هانس گئورک گادامر [i]
ترجمه: کیوان با جغلی
فصلنامه سلامت برتر جلد سوم، شمارههای ۴ و ۵ پاییز و زمستان ۱۳۸۳ صفحات ۱۰۷ تا ۱۲۰
روانپزشکی از دیرباز، جایگاه منحصر به فردی را در حوزۀ دانش پزشکی و هنرهای شفادهنده از آن خود کرده است، عیناً مانند پزشکی که نسبت به دیگر علوم، همیشه از چنین جایگاهی برخوردار بوده است. روانپزشکی به منزلۀ یک هنر در عرصۀ پزشکی، همواره بر خطوط مرزی علم واقع میشود و به یاری پیوند پایدارش با «پراکسیس»، ترسیمکنندۀ زندگی است. با وجود این، پراکسیس صرفاً به معنای کاربست شناخت علمی نیست. به بیان دقیقتر، ابعادی از پراکسیس با برگشت به حوزۀ پژوهش بر آن حوزه مؤثرند و نتایج پژوهش میبایست دائماً با عطف به پراکسیس، به اثبات و تصدیق خود بپردازند. بدین ترتیب، دلایل قانعکنندهای در دست است که نشان میدهد چرا پزشکان حرفۀ خود را با حرفۀ یک دانشمند یا محقق، و یا یک تکنسین محض برابر نمیدانند؛ یعنی با حرفۀ اشخاصی که صرفاً با به کار بستن شناخت و کشفیات علمی، در صدد بازگرداندن سلامتاند. بخشی از حرفۀ پزشکی دقیقاً به یک هنر شباهت دارد و این بخش از طریق آموزش نظری قابل بیان نیست. این همان حیطهای است که سزاوار عنوان «هنر شفا دادن art of healing» است.
پراکسيس فراتر از کاربست محض دانش است. در اینجا «عمل Practice» نه صرفاً به «عمل طبابت the practice» به عنوان یک جایگاه شغلی مشخص در میان دیگر شغلها و درون جهان یکپارچۀ کار که به گسترۀ تمامعیاری از زندگی در ارتباط با حرفۀ پزشکی اشاره میکند. پراکسیس دارای جهان منحصر به فردی است. علم حقوق، نمونۀ مشابه دیگری است که همواره به منزلت منحصر به فردش آگاهی داشته است.
رشتۀ حقوق حتی در عصر علم، مدتی مدید در پذیرفتن عنوان رسمی علم مردد ماند و بدین طریق با بهره بردن از بینش حقوقی و [در قالب] هنر حقوق، با هوشمندی و درایت از سرشتی معتبر [از لحاظ علمی] دوری جست. در رشتۀ حقوق نیز پراکسیس از علم جداییناپذیر است و در این حیطه نیز حقوقدانان، در عمل برای افزایشی مشتریانشان ناچار بودهاند با مخالفتهای عامیانه در برابر این حرفه، به دلیل وجود وکیلان دغلباز و تقلبهای حقوقی، دست و پنجه نرم کنند. به همین ترتیب، هنر پزشکی نیز از دیرباز تا امروز، ناچار به توجیه خود بوده است.
به هرتقدیر، ارتباط میان پزشک و بیمار از جنس دیگری است. جنبۀ تکنولوژیک حرفۀ پزشکی، خاصه در عصر علم، عصری که در آن به سر میبریم، ما را به بازاندیشیهای مداومی واداشته است. مهمتر ازهمه این که بیمارانی که برای طلب یاری نزد پزشک میروند، آن چنان توسط تکنولوژی حیرتانگیز پزشکی مدرن اغوا میشوند که چشمانشان تنها توانایی مشاهدۀ این جنبه از دانش پزشکی را دارد و فقط در رویارویی با مهارت علمی پزشک، دچار حیرت میشوند. نیاز ناشی از شرایط بیمار، مشوق گرایشی است که در آن، شگفتیهای تکنولوژیک پزشکی مدرن در قیاس با دیگر ابعاد این دانش از امتیاز ویژهای برخوردار میگردد و [بنابراین] کاربست این دانش به منزلۀ رسالتی بسیار طاقتفرسا و پرمسئولیت، که شامل گستردهترین ابعاد انسانی و اجتماعی است، به فراموشی سپرده میشود.
