شهرام رفیعیان
چکیده
در فلسفۀ علم معاصر به این نکته توجه شده است که پیشرفت علم بشری بهصورت خطی صورت نمیگیرد و در هر دوره از زمان دانشمندان با مبنا گرفتن اصولی بنیانی از علم میسازند که وجوهی از واقعیت نمایان میکند ولی وجوه دیگر مغفول میماند و با گذشت زمان این کاستیها آشکار میشود و خط سیر علم عوض میشود. در پزشکی این مفهوم را لودویک فلک با اصطلاح «سبک تفکر» مورد بحث قرار داده است. در این مقاله تلاش بر این بوده که نشان داده شود چگونه تأملات فلسفی در باب چارچوب فکری پزشکی میتواند راهگشای ایجاد نظامی جامعتر در زمینه آموزش تحقیقات و درمان در پزشکی باشد.
مقدمه
میتوان گفت که نه تنها در نگاه قشر غیرمتخصص جامعه بلکه حتی در نگاه قشر دانشگاهی و تحصیلکرده نیز این نگرش وجود دارد که دانش بشری روندی تجمعی دارد. به این معنی که هر روز فهم ما از وقایع عالم نسبت به دیروز بیشتر میشود و این فهم نسبت به آنچه در نزد پیشینیان وجود داشته برتر است. لیکن همانطور که اوکسکول Uexküll و پائولی Pauli (اوکسکول و پائولی 1986) اشاره میکنند فیلسوفان گوناگونی در قرن اخیر غلط بودن این نکته را متذکر شدهاند.
انشتین فیزیکدان و فیلسوف معروف قرن بیستم با بیان این نکته که «نظریه است که مشخص میکند چه چیز را مشاهده کنیم» بیان میدارد که نوع مدل ذهنی یا تبیین ما از رویدادهای جهان اطراف مشخص میکند که به چه چیزهایی توجه داشته باشیم. (هایزنبرگ Heisenberg 1969، ترجمه معصومی همدانی 1386)
یکی از چهرههای معروفی که بصورت تأثیرگذار این بحث را مطرح کردهاست جامعهشناس آمریکایی توماس کوهن Thomas Kuhn میباشد. او در کتاب خود تحت عنوان ساختار انقلابات علمی (کوهن 1970) توضیح میدهد که دانشمندان با اصل قرار دادن مواردی یک چارچوب پایه برای فعالیت علمی بنا مینهند که او به این چارچوب پارادایم میگوید و در ادامه، کار دیگر دانشمندان ساخت بنیان علم بر پایۀ این چارچوب اولیه است ولی بعد از مدتی بهدلیل نقصان مدل غالب علم مدل دیگری جایگزین میشود و او به این اتفاق تغییر پارادایم نام میدهد.
در حیطۀ پزشکی لودویک فلک Ludwik Fleck (زاجیسک Zajicek ، فلک 2008) توضیحی مشابه داده است. او میگوید که در هر زمان پزشکان از یک «سبک تفکر» thought-style خاص تبعیت میکنند و بعد از چندی یک سبک تفکر نوین جایگزین سبک تفکر قبلی میشود.
علت این روند را باید به دو موضوع نسبت داد (هیلیگن Heylighen ، سیلیرز Cilliers ، گرشنسن Gershenson 2008)؛ اول اینکه حواس ما در درک جهان نقصان دارد و هیچوقت قادر نیستند آنچه را که کانت «شیئ به ذاته» مینامد درک کنند. در واقع آنچه ما از اشیای بیرونی ادراک میکنیم تنها بازتابی از تحلیل ادراکات حسی ما در سیستم عصبی مرکزی است که خود میتواند با خطا همراه باشد. موضوع دوم این است که واقعیت بیرونی بسیار پیچیده و چندلایه است و ابعاد گوناگونی دارد که میتواند مورد تحلیل و بررسی قرار بگیرد.
بنابراین در زمانهای گوناگون و همچنین در فرهنگهای مختلف با مبنا قرار دادن اصول مختلف پارادایمهای مختلفی برای دانش بشری به وجود میآید. پس پیشرفت دانش بشری سیر خطی ندارد و نمیتوان گفت که دانش بشر مثلاً در قرن بیستم نسبت به آنچه در قرن نوزدهم میدانسته برتری مطلق دارد زیرا چه بسا در پارادایم دانش در قرن نوزدهم نکاتی مکشوف بوده و به آنها توجه میشده است که در قرن بیستم نادیده گرفته شدهاند.
