فکر میکنی من ابله شدهام. حالا گوش بده. این حرکت در کتشن را میشناسم. او چندین بار برای پنهان کردن سرخی صورت و سردرگمی در برابر مادرش دستش را با مهارت کامل بهسمت صورت خود آورد. او نباید این کار را میکرد، عاشق خودش را فریب دهد و به مادرش کلک بزند. این نوعی بدگمانی و ظن، اما به یقین بسیار نزدیک است. اگر درست از آب در آید ــ من تا شنیدن پاسخ تو به خود، خواهم لرزید ــ چگونه او را ببخشم. بله، من میخواهم او را ببخشم. دلایلی به نفع او بگو، نه بر علیه او. تو میتوانستی ــ به اندازه کافی ــ چشمان عاشق را ببینی تیزتر از چشمان خدا؛ اما غالباً خیلی تیز. به من مشورت بده و مرا تسلی بخش. اما فقط مرا مسخره نکن، حتی اگر حقم باشد» (وا ۴، ص: ۱۰۰).
این نامه از حساسیت اضطرابآور و حسادت آتشین گوته پرده بر میافکند. البته بدون دلیل هم نبود. کتشن دو سال مسنتر بود و در بهترین سالهای ازدواج بهسر میبرد. گوته رابطه زوجی را نپذیرفته بود و ماجراجویی اروتیک به دلایل درونی و بیرونی برای آنها ممکن نبود در این دوران کتشن از ابراز علاقه پر حرارت گوته عصبی شده بود و قطعاً بهدنبال یک رابطه جدی بود که به ازدواج منتهی شود. پس از مدتی کوتاه او دیگر نتوانست گوته را تحمل کند و ملاقات گوته با خودش را ممنوع کرد. پس از چند ماه زمینههای رابطه زوجی فراهم شد و کتشن ازدواج کرد.
به نظر ایسلر این نامه وهمانگیز است. او میگوید گوته در حال از دست دادن کنترل خودش است «تا تحت فشار سیلاب خوفناک پر پر نشود» (ایسلر ۱۹۶۳، ص: ۱۰۱). قسمتی در این نامه هست که به نظر ایسلر چنین تشخیصی را مجاب میکند و یا «حتی ضروری میسازد که دریابیم با یک دوره حاد روانپریشی پارانوئید مواجه هستیم. گوته ایما و اشاره دست معشوق خود را متذکر میشود که چگونه با دستان خود چشمانش را میمالید. او این حرکت دست را از محتوای کلی منفک نموده و چنان معنایی به آن میدهد که قطعاً از ناخودآگاه ناشی میشود. این یک الگوی رفتاری کاملاً مشخص است و نزد افرادی مشاهد میشود که از اختلال اسکیزوفرنی رنجور هستند» (ص: ۱۰۱). در این باره میتوان چنین گفت: بیشتر تفاسیری که انسان در مورد رفتار دیگران ارائه میدهد ناشی از پیشآگاهیهای خودآگاه و ناخودآگاه است. گوته حسادت میورزد و آن ایمای کتشن را نیز در افق حسادت خویش مینگرد. اما در هیچ جای این نامه علایم اسکیزوفرنی تشریح نشده است. ظاهراً ایسلر به ضعف استدلالات خویش پی برده و بههمین خاطر به سازه کمکی بعدی روی میآورد: فرد مبتلا به اسکیزوفرنی بر خلاف یک هیستریکر «عمدتاً، و اگر نه مطلقاً، در دنیای احساسات بهسر میبرد» (ص: ۱۰۱). چنین ادعایی از جانب هیچ تجربه علمی و یا بالینی تأیید نشده است. دوماً آنکه فرد اسکیزوفرن «اشاره مورد نظر و یا بیان عاطفی را از بستر اصلی خود خارج نموده و آن را به جزیی دیگر از دنیای حسی خود ربط میدهد» (ایسلر ۱۹۶۳، ص: ۱۰۲). این امر مکانیزم روزمره روانشناختی افکار تداعیکننده را نشان میدهد و نمیتوان از آن نتیجهگیری بیماری روانی نمود.