اگر تردیدهایی وجود دارد که بتوان پزشکان را در زمرۀ دانشمندان علوم طبیعی به شمار آورد، این تردیدها در خصوص روانپزشکان دو چندان است. در حوزۀ روانپزشکی، علم و پراکسیس همواره بر مرز باریکی میان دو قلمرو واقع میشوند: قلمروی دانش علوم طبیعی با تلاشهایش در فهم طبیعت از طریق روشهای استدلالی، و قلمروی شناخت سرشت رازآمیز مسائل ذهنی و روانشناختی، چرا که انسان صرفاً یک ابژۀ طبیعی نیست. به بیان دقیقتر، هر یک از ما به طرز اسرارآمیزی Mysterious ، هم برای خودمان و هم برای دیگران ناشناختهایم. هر کدام از ما، خواه به عنوان یک فرد در اجتماع و خواه به عنوان یک همسایه، چه در فضای خانواده و چه در محيط کار، در مقابل تأثیرات، مسئولیتها و معضلات بیشمار و بیحد و حصری واکنش نشان میدهیم. همیشه عوامل پیشبینیناپذیری وجود دارند که نقش خود را ایفا میکنند. چیزهایی از این دست که نیازمند فهمشان هستیم، به تمامی متفاوتند از مجموعه قوانین طبیعت؛ که از طریق تکنیکهای پژوهشی بسیار پیشرفته، به طرزی فزاینده تبیین و آشکار میشوند.
نگرانی در خصوص امور فهمناپذیر و کوشش برای به چنگ آوردن سرشت پیشبینیناپذیر حیات ذهنی و روحی آدمیان، رسالت هنر فهم است که ما آن را هرمنوتیک مینامیم. در قرون نخستین، این واژۀ عالمانۀ یونانی، عموماً برای شرح شناخت ما از آدمی به کار برده میشد. هرمنوتیک همچنین هنگامی دوباره مطرح شد که حدود و ثغور علم جدید، در قرون هفدهم و هجدهم خود را برملا کردند و نیز وقتی که در عصر گوته و رمانتیکها، نشان داده شد که هر یک از ما، هم برای خودمان و هم برای دیگران، نمایانگر رازی enigma عمیق و نهفتهایم.
بدیهی است که هنر فهم نقش مهمی را در پهنههای مختلف دانش بر عهده دارد. اهمیت آن دیرزمانی است که در تأویل کتاب مقدس و آثار دینی، در علم حقوق و تفسیر مسائل وابسته به آن شناخته شده است. آنجا که نتوان به آسانی قواعد و قوانین را به کار بست، فهم ایفای نقش میکند و این گستره، سرتاسر قلمروی حیات جمعی انسانها را در برمیگیرد. به این ترتیب همان قدر که ممکن است در شناختن خودمان و دیگران ناکام بمانیم، ممکن است بتوانیم امر غیرقابل فهم را بیازماییم و تجربه کنیم. چندان عجیب نیست که درست در عصر علم، فلسفه به شناسایی و درک حدود و ثغور قواعد و امکانات تازهای روی آورد که به واسطۀ علم پدید آمده بود.
در حقیقت چنانکه قرن ما گامی نو در اندیشۀ فلسفی برداشته است، اهمیت آن بدین لحاظ است که افزون بر خرد و اندیشه، اینک زبان، شیوهای که از طریق آن هر چیز به بیان درمیآید، در کانون فلسفه قرار گرفته است. بنابراین حیرتآور نیست که پس از گذشت بیش از یک قرن، زبان در عصر علم از این شایستگی برخوردار شده که از لحاظ برتری و سودمندی بالقوهاش، مانند هر موضوع دیگری مورد تأمل واقع شود. بدین ترتیب، زبان به مثابۀ جهانی از نشانهها موضوعیت یافت و الگوی آن توسط کامیابی علمی زبانهای سمبلیک مهیا شد؛ الگویی که در واقع از درون ریاضیات نضج یافته و قوام گرفته بود.