پارادایمهای پزشکی
در پزشکی موضوع بحث، انسان است که پیچیدهترین جاندار با بیشترین ابعاد میباشد. در برخورد با این پیچیدگی همانطور که لودویک فلک میگوید پزشکان در زمانهای مختلف از سبک تفکرهای گوناگونی استفاده کردهاند. از ابتدای قرن بیستم سبک تفکر غالب در پزشکی دیدگاه زیستپزشکی و زیستمکانیکی بودهاست. با پیدایش جامعۀ صنعتی و با غلبۀ مکتب پوزیتیویسم در ابتدای قرن بیستم بر تفکر علمی، پزشکی نیز از تأثیرات این دو بیبهره نماند و بیماری در نگرش طب مدرن به شکلی تعریف شد که با دستآوردهای نوین فنآوری هماهنگ باشد. (اوکسکول و پائولی 1986)
دیدگاه پوزیتیویستی به حذف مباحثی نظیر مابعدالطبیعه و اخلاق از تفکر علمی پرداخت و بنای علم را بر ماده نهاد. این رویکرد در پزشکی باعث تلقی مادهگرایانه از وجود آدمی شد و جهتگیری به این سمت شد که حیات آدمی را به زیر بناهای فیزیکی و شیمیایی بدن آدمی فرو بکاهد. (اوکسکول و وزیاک Wesiack 1997)
موفقیتهای علم در ابتدای قرن بیستم که باعث دستاوردهای فراوان برای بشریت شد به آن تقدسی عمیق بخشید بهگونهای که راه بر تفکر نقادانه دربارۀ ابعاد گوناگون آن بسته شد. ولی بهتدریج با گذشت زمان کاستیهای فروکاستگرایی مادهگرایانه آشکار شد و آن تقدس اولیه شکسته شد.
در برابر رویکرد زیستپزشکی و زیستمکانیکی طب غربی پارادایمهای دیگر پزشکی در فرهنگهای دیگر وجود داشتهاند و به حیات خود ادامه دادهاند. برای مثال آلشین Allchin (2008، آ و ب) توضیح میدهد که در حوالی سال 1970 میلادی که زمان اوج شکوفایی علم غربی بوده است با بسط روابط بین چین و آمریکا پزشکان آمریکایی با طب سوزنی مواجه شدند و با تعجب حیطهای از دانش را در دست پزشکان چینی مشاهده میکردند که با وجود پیشرفتهای فراوان در پزشکی غربی کاملاٌ با آن بیگانه بودند. نکتۀ جالب توجه این است که این دانش میراث چین باستان بوده و قدمتی بسیار طولانی داشته است. به همین دلیل این بیخبری بر آنها گران آمد و در برابر آن موضع گرفتند و حتی آن را انکار کردند. این در حالی است که حتی در طب امروز که طب سوزنی بعضاً از تحقیقات با روش غربی هم سر بلند بیرون آمده است، نتوانسته جایگاه واقعی خود را در پزشکی بهدست آورد. بحث در باب امکان گفتمان بین پارادایم طب سوزنی و طب غربی هماکنون نیز ادامه دارد. (تاگارد Thagard و سو Zhu 2008، کلر Clair و دیگران 2006).