ایسلر در یک تفسیر ظریفِ نامه نامبرده و شعر «به خواب» به فرضیه زیر رسید: «علامت پارانوئید، آن زمان که با تصاویر مادر عجین شده باشد، نیروی غریزی خویش را از تکانش قتل علیه مادر بهدست میآورد (چنانچه عمیقترین لایهها را در نظر بگیریم، این تکانش از رقابت با مادر خویش بر سر مراقبت مادرانه از کرنلیا و شیرخوارانِ احتمالی دیگر هست)» (ایسلر ۱۹۶۳، ص: ۱۰۲).
ایلسر با این گمانهورزی بی در و پیکر فضای آنالیز رواندرمانی علمی و قابل فهم را ترک میکند. خود او مطرح میکند که تفسیر گوته از ایما و اشارههای کتشن فقط یک گمانهزنی است که او حس نموده و به اطلاع یک دوست رسانده است. همه اینها معیارهایی هستند که وجود توهم را نفی مینمایند. وجه مشخصه توهم باور عمیق و غیرقابل اصلاح است که به واقعی بودن خویش اصرار میورزد. مهمتر آنکه این نامه البته تحریک عاطفی را نشان میدهد، اما با دقت تنظیم شده و حاکی از یک تنش هدفمند است، امری که نزد بیماران مبتلا به اسکیزوفرنی بهندرت مشاهده میشود.
سوءتفاهم ایسلر درباره آسیبشناسی روانی گوته در تفسیر وی از یک رویای شاعر مشخص می شود. گوته در اکتبر ۱۷۶۷ برای دوستش بریش چنین مینویسد: «باز هم چنین شبی بریش، و من با وجود تمام گناهانم به جهنم نخواهم رفت. ممکن است تو آسوده خوابیده باشی، اما منِ عاشق که در حسادت بهسر میبرم، آنقدر شامپاین نوشیدهام، گویی آنقدر نیاز داشتم تا گرمای مطبوعی به خونم داده و نیروی تخیلم را تا سر حد ممکن شعلهور کنم! اول نمیتوانستم بخوابم، در رختخواب غلتیدم، بلند شدم، خم شدم؛ و بعد خسته شدم و خوابم برد؛ برای مدتی رویاهای احمقانه داشتم، از آدمهای بلندقامت، کلاههای پردار، پیپ، زیم ـ بالا ـ زام، و آن وقت از خواب بیدار شدم و به همه آنها لعنت فرستادم. بعد از آن ساعت آرامی داشتم و رویاهای قشنگ. ایما اشارات معمول، علامت روی در، بوسهها در حین پرواز از کنار. و یک مرتبه! چه میبینم! او مرا در یک کیسه کرد! میتوان یک خوکچه را در آن قرار داد، اما آدمی مثل من، این گستاخی محض است. و با وجود آنکه به نظرم غیرمحتمل میآمد، آن را حقیقی حس میکردم. من در کیسه فلسفهبافی میکردم و چندین استعاره و تمثیل از شکسپیر را، مثل زمانی که او قافیهسازی میکند، سر دادم. سپس به نظرم رسید که رفتهام، از او دور شدهام، اما از کیسه نه، آرزوی آزادی داشتم و بیدار شدم» (فا ۲۸، ص: ۸۶).