در نتیجه، یک زبان مثالی، تصنعی و روشن چراغ راه فلسفه شد. زبانی که با تبیین روشن معنا میتوانست بر تمامی idola foti بتهای بازار [ii] غلبه کند. یکی از والاترین غایاتی که اندیشۀ فلسفی، از زمان لایبنیتس و از قرن هجدهم درصدد بازنمایی آن بوده، امکان تعالی منطق ریاضی به یک توصیف مثالی و روشن است؛ تعالیای که در پرتو آن نهایتاً، فلسفه به یک علم حقیقی بدل میگردد. با این همه در این میان کاملاً به عکس، با تنوع زایای زبانهای بشری و تأثیر عمیقشان در بافتار رفتار و کنش آدمی رویارو میشویم. تنوعی که حتی آرمان ساختگرایانه نظریۀ generative grammar دستور زبان زایشی[iii] نیز، آن را تحت عنوان اصل خلاقیت پذیرفته و درون خود جای داده است. رشد و بسط نظریههایی همچون دستور زبان زایشی، نشانگر پیروزیهایی مسحورکننده در بینش و منطق است. با وجود این، چنین نظریههایی بدون اعتنا به گنجینۀ غنی محتوا، لاجرم خود را در ابعاد صوری و کارکردی زبان محصور میکنند. برای مثال، در آنچه فلسفۀ تحلیلی نامیده میشود، از ابعاد گوناگون سخن تنها به سود یک جنبۀ به خصوص آن چشمپوشی میشود. دیگر نمونۀ مشابه در این زمینه، دیدگاههای بسیار جالب و مبسوط کلود لوی استراوس و دیگر ساختارگرایان، دربارۀ دستور زبان پنهان انگارۀ اسطورهای است. چنین نمونههایی با نقش و سهم بسیار جذابشان در روشنگری اجمالی ما، هنوز نتوانستهاند جهان اسطوره را جایگزین بینش اسرارآمیزی کنند که درونمان نهاده شده است.
زبان طبیعی، شامل اشارات و تلویحاتی گوناگون، و مأمن رموز و ابهاماتی دیگر است و این همه، به واسطۀ کارکرد حیرتانگیز روابط زبانشناختی که [اینک] رمزگان تصنعی artificial codes جانشین آن شده و یا میتواند بشود، زائل نمیشود. با وجود این، شاهد شکل دیگری از زندگی جمعی هستیم که در آن زبانی همچون زبان مادریمان، ما را در چارچوب اعمال اندیشههایمان و کاربست خردمان با یکدیگر پیوند میدهد. صحبت کردن، صرفاً یک استعداد طبیعی نیست که ما را در برقراری ارتباط با یکدیگر، به همان شیوۀ نظامهای نشانهایی تصنعی artificial sign systems، توانمند میسازد. به بیان دقیقتر، جامعۀ انسانی به یمن تملک زبان، به تمامی از لحاظ سرشت و گستره با جامعۀ حیوانات تفاوت دارد. چرا که به قول هولدرلين: «يک ديالوگ همان است که ما هستیم، توانایی گوشی سپردن به دیگری.» خاستگاه نخست زیستجهانی که در آن، در پرتو ساخت نظمی اخلاقی به سر میبریم، و نیز سرچشمۀ اصلی رشد و تحول سنن دینی و فرهنگیمان را میتوان در اعجاز زبان ردیابی کرد. این اعجاز، به توانایی در پیامرسانی به یکدیگر به منظور تحت ضابطه درآوردن رفتار گونهها بستگی ندارد؛ بلکه منوط به توانایی [آدمی] در تكوين یک جامعۀ زبانی خاص language communtiy در پی آن تکوین جهانی مشترک است. آنچه در این میان تازه به نظر میرسد، توانایی در گوش سپردن به یکدیگر و تحمل حضور دیگری است. در اینجا با بعد جهانی هرمنوتیک، بعدی که حامی و حاوی اندیشه و خرد ماست رویاروییم. چرا که هرمنوتیک، صرفاً یک رشتۀ علمی جانبی نیست تا چارچوب روششناسانۀ مهمی را برای دیگر علوم فراهم آورد. به بیان دقیقتر، هرمنوتیک به قلب فلسفه نفوذ میکند و تنها به معنای مطالعۀ اندیشۀ منطقی و یا روشی برای پژوهشی نیست. هرمنوتیک، کوششی مدام در منطق دیالوگ است.