بسط پارادایم طب مدرن غربی باعث انشعاب بیشتر و هر روزۀ تخصصهای پزشکی شده است و پیشرفت روزافزون تکنولوژیهای جدید برای کندوکاو در بدن، روابط انسانی بین پزشک و بیمار را که اهمیت فراوانی در فرآیند شفایافتن دارد را محدود و محدودتر میکند. (اوکسکول و وزیاک Wesiack 1997)
این کاستیها دغدغههای برخی پزشکان در قرن بیستم بوده است. از میان آنها دکتر جرج انگل George Engel (1980) روانپزشک سعی کرد با تدوین مدل جایگزینی برای پزشکی به اصلاح این نقایص بپردازد. او از مدل سیستمی که لودویگ فون برتالانفی Ludwig Von Bertalanffy تدوین کرده بود استفاده کرد. برتالانفی در نظریۀ خود به نام نظریۀ عمومی سیستمها میگوید که همۀ سیستمهای پیچیده در طبیعت دارای سطوح ساختاری از خرد تا کلان هستند و سطوح خرد زیرساخت پیدایش سطوح کلان میباشند. برای مثال در مورد انسان هر فرد بشری از مجموعهای از مولکولها ساخته شده است. در سطح فراتر مجموعۀ سلولها، فراتر از آن مجموعۀ بافتها، سپس اندامها و بعد سطح فردی قرار دارد. از طرف دیگر این فرد با یک فرد دیگر، سیستم خانواده را میسازد که خود عضوی از سیستم بزرگتر جامعه است و این سیستم خود جزئی از سیستم بزرگتر جامعۀ جهانی میباشد. دکتر انگل از این مدل استفاده میکند تا یک فهم جدید از بیماری و تأثیرات آن بر فرد ایجاد کند. او میگوید هرگاه اختلالی در یکی از سطوح ساختاری فرد بهوجود آید تأثیرات آن میتواند بر تمام سطوح دیگر اعمال شود، بنابراین وقتی تغییری در سطح سلولی-مولکولی بدن فرد اختلال ایجاد کند این تأثیر به صورت «علیت رو-به-بالا» به سطوح ساختاری بالاتر اعمال میشود و وقتی تغییر در سطوح ساختاری بالا اعمال شود به صورت «علیت رو-به-پایین» به سطوح پایینتر مثل اندامها، بافتها و سلولها تأثیر میگذارد.
دکتر انگل میگوید که در پزشکی مدرن غربی بیشترین تأکید بر سطح سلولی-مولکولی وجود فرد قرار گرفته است و به جای علیت رو-به-پایین و علیت رو-به-بالا، یک نوع «علیت خطی» و موضعی در تفسیر و توضیح بیماریها مورد استفاده قرار گرفته است. در ادامه سعی میکنیم با مثالهایی علیت رو-به-بالا و رو-به-پایین را مورد بررسی قرار دهیم.
علیت رو-به-بالا: تأثیر بیوشیمی بدن در سطح روانی و تعاملات اجتماعی
علیت رو-به-بالا برای پزشکان پارادایم پزشکی غربی ملموستر است زیرا در واقع پروژۀ فروکاستگرایی در رویکرد پوزیتیویستی علم به دنبال تقلیل همۀ وقایع به سطح بیوشیمی و بیوفیزیک میباشد. با وجود اینکه این موضع به نظر افراطی میرسد و لیکن وجود این تأثیرات در قالب علیت رو-به-بالا قابل انکار نیست. برای مثال در کودکان مبتلا به فنیل کتونوری سطح بالای فنیل آلانین در خون میتواند باعث آسیب دستگاه عصبی شود که در نهایت باعث اختلالات روانی میشود (اتکینسون و همکاران، ترجمه دکتر براهنی 1378). یا مثلاً تغییرات بیوشیمیایی در بدن متعاقب تغییرات هورمونی نزدیک قاعدگی میتواند باعث مشکلات روحی در فرد شود و حتی کارکرد اجتماعی او را مختل کند (کونولی Connolly 2001). یا در مثالی که دکتر انگل میزند، در فردی که دچار سکته قلبی شده با اینکه مشکل در سطح بافتی و با نکروز عضله قلبی ایجاد شده ولی تبعات آن در سطح روانی بهصورت افسردگی و در سطح کارکرد اجتماعی به صورت ناتوانی و از دست دادن شغل قبلی بروز میکند (انگل 1980).
