احمدرضا بیگدلی
سلامت برتر، شمارۀ 6، صفحات 22-21
از این گسترده تر
رؤیای ما دوام نمیآورد
رویای ما ـ در تلاقی ریلهای راهآهن نابود میشود.
احمدرضا احمدی
- یادم که نمیرود؛ (نمیشود فراموش کرد)، طعم گس ناجور دهانم و بوی غریبی که شامهام را پر میکند، هجوم تصاویر آشفته و مبهم، پیشاپیش خبرم میکند و آن وقت یاد مادرم میافتم، (دست خودم نیست). کودکیام آن جاست هنوز ـ در آن شهر بیباران ـ حالا که برمیگردم و نگاهش میکنم میبینم بزرگتر شده است. از سیزده گذشته بودم که در آن تاریک روشنی مطبخ، مقابل مادر ایستاده بودم و نگاهش میکردم، روی کرسی پایچوبیاش نشسته بود و همان طور که دستۀ بلند کفگیر را مشت کرده بود، گونهاش را به آن تکیه داده بود و خوابیده بود. (خوابیده بود؟) زانوها را جمع کرده بود و با چشمهای نیمهباز، به خواب عمیقی فرو رفته بود. ترس پاورچین آمد و پشت سرم ایستاد. نگاه کردم، دم و بازدمی نبود که سینهاش بالا و پایین برود. بعدها دریافتم که در آن وهله که من روبرویش ایستاده بودم و به آن چهرۀ تکیده و غمگین نگاه میکردم، مرگ آمده بود و به آرامی بر شانه هایش یله داده بود تا نفس از شماره بیفتد. ترس بود یا من که فریاد زدم: «مامان، مامان». کلمه از دهانم گریخت و صدا در سکوتی سنگین پیچید. ترس بود که دستم را گرفت و کشاند طرف سراشیبی هولانگیزی که در آن تابوت مادرم بر روی شانهها از درگاه آهنی خانه بیرون میرفت. خواهرانم ضجه میزدند و پدرم به دیوار تکیه داده بود و سیاه پوشیده بود و صدای هقهق گریهای بلند در باد میپیچید. آن وقت به ناگهان جیغ از حنجره برآمد و مادر با چشم های وحشتزده و دهان باز مرا نگاه کرد. ترس نبود که شانههای مادرم را به شدت تکان داده بود، من بودم که فریاد میزدم و شانههای مادرم را تکان میدادم.
- ماهها گذشت و سالها برآمد و من اولین فرزندم را در طلوع صبح دوم دیماه هزار و سیصد و چهل و هفت در آغوش گرفتم و هیچ گمان نمیبردم که دو سال بعد در ایوان خانۀ استیجاریام، در روستای لشکریان سیاهکل، متوجه حالت شگفتآور و هراس بیدلیل همان دخترکم میشوم که در تمام دلبستگیهای من، ریشه دوانده است. رنگش پریده بود و میلرزید و در دهانش آدامسی را که نبود میجوید. میگفت: «بارون»، و بارانی در کار نبود. آفتاب بود که پهن شده بود روی مزرعۀ چای که ایوان خانه مشرف به آن بود. اگر چه مدتی گذشت تا دوباره در چهرۀ کودکمان همان آثار بهتآور را ببینم، اما نگرانی نخستین بار، از یادمان نمیرفت. در این که ترسیده بود، شکی وجود نداشت، اما از کی؟ و از چی؟ حملۀ دوم (بعدها فهمیدم که این رفتار را حملۀ صرع میگویند) که پیش آمد، باران خیالی نبود که او را ترسانده بود، «هاپو» بود. نام سگی که نمیدیدش و این سگ ناپیدای تصوری همان بود که خواهر کوچکم از آن میترسید و دست از لجاجت برمیداشت. اما وقتی مادرم میگفت: «هاپو»، ندیده بودم که چشمهای خواهرم گشاد بشوند، اما دخترک من به گوشهای اشاره می کرد و خودش را پس میکشید و جایی را نشان میداد که در آنجا چیز خوفناکی نبود.