اندیشیدن، دیالوگ روح است با خودش. افلاطون اندیشیدن را چنین توصیف میکند و این نشان میدهد که در همان زمان، اندیشیدن به منزلۀ گوش سپردن است، گوش سپردن به پاسخهای خودمان و نیز پاسخهای دیگران، آن گاه که در باب امر غیرقابل فهم پرسش میکنیم. آنچه که تمامی بسترهای تأویل و تعمق، چه ادیان، چه هنر مردمان دور و نزدیک و چه پرتو بازمانده از سنت تاریخیمان بر آن متفقالقولاند، فهمیدن امر غیرقابل فهم و خاصه فهمیدن آن چیزی است که نیازمند فهمیده شدن است. در این گستره همواره پرسشهایی تازه در برابرمان سر برمیکشند و در پی هر پاسخ پرسشی دیگر زاده میشود و این یعنی هرمنوتیک به مثابۀ فلسفه.
به مجرّد اینکه رسالت هرمنوتیک را از چنین منظری بنگریم، قرابت هرمنوتیک و روانپزشکی آشکار میشود. اگر فلسفه کوششی است در فهمیدن امر غیرقابل فهم و تلاشی است در مطرح نمودن پرسشهای بنیادین آدمی، پرسشهایی که از طریق ادیان، جهان اساطیر، شعر، هنر و فرهنگ بدانها پاسخ داده میشود، پس فلسفه بایستی شامل اسرار آغاز و پایان، هستی و نیستی، میلاد و مرگ و مهمتر از همه نیک و بد باشد. اینها پرسشهایی رازآمیزند که ظاهراً پاسخی ندارند تا بتوانند در بنیانگذاری «دانش» سهم و نقشی داشته باشند. هنگامی که روانپزشکان رویاروی چنین پدیدارهای ناشناختهای قرار میگیرند، آناً آنها را آشفتگی عاطفی و ناخوشی ذهنی قلمداد کرده و درصدد درمانشان برمیآیند. یک روانپزشک با مانیای مذهبی religious mania و نیروی قهرآمیز نهفته در آن که ممکن است به جنایت یا خودکشی منجر شود و میتواند فرد، گروه یا فرقهای را به کام مرگ بکشاند، و نیز با انواع عشقهای وسواسآمیزی که ممکن است به تخریبی کامل منتهی شوند آشنایی دارد. برای او در مقام فردی آگاه و روشن از لحاظ علمی، تمامی اَشکال وسواسهای فکری شناخته شده است، وسواسهایی همچون تسخیر [روح] توسط / شیاطینی که باید رانده شوند، یا همچون الهام الهی divine inspiration و یا در قالب توهماتی، همچون توهمی که در آن شخص خود را دنبالهروی قهرمانان یونان باستان، Ajax آژاکس[iv] یا Orestes اورستس[v] خشمگین به شمار می آورد ــ من از نژاد Tantalus تانتالوس[vi] هستم ــ تمامی اینها برای یک ذهن روشن و مدرن قابل تشخیص و شناسایی است. طبیبی که این آشفتگیهای ذهنی را میشناسد و با آنها در هیأتهای مشخصی همچون جلوههای اساطیری mythic witness، هنر شعر و شاعری و یا نمایش تراژدیک tragic mimesis رویارو میشود ممکن است نتواند آنچه را که از طریق اثر هنری دریافت نموده به زبان علمی برگرداند. از جمله واکنشهای محتملی که ممکن است از یک پزشک در مواجهه با اثر هنری سر بزند، آن واکنش کلاسیکی است که از جانب یکی از تماشاگران نخستین اجرای نمایشنامۀ پیش از سپیدهدمان Vor Sonnenaufgang نوشتۀ Gerhart Hauptmann گرهارت هاپتمن[vii] ، در پایان قرن پیش سر زد: هنگامی که شیونهای یک زایمان طولانی و نفسگیر، از پس پشت صحنۀ نمایش به پیش آمده و به طرز دردناکی ادامه مییافت تا بر تمامی صحنه سایهگستر شود، طبیبی که در میان تماشاگران نشسته بود ناگهان با خشم، فورسپسی را به روی صحنۀ نمایشی پرتاب کرد.