علیت رو-به-پایین: آرون آنتونوفسکی، سلامتزایی و احساس همسازی
آرون آنتونوفسکی Aaron Antonovsky جامعهشناس علاقهمند به مباحث سلامت در حوالی دهۀ نود میلادی با بحث دربارۀ ساختارهای اجتماعی و تأثیر آن بر سلامت بر این نکته تأکید کرد که وضعیت اجتماعی میتواند بر طول عمر و وضعیت سلامت فرد در جامعه تأثیر داشته باشد. او با پیشنهاد اصطلاح «احساس همسازی» Sense of coherence (فلنسبورگ-مادسن Flensborg-Madsen ، ونتگوت Ventegodt ، مریک Merrick 2005) میگوید که هر چه احساس فرد نسبت به محیطش مثبتتر و بهتر باشد و بهتر بتواند با محیط پیرامونش تطابق یابد از سلامت بیشتری برخوردار خواهد بود. او همچنین توضیح میدهد که با تدابیری میتوان در جامعه سلامت تولید کرد و از اصطلاح سلامتزایی Salutogenesis (آنتونوفسکی 1996) برای این موضوع استفاده میکند؛ بدین معنی که میتوان در جامعه زیرساختهایی ایجاد کرد که افراد با مشارکت در آنها احساس سازگاری با محیط را در خود ارتقا دهند و این وضعیت سلامت آنها را بهبود میدهد. بعد از طرح این بحث تحقیقات فراوانی در زمینۀ احساس همسازی و راهکارهای بهبود آن صورت گرفته است و این تحقیقات تاکنون نیز در حال انجام است.
علیت رو-به-پایین: گرگوری باتسون و مدل دو سو پیوسته اسکیزوفرنی
در اوائل قرن بیستم گرگوری باتسون Gregory Bateson انسانشناس، جانورشناس، زبانشناس و زیستشناس معروف که در زمینههای دیگر نیز تحقیقات داشته است به همراه گروهی از متخصصین در زمینههای گوناگون به بررسی افراد مبتلا به اسکیزوفرنی پرداختند و نظریۀ دو سو پیوسته Double bind theory را برای توضیح اسکیزوفرنی مطرح کردند. (باتسون 1972)
در این نظریه آنها با بررسی ارتباطات بینفردی در افراد مبتلا به این بیماری نظریۀ خود را بهصورت زیر در شکلگیری اسکیزوفرنی مطرح کردند (گیبنی Gibney 2006):
آنها میگویند که وقتی شخصی در شرایط خاصی در درازمدت از محیط پیامهای متناقض دریافت کند دچار این بیماری روانی خواهد شد که ساختار این شرایط به شکل زیر است:
- بیمار و یک شخص دیگری که مرتباً با او در ارتباط است و پیوند عاطفی عمیقی با او دارد در این روند دخیلاند.
- در سطح کلامی این شخص مرتباً به بیمار این پیام را انتقال میدهد که از او متنفر است یا نمیخواهد در کنار او باشد و او را از خود میراند.
- در سطحی فراتر مثلاً در سطح نشانههای غیرکلامی به بیمار این پیام منتقل میشود که این شخص نیاز دارد و باید به او کمک شود مثلاً شخص از انجام کارهای روزمره عاجز است.
- بیمار نمیتواند خود را از این شرایط خلاص کند.
- این شرایط برای مدت بسیار طولانی ادامه پیدا میکند.
بعد از ارائۀ این نظریه تحقیقاتی دربارۀ صحت آن صورت گرفت ولیکن واضح است که این یک نظریۀ ابتدایی برای تبیین بیماری است و در شکلگیری آن روابط پیچیدۀ فراوان اجتماعی دخیلاند و نمیتوان همه را در این رابطۀ سادۀ دوگانه توضیح داد. لیکن مسئله ایناست که مدتی بعد از ارائۀ این نظریه با به بازار آمدن داروهای آنتیسایکوتیک تحقیقات درباره تاثیر روابط اجتماعی در شکل گیری اسکیزوفرنی خیلی کمرنگتر شد. (گیبنی 2006)
البته تأثیر مدل دو سو پیوسته و فعالیتهای بیتسون و همکارانش به همراه حرکتهای فکری مشابه مثل نظرات روانکاو و فیلسوف فرانسوی ژاک لاکان پایهگذار حرکتی به نام ضد روانپزشکی شدند. (ناصر Nasser 1995) این حرکت توسط روانپزشکانی نظیر لایینگ و ساس پایهگذاری شد و آنها به کل ماهیت بیماری روانی را زیر سؤال بردند، مثلاً ساس ادعا کرد که بیماری روانی افسانهای بیش نیست و آنچه ما بیماری روان مینامیم حاصل مشکلات فرد در تعامل با خانواده و جامعۀ ناسالم است (ساس، ترجمه سلیمانی و منصوری 1383). امروزه حرکت ضد روانپزشکی از رونق افتاده است ولی همانطور که ناصر (1995) میگوید باعث شد که روانپزشکان در باب ماهیت بیماری روانی و جنبههای فلسفی آن تأمل بیشتری بکنند. در عین حال باعث شد که جنبههای پیشگیرانه و اجتماعی بیماری روانی مورد تحلیل قرار گیرند و سیاستگذاران برای سلامت روان در سطح جامعه اهمیت قائل شوند. (براکن Bracken و توماس Thomas 2001، 2002).