به نظر ایسلر بخش اول این رویا حاوی سمبلهای آلت مردانه در شکل «آدمهای بلند قامت»، «کلاههای پردار» و «پیپ» بوده است. او از خود سوال میکند که آیا این نمادها از تحریک خود گوته برخاسته و یا آنکه او در آن لحظه آلت تناسلی بلند بریش را در تصور داشته است. به نظر ایسلر آن شب آخرین شب اقامت بریش در لایپزیک بود و گوته نیاز داشت با وی ملاقات کند. میتوان چنین نگریست، اما همه اینها هیچ ربطی به اختلال سایکوتیک ندارد. اینکه یک مرد جوان در نیمه شب نعوظ داشته باشد نشان سلامتی وی است و اینکه آن را در رویا پردازش کند، هم از منظر روانشناختی و هم نوروبیولوژیکی، قابل فهم است. اما اینکه گوته تمایل جنسی شدید به بریش داشته است به هیچ وجه مستدل نمیشود. و حتی اگر چنین بوده باشد، باز هم حائز اهمیت تفسیری برای سایکوز فرضی گوته نبوده است. در مورد موضوع همجنسگرایی بعداً صحبت خواهم کرد.
به نظر من تفسیر «در کیسه قرار داده شدن» بهتر و مفیدتر است و با شرایط همخوانی بیشتری دارد. ایسلر متذکر میشود که گوته سفر بریش را بهعنوان یک فقدان بزرگ تجربه کرده است. گوته همانگونه که از نامهها و اشعارش بر میآید، بریش را واقعاً بهعنوان یک حمایتگر میدید. بریش به او کمک میکرد تا هیجانات خویش را کنترل نموده، توسط نویسندگی به آنها نظم و ساختار ببخشد و نیز ترس وی از زنان کمرنگ شود. پس از سفر بریش اضطرابات گوته افزایش یافت، که توسط یک زن کنترل و بر آنان مهار زده شد. فکر بعدی مبنی بر اینکه گوته از طریق یک برخورد جنسی با بارداری، تولد و خطر مرگ در تماس قرار گرفته و بدینخاطر از چنین رابطهای اجتناب میورزیده، برای من نیز قابل فهم است. ایسلر از یک نامه به کرنلیا فون استرن در سال ۱۷۶۶ نقل قول میآورد:
و ما لحظه به لحظه پخته و پختهتر،
و لذا لحظه به لحظه پلاسیده و پلاسیدهتر میشویم.
(فا ۲۸، ص: ۴۴)
این نقل قول شکسپیر تأکیدی بر تهدید مرگ نهفته در سرنوشت است. گوته در رویا و نیز در آن کیسه به سبک شکسپیر قافیهپردازی میکند تا از طریق سرایش شعر به حیات خود ادامه دهد. گوته گمان داشت که رابطه واقعی جنسی این داروی شفابخش را از او میگرفت. اینکه چنین گمانهورزیها را جدی بگیریم یا نه، در قضاوت روانپزشکی از اهمیت زیادی برخوردار نیست. از لحاظ تشخیصی اما حائز اهمیت است که شکل رویاگونه پردازش تعارضات روانی همه چیز است مگر توهم.
همانگونه که گفتیم توهم بدینوسیله تعریف و مشخص میشود که ایدهها و افکار همچون واقعیت انگاشته شوند. بنابراین زمانی میشد از توهم نزد گوته سخن گفت که مثلاً او روزها و هفتهها پس از آن رویا میگفت که مردان بلندقامت در خیابان وی را تعقیب نموده و کتشن شونکپف با او زیر پتو است تا او را به راستی در درون یک کیسه جای دهد. رویای گوته اتفاقاً دقیقاً برعکس توهم است. او یک اضطراب بزرگ و نهفته در خویش را بهوسیله تعریف کردن آن بیان میکند. بیماران اسکیزوفرن و متوهم اتفاقاً از این فشار در رنجند که نمیتوانند ذهنیات خویش را به روشنی بیان نموده و از عینیات تفکیک نمایند. آنها در اعتماد به دیگران دچار مشکلات عدیده هستند و برای بیان درامای روانی خویش به بیان مناسب مجهز نیستند. آنها معمولاً از قابلیت محدودی در عقلیسازی و نمادینسازی برخوردارند، امری که بیماران را به وانفسای تردید میکشاند.