یک روانپزشک چه در برابر صحنۀ نمایش و چه در تجربۀ زندگی شغلیاش، با پدیدارهایی غیرقابل فهم و ناشناخته رویارو میشود و [در این میان] جنون را به مثابۀ فرمی از آشفتگی عاطفی و ناخوشی ذهنی تفسیر میکند. اما مقولۀ بیماری نزد وی، که من آن را در اینجا به گونهای به کار میبرم که گویی امری وافی بالذات Self-explanatory است، به همان نحو آسانی که نزد دیگر رشته های تخصصی پزشکی قابل تشخیص است، مقولهای روشن و گویا نیست. معمولاً هنگامی یک پزشک برای بیمارش، تشخیص بیماری روانی را مطرح میکند که بیمار با این شکایت که روحیۀ خوبی ندارد و گویی از فقدان چیزی رنج میبرد، به او مراجعه می کند. فرد بیمار، مقولههای سلامت و بیماری را در چشمانداز چنین فقدانی تعریف میکند حتی اگر معلوم شود که در واقع ابداً فقدانی در کار نبوده است. عموماً براساس چنین نگرشی است که مرد یا زنی، هر چند نادرست، خود را ناخوش پنداشته و به پزشک مراجعه میکند. اما مهمتر از اینها، یک روانپزشک [معمولاً ] با فرد بیماری سرو کار پیدا میکند که یا از بیماری و ناخوشیاش بیخبر است [و در واقع آن را انکار میکند] و یا بی آن که مبتلا به بیماری جسمانی خاصی باشد خود را بیمار انگاشته hypochondriac و در واقع بیماری خاصی را تقلید میکند. در این موارد به نظر میرسد که امکان فهم چنین موقعیتی از میان رفته است. در چنین شرایطی است که راه یک روان پزشک بر اساس رسالت و وظیفۀ هرمنوتیکیاش، از راه یک پزشک که به شیوۀ معمول مشغول درمان بیماران است، جدا میشود. رسالت هرمنوتیکی روانپزشک ایجاب میکند که یک مشارکت Partnership انسانی، هر چند ناپایدار، میان پزشک و بیمار برقرار شود. اما در اینجا به نظر میرسد که امکان و احتمال چنین مشارکتی در نظر گرفته نمیشود چرا که حتی در مواردی بینابینی، همانند بیماریهای روانتنی[viii] psychosomatic illness، بیمار از پاسخ دادن به سؤالات پزشک طفره میرود تا از این طریق بتواند حافظ عملکرد بخش ناخودآگاه ذهنش باشد. در اینجاست که مسئلۀ هرمنوتیک در رشتۀ روانپزشکی مجدداً مطرح میشود. یک روانپزشک بایستی در صدد فهم بیمارش برآید حتی هنگامی که بیمار در برابر چنین فهمی از خود مقاومت نشان میدهد. برای صدق سخن خود میتوانیم به پیششرط ضروری در روانکاوی، یعنی talking cure «معالجه با حرف زدن[ix]» اشاره کنیم که در آن بیماران بر اساس شناخت و برداشت خودشان از بیماری و ناخوشیشان تحت تحلیل قرار میگیرند.