اهمیت تبیین مسئله در آموزش پزشکی
سؤالی که در اینجا مطرح میشود این است که در حالی که در نظامهای آموزش پزشکی مرسوم در پزشکی مدرن عموماً تبیین فلسفی مدل زیستپزشکی و زیستمکانیکی صورت نمیگیرد، چرا پزشکان از این رویکرد در کار بالینی و تحقیقات خود استفاده میکنند؟
پاسخ این است که همانطور که اوکسکول (اوکسکول و وزیاک 1997) میگوید دانشجویان پزشکی از همان ابتدای آموزش خود با مواجهه با دروسی نظیر زیستشناسی، آناتومی و فیزیولوژی درمییابند که پزشکی دربارۀ «چه چیزهایی» است و در واقع مدل فلسفی طب بهصورت ناخودآگاه در ذهن آنها شکل میگیرد.
در اینجا باز باید به بحثی که در ابتدای این نوشتار آورده شد اشاره کنیم و این نکته که وقتی مدل ذهنی در دوران علوم پایه در ذهن دانشجوی پزشکی شکل گرفت بهقول انیشتین از آن به بعد «نظریه» است که مشخص میکند که چه چیزهایی را مشاهده کنند و دورنمای شغلی و نوع تحقیقاتی که در آن مشارکت میکنند مشخص خواهد شد. به همین دلیل است که پزشکان نمیتوانند به راحتی پذیرای روشهای جایگزین و خلاقانۀ درمانی که تأثیر خود را نشان دادهاند ولی خارج از این چارچوب فکری قرار دارند، باشند. به فرض، جای سؤال دارد که چرا القای هیپنوز که با تکنیکهای ساده ای قابل انجام است و تأثیر درمانی آن در بسیاری موارد نشان داده شده است، در طرح درس آموزشی دانشجویان پزشکی گنجانده نشده است؟ این مسأله در مورد درمانهای دیگر جایگزین نیز مصداق دارد.
میتوان گفت این معضل وقتی که این روشهای جایگزین از بطن خود علم غربی برآمده پیچیدگی کمتری دارد. برخورد پزشکان با روشهای درمانی ذهن-بدن که توسط روانشناسان و پزشکانی ابداع شده که به پزشکی غربی تعلق داشتهاند (نظیر بیوفیدبک و هیپنوتراپی) بهتر است و راحتتر با آنها کنار میآیند. ولی وقتی صحبت دربارۀ روشهای درمانی است که در فرهنگها و در میان اقوام دیگر بهوجود آمده کار سختتر میشود. امروزه انسانشناسی پزشکی، با بررسی روشهای درمانی مرسوم در میان اقوام مختلف نشان داده است که تلقی قبلی انسان مدرن غربی از این روشها، و اندیشۀ اینکه باید تمام راهکارها و دستاوردهای این اقوام را تحت عنوان «خرافات» کنار گذاشت سادهاندیشی بوده است. (اوکسکول و وزیاک 1997)
یک نمونه خوب این مسئله اعتقاد به «زار» در میان مردم جنوب کشور خودمان میباشد. غلامحسین ساعدی روانپزشک و داستاننویس در کتابی به نام «اهل هوا» به بررسی روشهای درمانی درمانگران محلی جنوب کشور پرداخته و موارد متعددی را گزارش کرده است که بیمارانی از آن منطقه با روشهای طب مدرن غربی تحت درمان بودهاند ولی جواب نگرفتهاند و در نهایت روشهای درمانی این درمانگران بومی بوده است که این افراد را از بیماری نجات داده است. (احمدی 1377)
دکتر اوکسکول این موارد را تحت عنوان «ناخوشیهای وابسته به فرهنگ» دستهبندی میکند و گزارش میکند که در جامعۀ آلمانی هم هر ساله تعدادی از این دست بیماران وجود دادند که علیرغم اقدامات متعدد تشخیصی و درمانی طب مدرن درمان نمیشوند و هزینههای فراوانی به سیستم بهداشت و درمان کشور تحمیل میکند و فراتر از آن تبعات روانی و اجتماعی فراوانی به بار میآورد. (اوکسکول و وزیاک 1997)
حل مشکلات این گروه فقط با تحقیق و بررسی فرهنگی و ارتباط آن با سلامت و بیماری حاصل میآید و این تنها زمانی میسر است که پارادایم پزشکی واقعیتهای اجتماعی و فرهنگی را به عنوان عناصری واقعی نادیده نگیرد و آنها را به واقعیتهایی مولکولی و مادی تقلیل ندهیم. (فرانکل Frankl 1995، ترجمه فرخ سیف 1366)
با این نگرش گستره دید پزشکی بسط پیدا میکند و این مسئله در نظر گرفته میشود که فرهنگها و قومیتهای مختلف بیماریها و ناخوشیهای مربوط به خود را دارند و مبتنی بر این نظام بیماری و ناخوشی، سیستم پزشکی مخصوص به آنها هم در طول قرون شکل گرفته است.