اگر فرایند درمانی موفق شود تجربه شخصی بیمار را نمادین سازد و شیئیسازی مشخص را برطرف کند، بدینترتیب وی در راه بهبود گام بر خواهد داشت. بهعبارت دیگر: بیان تجربیات فردی توسط رویاها، تخیلات و قصهها علامت سلامت روان است.
شاید ایسلر نیز این نظریه را میپذیرفت، اما چه بسا همزمان اعتراض میکرد که رویاها، تخیلات و قصههای گوته جهت مقابله با یک سایکوز و یا اسکیزوفرنی نهفته مورد استفاده واقع میشدند. چنین تعریفی از سایکوز خالی از اشکال نیست. چون در این صورت کلیه رفتارهای انسانی در جهت دفع سایکوز تعبیر میشدند. اگر چنین چیزی را میپذیرفتیم، سخن از سایکوز نهفته بسان آن است که بگوییم از آنجاییکه سیستم ایمنی انسان همواره در جهت دفع سلولهای سرطانزا فعال است، فرد دچار سرطان نهفته است، و همه به نوعی در معرض ابتلای به آن قرار داریم.
دومین اشتباه ایسلر در ارزیابی همجنسگرایی گوته قرار دارد. ایسلر آنگاه که همجنسگرایی دفع و یا فرافکنی شده را در شکلگیری حسادت و توهم بسیار با اهمیت ارزیابی میکند، در سنت فکری روانکاوی قرار میگیرد. فروید (۱۹۱۱) یک آنالیز دقیق از اتوبیوگرافی «تعمقات یک بیمار روانی» از دانیل پاول شربر ارائه داد. در اینجا یک رابطه میان همجنسگرایی و پارانویا حدس زده شد که البته بهلحاظ تجربی تأیید نگردید. آنالیز فروید در عصری انجام شد که همجنسگرایی بهلحاظ اجتماعی مطرود و بهلحاظ حقوقی قابل پیگرد بود. زمانی که تمایلات همجنسگرایی آشکار میشد، بسیاری مرگ آزاد را پیشه میگرفتند. نیویورک سالهای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ نیز نماد جامعه یکرنگی بود که همجنسگرایی هنور بهعنوان انحراف جنسی قلمداد میشد. سبک جنجالی او زمانی که درباره همجنسگرایی صحبت میکند نیز ناشی از همین شرایط است. بدین ترتیب ایسلر از نامه فوق چنین برداشت مینماید که گوته حتماً با تمایلات همجنسگرایی خویش مبارزه میکرده است. از دیدگاه امروزی ــ حداقل برای آنانی که بهلحاظ علمی روشن هستند ــ اثبات تمایلات همجنسگرایانه نزد گوته امری کم اهمیت است. حتی میتوان بحث را به دراز کشاند و بیان کرد که گوته به نحو بسیار ظریفی با جنبههای اروتیک دوستان مرد خویش برخورد میکرد. ضمناً در ایامی که حساسیتها و شکنندگیهای عاطفی پیش میآمد، امری رایج بود که مردان در برابر همجنسان خود به ابراز عاطفه روی آورند. البته برای جذابیت جنسی در مفهوم تمایل به مراودات جنسی با مردان، ایسلر نیز نتوانسته هیچ مدرک و ادله مشخصی ارائه دهد.
با این حال علاقه گوته به روابط سه سویه قابل توجه است، مثلاً با کتشن و بریش، با شارلوته بوف و نامزد او، با شارلوته فون اشتین و همسرش. این روابط ــ همانگونه که نشان دادیم ــ چندلایه هستند و نمیتوانند برهانی بر همجنسگرایی باشند.