در چند دهۀ اخیر، خاصه در پرتو اثر میشل فوکو[x] ، مفهوم ناخوشی ذهنی و نابهنجاری روانی بار دیگر از منظری سیاسی و اجتماعی مسئلهساز شده است. دشوار بتوان شناخت هنجارهای اجتماعی و هنجارهای رفتاری نظیر آن را در بخشی از جامعه به مثابۀ یک کل، که همواره در تعریف چنین مفهومی از ناخوشی [روانی] دخیل بوده و آن را پیچیده کرده است، نادیده انگاشت. فیلسوفان و دانشمندان علوم اجتماعی، چنین مشکلی را تحت عنوان «نبوغ و جنون» شناخته و تبیین میکنند. هنرمندان و خوشقریحگان خلاقی creatively gifted که در حاشیۀ اجتماع به سر میبرند و همچون نوعی «نابهنجاری» رویارویمان قرار میگیرند، مصداق عینی مسائلی از این دست هستند و ساختار انعطافناپذیر چنین مقولاتی را سبب میشوند. به همین خاطر است که تمامیّت زبان جنون، در اثر شماری از این موارد مشکلساز، مورد تردید قرار گرفته است. اگرچه چنین تردیدی، ندرتاً از جانب پزشکان و غالباً از طرف کسانی مطرح شده که در گیر و دار مباحثات و مجادلات مسائل فرهنگیاند. برای نمونه در آلمان، مورد فردریش هولدرلین شاعر را سراغ داریم. افول توانشهای ذهنی هولدرلین در اواخر عمر، شمار بسیاری از شعرهای او را، آن چنان نزد همعصرانش غیرقابل فهم و عجیب و غریب جلوه داد، که حتی دوستانش هنگامی که دست به کار تجدید چاپ آثارش شدند، عمداً شماری از مهمترین شعرهای او را کنار گذاشتند. از این رو بخش مهمی از ثمرۀ شاعری هولدرلین، که به سالهای شکوفایی شعر وی و پیش از انزوای کامل روانشناسانهاش تعلق دارد، در قرن اخیر دوباره کشف شد. هولدرلین همچون پدیدهای معاصر، الهامبخش متون شعری عصر ما بوده است. حتی نشان داده شده آن دسته از اشعارش که در واپسین سالهای عمر به نگارش در آمده، سالهایی که بیتردید از ناخوشی ذهنی کشندهای رنج میبرده، تا چه اندازه دورانساز بوده است.
پژوهشهای آکادمیک مدرن، بحث دیگری را دربارۀ بیماری هولدرلین پیش کشیدهاند مبنی بر اینکه آیا هولدرلین حقیقتاً از ناخوشی روانی رنج میبرده و یا بیماری ذهنی وی ساختگی بوده است؛ بحثی که در نهایت چیزی بیش از طرح یک پرسش نادرست به نظر نمیرسد. ناخوشی ساختگی یک نفر چه بسا که به یک بیماری واقعی منجر شود، همان طور که پیراندلو[xi] در نمایشنامۀ «هنری چهارم» نمونۀ آن را به نگارش درآورد. دیگر نمونۀ مشابه در این زمینه، فردریش نیچه است. آنچه در اینجا خاصه در خصوص بیماری وی پرسشبرانگیز است، چگونگی بروز بیماری و علت آن است. و این موضوع در ارتباط با نوشتارگان متأخر وی، تفکیک آنچه را که نیچه در حالت جنون به نگارش درآورده از آنچه که حقیقتاً در سلامت ذهنی بر قلم رانده، دشوار میسازد. و این رسالتی است که مفسران و گشایشهای تازهتری را [نزد متون وی] فرا میخواند. [به راستی] آیا برایمان قابل درک است هنگامی که نیچه خود را «Dionysis دیونیزوس[xii] یا انسان مصلوب» خطاب میکند و یا این موضوع همچون مسئلهای غیرقابل فهم پیش رویمان باقی میماند؟ خود مفهوم واژۀ فهمپذیری، نشان میدهد که تا چه حد تار و مبهم است. در روانکاوی نیز، که [درمانگر] میکوشد معانی گوناگون را از دل رویاهای روزانۀ بیمار بیرون بکشد، مفهوم فهمپذیری Comprehensibility آشفته و نامشخص است. یک روانپزشک که بایستی از تبحر لازم برای تشخیص سلامت ذهنی بیمارش برخوردار باشد، قاعدتاً در حرفۀ روزانهاش با مشکلاتی از این دست، جهت اثبات چنین ناخوشیهای بینابینی و متغیری، مواجه میشود. این مسئله برای یک روانپزشک که در محکمهای قضایی، جهت اثبات سلامت ذهنی [متهم] و مسئولیتپذیری [وی]، رویاروی قانون قرار میگیرد میتواند اضطرابزا باشد. همچنین شیوع بیماریهای وابسته به دارو و گسترش اعتیاد به مواد مخدر کافی است تا ما را بیش از پیش به شناخت ناخوشیهای ذهنی تقریباً پیچیدهای وادارد که جهت اثباتشان لاجرم بایستی با [طیفی از حالات روانی] رویارو شویم؛ طیفی که با جنون الهی، عشقهای وسواسآمیز، حسادت، نفرت و دوستی آغاز میشود و با سلامت ذهنی و مسئولیتپذیری پایان میپذیرد.
روانپزشکان مدرن، ابزارهای بینهایت دقیقی برای سنجش و گردآوری اطلاعات در اختیار دارند. با این همه نگرش ایشان، تحتالشعاع مجموعهای کاملاً متفاوت و سترگ، به منظور به عینیت در آوردن تأثیرهای بیماری و کشف روشهای صحیح درمان قرار میگیرد. از چنین منظری، نمونههای چندی که تا بدین جا دربارهشان سخن گفتیم، چیزی بیش از پدیدههایی کماهمیت و حاشیهای به نظر نمیرسند. اگرچه پزشکان به هر امکان و احتمالی، برای مثال داروسازی مدرن، جهت کنترل و اشراف بر بیماری متوسل میشوند، ولی چنین تلاشی تأثیری در فهم و درک ناخوشی ذهنی و پيچيدگي غریب آن ندارد. در شمار فراوانی از این موارد، احتمال مشارکت میان پزشک و بیمار، با وجود شکافی پرنشدنی میان این دو از بین میرود. به نظر میرسد که در این شرایط، هرمنوتیک [نیز] یارای وصل چنین فصلی را نداشته باشد و حتی هنوز هم در این موارد بسیار غامض، یک پزشک ــ یا هر شخصی دیگری که از وضعیت بیمار آگاه است ــ لاجرم باید این واقعیت را دریابد که آنچه در این میان همواره مطرح و معضلآفرین بوده، مسئلۀ ارتباط میان دو انسان است: ارتباط میان پزشک و بیمار.