احترام به این سیستمهای پزشکی گامی در جهت شکلگیری پزشکی جامع خواهد بود.
بحث
همانطور که برای ساختن یک خانه اول طرح و نقشۀ آن را طراحی میکنیم، در تولید علم و دانش هم طرح و نقشه وجود دارد. حال اگر هوشیارانه به طرح این نقشه فکر کنیم و آن را بر اساس بهترین فهم موجود طراحی کنیم حاصل کار بهتر خواهد بود.
در پزشکی به دلیل مشغلۀ زیاد دانشجویان و پزشکان در فضای بالینی کمتر به جنبههای نظری و فلسفی جریان تولید علم و تحقیقات و روش کار در بالین بیمار اندیشیده میشود ولی اندیشیدن و تدبر در باب چگونگی این فرآیندها و تلاش در جهت بهینهسازی آنها در وضعیت آیندۀ سلامت جامعه مؤثر خواهد بود.
پارادایم پزشکی مدل غربی، در فرآیند تدوین طرح درس آموزشی پزشکان و انتخاب روش تحقیق، اغلب از رویکرد مادیگرایانه استفاده کرده است.
بازنگری در این پارادایم و قبول کردن این نکته که واقعیتهای روحانی، اجتماعی و فرهنگی غیرقابلتقلیل به ماده هستند و در جریان این تقلیل معدوم میشوند و نمیتوان آنها را در سطح مادی مورد تحلیل علمی قرار داد منجر به بازبینی در طرح درس آموزشی و استفاده از روششناسیهای جدید در تحقیقات پزشکی خواهد شد.
در بازبینی طرح درس، علوم انسانی به عنوان ابزاری لازم برای تربیت پزشک در یک بستر فرهنگی-قومی خاص، در دروس پزشکی گنجانده میشود و در آموزش پزشک به آنچه پولانی «دانش تلویحی» (هنری Henry ، زانر Zaner ، دیتوس Dittus 2007) مینامد و لزوم انتقال آنها به پزشکان نوآموز، توجه بیشتری میشود. یعنی به این مسئله دقت میشود که حجم زیادی از انتقال دانش در پزشکی، طی مشاهدۀ فرآیند عمل بالینی در برخورد پزشک و بیمار صورت میگیرد و به این دیدگاه بالینت که خودِ رابطۀ پزشک و بیمار اثر درمانی دارد و پزشک به مثابۀ دارو میتواند اثرات درمانی و یا حتی سمی داشته باشد توجه میشود. (بالینت Balint 1957)
در سطح تحقیقات، استفاده از روشهای کیفی تحقیق مورد توجه خواهد بود. برای مثال این آموزۀ دکتر انگل که مهمترین ابزار برای تحقیق در پزشکی بالینی زبان است مبنا خواهد بود. (انگل 1997)
بیشک تحقیقات پایه در زمینۀ مبانی فلسفی تدوین پارادایم پزشکی راهگشای این تغییرات خواهد بود.
منابع
اتکینسون ر. و همکاران. (1378) زمینه روانشناسی هیلگارد. ترجمه دکتر براهنی م. و همکاران. ویرایش دوم انتشارات رشد. تهران.