سومین اشتباه ایسلر بررسی نادرست رابطه اروتیک گوته با خواهرش کرنلیا بود که آن را بهعنوان زنای با محارم میدید. به نظر ایسلر این رابطه پیامدهای دامنهداری در خلاقیت گوته داشته است. استدلال ایسلر چنین است: قبل از نگارش «ورتر»، نامزدی کرنلیا همچون یک «ضایعه روانی ویرانگر» بر وی وارد میشود. ازدواج کرنلیا در نوامبر ۱۷۷۳ اضطراب فقدان در گوته را تشدید میکند. پس از ازدواج، خروش خلاق رمان ورتر رخ میدهد که موضوع آن ضایعه از دست دادن خواهر است. دلیل اصلی ایسلر برای طرح این فرضیه آن است که رقیب اصلی او در «ورتر»، یعنی آلبرت، شباهتی با کستنر نامزد گوته ندارد، بلکه بیشتر به شلوسر، شوهر کرنلیا، شبیه است. طبق نظر ایسلر، گوته ازدواج خواهرش را بهعنوان بیوفایی و خیانت تجربه کرد و همزمان بیوفایی مادرش نیز در وی زنده شد که بعد از او فرزندان دیگری هم به دنیا آورد. ایسلر در یک تفسیر بسیار ظریفِ خلاقیت گوته، بهبویژه تولد «ورتر» را با بارداری کرنلیا، ماکسیمیلیانه و شارلوته بوف ربط میدهد. ایسلر میگوید گوته با «ورتر» یک فرزند به دنیا آورد که باید در دنیا قشنگترینی باشد که تاکنون تولید و متولد شده است.
موضوع زایمان در «ورتر» و نیز در بسیاری دیگر از آثار گوته هم بهعنوان یک موضوع شخصی و هم بهمثابه یک موضوع کاملاً مستقل حائز اهمیت فراوان است. همچنین درد فقدان واقعی فاصله گرفتن از کرنلیا در طول پردازشهای روانی و نیز خلق آثار ادبی نقش مهمی ایفا نموده است. ایسلر تولد «ورتر» را در وجه تمثیلی آن نمیبیند، بلکه بهعنوان پیامد مشخص تمایلات جنسی گوته نسبت به خواهرش ارزیابی میکند. ایسلر حتی از طریق نقل قول خود وی از گوته، که به اکرمن تأکید کرده بود لیلی شونهمن نخستین عشق وی بوده، خود را تصحیح نمیکند. با این حال ایسلر بر این نظر است: «بدینترتیب وابستگی به محارم مایه اضمحلال او (کرنلیا) شد، در حالی که او مشوق گوته بود و او را از کاری بزرگ به کار بزرگ دیگری ترغیب میکرد.» (ص: ۱۶۷).
در سلسله استدلالات ایسلر یک خطا وجود دارد که باعث بسیاری از سوءتفاهمات روانشناختی گردیده است: فهم انگیزهها که شاعر با آن بازی میکند بهعنوان توضیح علیتی مطرح میگردد. در اینجا دلایل با علل اشتباه گرفته میشوند. شباهتهای استعاری و ساختاری بهعنوان دلبستگیهای واقعی تلقی میشوند. اما یک علاقه دلچسب و لطیف با خواهر، که حتی ممکن است رگههایی از تخیلات اروتیک نیز در آن باشد، با رابطه با محارم فرق دارد. البته به شرط آنکه ایسلر نیمنگاه بیمارگونه را کنار نهاده، میتوان با او در این جمعبندی به نتیجه واحدی رسید که کرنلیا در سیر رشدی خلاقیت گوته از اهمیت خارقالعادهای برخوردار بوده است.
در مجموع میتوان اظهار داشت که طریقت گوته در مسیر یک زندگی خلاق از راه دل سپردن به اشتیاقهایش بود که به آستانه بیمارگونگی میرسید، اما در نهایت به سلامتی برتر میانجامید.
[i] این مقاله ترجمهای است از کتاب:
Rainer M. Holm-Hadulla, Leidenschaft: Goethes Weg zur Kreativität: Eine Psychobiographie, Vandenhoeck & Ruprecht, 2008.