- سالها بعد بود که پزشکی فاضل به یک نکتۀ اساسی و بسیار مهم اشاره نمود و این وقتی بود که تا آن زمان برای درمان دخترم همه کاری کرده بودیم ـ حتی برایش سرکتاب باز کردیم و دعا گرفتیم ـ نمیخواستم فکر کند که در حقش کوتاهی میکنیم. او گفت: صرع، بیماری نیست. عارضه است. حال آن که پزشک مشهوری در آبادان، بیست و پنج سال قبل از این، ادعا داشت که عامل بیماری دخترم انگلهای میکروسکوپی است و شربتی تجویز کرد که بنیبشری نمیتوانست یک قاشق از آن بخورد، چه برسد به کودکی که کیف مدرسهاش را هر شب زیر سرش میگذارد و میخوابد. در پی آن پزشکان متعدد و توصیههای مختلفی را صبورانه تجربه کردیم. آن چه مایۀ امیدواری ما بود، تیزهوشی، فراست و حافظۀ بسیار قوی دخترم بود، که کلمۀ عارضه بیشتر به دلمان چسبید. همین کلمۀ «عارضه» که به جای کلمۀ «بیماری» نشست و همین که تجویز، داروی کنترل کنندۀ بدون عوارضی تلقی شد، قدرت حملات صرع و تعداد آن رو به کاهش نهاد. حملات قدرتمندی که برای کنترل تقلاها و تلاشها و جیغهای مدهوش او، من و مادرش دستها و پاهایش را میگرفتیم، پارچهای لای دندانهایش میگذاشتیم و از غصه زار میزدیم. دخترم رفته رفته بزرگ میشد. حالا دیگر، سوم راهنمایی را خوانده بود و برای ادامۀ تحصیلات باید با وسیلۀ نقلیۀ عمومی به شهر اصلی و در پنج ـ شش کیلومتری میرفت، آن چه او را آزار میداد، هیاهوی پنهان پدربزرگ و مادربزرگ و اقوام و نزدیکان ما بود که اگر چه سؤال نمیکردند، حرفی نمیزدند، اما در پس پردۀ خفا به شرح ماجراهایی میپرداختند که از این و آن و درباره مصروعین شنیده بودند. بنابراین هالهای از ابهام آمیخته به راز، یا خوف، نوعی پرهیز محترمانه به دور او کشیده میشد ـ همان دخترک پر سر و صدا و تیزهوش، آن نوجوان ترگل و ورگل که به تایلندیها میمانست و این که دارد برای خودش خانمی میشود، دراین حصار قد میکشید. هرجا میرفتیم، نگاه دیگران حاکی از دلسوزی بود و وحشت، که نکند حالش به هم بخورد و استکان چای داغ را مثلاً پرت کند یا چیزی را بشکند. حالا دیگر این دختر جوان معیوب بود و اگر کسی هم میآمد خواستگاریاش، خواستگار یا پیرمرد زنمردهای بود کمی بزرگسالتر از من که پدرش بودم، یا جوانی مجنون کمسن و سال، که قدیمیها گفته بودند اگر زن بگیرد حالش خوب میشود، مثل داستان فیلم سوتهدلان علی حاتمی. آنچه آزارمان میداد، مجموع این تصورات و گمانها بود. باورتان نمیشود، رمان «از عشق و دیگر اهریمنان» مارکز را بخوانید تا بدانید «هاری» هم روزی «جنزدگی» تلقی میشده و کشیشها باید با حبس و زجر دادن بیمار، جن را از تنش بیرون میکردند. به نظر من باید در ارتباط با تصورات مردم ساده اقدامی بشود، تا نه صرع، بلکه «ایدز» را هم یک عارضۀ بسیار معمولی و درمانپذیر تلقی بکنند و مبتلایان را از خود بدانند و حصار بدگمانی را بشکنند.
اگر پزشک هنگام معالجه «جای بیمار» بنشیند، از بالا نگاه نکند، رابطۀ او، با بیماری و بیمار شفافتر میشود. پزشک متخصص اگر اهل رمان و سینما و شعر و موسیقی نباشد، در پس دیوار شیشه ای مینشیند و به جهان بیمار نگاه میکند؛ جهانی که در میان انبوه شریانها، یاختهها، استخوان و ماهیچههای کتاب اناتومی میگذرد.