احمدی ب. (1377). کتاب تردید. چاپ سوم ،تهران، نشر مرکز.
ساس ت. (1383). اسطوره ی بیماری روانی، ترجمه سعیده سلیمانی و علیرضا منصوری، فصلنامه حوزه و دانشگاه، سال دهم، شماره 41، ص 123-.140
فرانکل و. (1366). پزشک و روح، ترجمه فرخ سیف بهزاد، نشر ویس.
هایزنبرگ و. (1386). جزء و کل، ترجمه حسین معصومی همدانی، نشر دانشگاهی چاپ پنجم، مرکز نشردانشگاهی، تهران.
Allchin D., [cited 2008 June 7]. Points east and west: Acupuncture and comparative philosophy of science. available from: http://www.tc.umn.edu/~allch001/papers/psa-96.pdf
Allchin D., [cited 2008 June 7]. Points east and west: Acupuncture and teaching the cultural context of science., Available from: http://www.tc.umn.edu/~allch001/papers/acu2005.pdf
Antonovsky A. (1996). The salutogenic model as a theory to guide health promotion. Health Promot. Int., 11:11-18.
Balint M., (1957). The doctor, his patient and the illness. London: Tavistock Publications.
Bateson, G., (1972). Steps to an ecology of mind, San Francisco: Chandler publications.
Bracken P. and Thomas P., (2002). Time to move beyond the mindbody split, the “mind” is not inside but “out there” in the social world. BMJ; 325: 1433–4.
Bracken P. and Thomas P., (2001). Postpsychiatry: a new direction for mental health. BMJ, 322:724–7.
Connolly M., (2001). Premenstrual syndrome: an update on definitions, diagnosis and management .Advan. Psychiatr. Treat., Nov; 7: 469 – 477.
Engel GL. (1980). The clinical application of the biopsychosocial model. Am J Psychiatry. May; 137(5):535-44.
Engel GL., (1997). How much longer must medicine’s science be bound by a seventeenth century world-view? In: Von Uexküll, Th. et al. (Eds), Psychosomatic medicine. Munchen: Wien; Baltimore: Urban & Schwarzenberg.
Flensborg-Madsen, T., Ventegodt, S., and Merrick, J., (2005). Sense of Coherence and Physical Health. A Review of Previous Findings. J. The Scientific World. 5, 665–673.
Gibney P., (2006). The Double Bind Theory: Still Crazy-Making After All These Years. Psychotherapy In Australia, Vol. 12 NO. 3 • 48-55.
Henry. S G, Zaner R M, and Dittus R S. (2007). Viewpoint: Moving Beyond Evidence-Based Medicine, Academic Medicine, Vol. 82, No. 3 / March 292-297.
Heylighen F, Cilliers P. and Gershenson C., [cited 2008 Oct 18]. Complexity and Philosophy. Available from: http://cogprints.org/4847
Kuhn, T. S. (1970). The Structure of Scientific Revolutions. Second Edition with Postscript. Chicago: University of Chicago Press. 1970.
Nasser M., (1995). The rise and fall of anti-psychiatry. Psychiatric Bulletin., 19, 743-746.
St. Clair R., Rodríguez WE., Roberts AM. and Joshua IG., (2006). Intercultural Incommensurability and the Globalization of Chinese Medicine: The Case of Acupuncture. The Journal of Comparative Asian Development, Vol. 5, No. 1, 199-211.
Thagard P. and Zhu J., [cited 2008 July 1]. Acupuncture, Incommensurability, and Conceptual Change. available from: http://cogsci.uwaterloo.ca/Articles/Pages/acupuncture.pdf
Uexküll T. and Pauli H., (1986). Mind-body problem in medicine. Advancement of health, vol 3, No 4: Fall, 158-174.
Uexküll T. and Wesiack, (1997). W. Scientific theory: a bio-psycho-social model. In: Th. Von Uexküll et al. (Eds.), Psychosomatic medicine. München: Wien; Baltimore: Urban & Schwarzenberg; pp. 11-42.
Zajicek G. Ludwik Fleck: Founder of the philosophy of modern medicine. [cited 2008 Sep 28] Available from: http://www.what-is-cancer.com/papers/Fleck.html