اما سال ۱۳۷۰ بود، ایام تعطیلات نوروزی. با خانواده رفته بودیم اهواز برای دیدار پدر و مادرم. دوست دوران دبیرستان و رفیق سالهای نوجوانیم دکتر «آ» به دیدنم آمد. آدم موفقی بود. متخصص بیماری قلب و عروق، خوشنام و خوشرفتار. با همۀ گرفتاریهایش آمد که بعد از سالها دیدار کنیم. در ضمن مرا ببرد و بگرداند تا در کوچهپسکوچه های دوران جوانی، یادی از گذشته کرده باشیم. برحسب تصادف مقابل اداره کل پست و تلگراف خوزستان توقف کرد تا کار نیمهتمامی را به انجام برساند. او پیاده شد و من در اتومبیل ماندم و به صدای محزون زنی گوش دادم که از بلندگوها پخش میشد. چشم من به خیابان بود. به درختهای اقاقیای دو طرف و اتومبیلها و پیادهها که میآمدند و میگذشتند. ناگهان چیزی در من شکست، فرو ریخت. اندوه چنان سرازیر شد و بغض آن چنان در گلوگاهم چنبره زد که از حال رفتم. آن چه ناگهان در برابر دیدگانم دیدم، تیره، بیهدف، پوچ و بیخاصیت بود. فکر این که ما در این جهان چه کارهایم، قرار است کجا برویم؟ وقتی که مرگ پیش روی ماست، این تقلا و تلاش دیگر چه معنایی دارد، مرا در حیطۀ اقتدار خودش گرفت و به زیر کشاند، به درون گوری آماده که میبایست در آن دراز میکشیدم.
نفهمیدم چه بر سرم رفت. وقتی چشم باز کردم روی تخت بیمارستان افتاده بودم و داشتند نوار قلب مرا برمیداشتند. صدای دوستم دکتر «آ» را شنیدم که میگفت:
خدا را شکر، فکر کردم سکته کردهای.
از آن پس، روزی یک یا دو بار، ناگهان انبوهی از اندوه و اضطراب حمله را آغاز میکرد و طبق دستور پزشک دراز میکشیدم تا پاهایم را بالا بگیرند. شاید یک هفته یا کمتر بر این یورش بیدلیل، گریه هم افزوده شد. با صدای بلند گریه میکردم. نمیتوانستم سرکلاس حاضر بشوم و تدریس کنم. راههای مختلفی را برای درمان طی کردم: قرص و تلقین، مطالعۀ کتابهای سرگرمکننده، پرسه زدن در خیابان. اندکی بهبودی یافتم، اما از درمان قطعی خبری نبود. شاید دو سال بعد بود که این حال پیگیر و مداوم تغییر بنیادین یافت. دیگر اندوه و اضطراب نبود که حمله میکرد، اشکال ترسآوری بود که مرا در برمیگرفت، به گونهای که چند بار سرکلاس درس زیر میز پنهان شده بودم و اصلاً متوجه نبودم. و با صدای خندۀ بچهها موقعیتم را در مییافتم. علایم یورش روانی کاملاً شبیه صرع بود. بعداً به من گفته شد عارضهای که به آن گرفتار آمدهام صرع بزرگسالان است. من هم از آن پس روزی ۲ قرص مصرف میکنم که از شدت حملات میکاهد. وقتی خیلی خسته باشم، روزی 3 تا 4 مرتبه با حملات آن مواجه هستم. طعم گس دهانم و بوی غریبی که در شامهام میپیچد و تصاویر مبهم و آشفتهای که در نظرم میآید. طول مدت حملات، حداقل سیثانیه و حداکثر یک یا نیمدقیقه است. گاهی رنگ چهرهام سفید میشود و گاهی سیاه. در این زمان قفسۀ سینهام به شدت میسوزد. وقتی سیاه میشوم، مدت زمان طولانیتر و سنگینتر است. وقتی هندوانه، خیار، پنیر و کشک نمیخورم وضعیتم بهتر است.
خوشبختانه برای دخترم دیگر اتفاقی نمیافتد و این برای من بزرگترین هدیۀ الهی است؛ شکر. دیپلمش را گرفت و اگر فرصت ادامۀ تحصیل از او گرفته نمیشد، اکنون تحصیلات دانشگاهیاش را به پایان رسانده بود، خیاط ماهری است، چند فیلم کوتاه ساخته و دست از مطالعه بر نمیدارد.