آلبرکامو در داستانی حکایت میکند که روزی در یک آسایشگاه روانی، پزشکی به طور اتفاقی متوجه شد که بیمارش با ترکه چوبی در دست، بر لب وان حمام نشسته و مشغول ماهیگیری است. پزشک، به قصد همدلی و همزبانی با بیمارش، نزد وی رفت و از او پرسید: «طعمه را گاز میزنند؟» و بیمار در پاسخ گفت: «ابله! مگر نمیبینی بر لب وان حمام نشستهام؟» چنین شرایط بغرنجی را چگونه میتوان توجیه کرد؟! در دل این وهم تمامعیار، شفافیتی به چشم میخورد. در پی این تکبّر و خوارشماری محبتآمیز، چه شکاف برطرفنشدنیای در پس شوخی پزشک هویدا میشود. چه شد که پزشک این چنین اغوا شد؟ و به راستی چه کسی در این میان ابله است؟ همۀ ما در شرایطی [خاصی] خودمان را تا حدودی ابله پنداشتهایم. من باب نمونه، هنگامی که لطیفهای میشنویم و آن را نمیفهمیم و یا وقتی که مفهومی کنایی را به گونهای تحتاللفظی درمییابیم. با این همه پزشک ما مجبور است که برای برقراری ارتباط با بیمارش تلاش کند؛ آن هم از طریق ادراکات ناکاملی که شاید در این میان فرا چنگ آورد. این پزشک میکوشد تا جنون (شیدایی) و شیفتگی بیمارش به ماهیگیری را دریابد و در صدد است، که حتی اگر شده با شوخطبعی، در آن نیروی توهمزایی که بر بیمارش سایه افکنده شریک شود، تا بدین ترتیب لااقل طعمی از مشارکت چشیده باشد. [ولی] پاسخ بیمار بیرحمانه است. جنون وی آن چنان شدید است که میپندارد پزشکاش آدمی احمق است. بیمار بر این باور است که همواره باید با کسانی همراه و دمخور شود که توهماتش را باور نداشته و در آنها شریک نمیشوند.
این داستان به طرزی نسبتاً فوقالعاده نشان میدهد که تلاش برای سهیم شدن در توهمات کسی که تا این حد ذهنش آشفته است تا چه اندازه خطرآفرین است و چه مخاطرات پایدار و دامنگیری در آن نهفته است. این داستان از سرشت غریب مغاکی ژرف، که میان ما و بیمار روانی شکاف افکنده پرده برمیدارد. از نظر بیمار، پزشک هیچ تفاوتی با او ندارد الا آنکه نادان است. مقاومت بیمار به منظور حراست از باورهای صلبش، فردی دانا را به فردی نادان بدل میکند.
در نهایت چنین مثالی نباید حیرت ما را برانگیزد. به نظر میرسد که با چنین مفهوم انعطافناپذیری همچون مفهوم فهمناپذیری مطلق Total incomprehensibility ــ که در آن لاجرم هر کوششی برای فهمیدن با شکست مواجه میشود ــ نمیتوان توصیف درست و شایستهای از زندگی انسان و حیطههای گوناگون آن به دست داد چرا که مفاهیم سلامت و بیماری از نظر ما، اصولاً توصیفکنندۀ پدیدارهای حیاتیاند؛ پدیدارهایی که سیلان مدام زندگی و فراز و نشیبهایش را که با احساس عمیق ما از هستی همگام و همآهنگ است، تصویر میکنند. به همین دلیل یک پزشک، برای آن که بتواند در هر دو حوزۀ تشخیصی و درمان به نحو صحیحی عمل کند، به چیزی بیش از دانش صرفاً علمی و تکنولوژیکاش و تجربۀ حرفهایش نیاز دارد. البته یک پزشک تمامی امکانات پزشکی مدرن و همۀ دستگاهها و تجهیزات بیمارستانی را، به منظور ارائۀ تشخیصی صحیح بر مبنای نتایج عینی تستها و معایناتش به کار خواهد بست. وی همچنین مقادیر استاندارد شدهای را که برای ارزیابی نتایج تستهایش نیاز دارد به راحتی خواهد پذیرفت، به گونهای که برخی خطاهای معین در این میان را موقتی یا تماماً بیاهمیت تلقی خواهد کرد. [ظاهراً] چنین تشخیصی، اگر پیشامد غیرمعمولی رخ ندهد، عاری از خطاست. اما ماجرا به همین جا ختم نمیشود. پاتولوژیست سرشناسی را میشناختم که روزی در مجلسی به من گفت: «هرگاه احساسی میکنم ناخوشم، پیش همکارم که یک اینترن است میروم و از او میخواهم که ناخوشیام را تشخیص دهد. سپس نزد پزشک دیگری برای درمان میروم.» البته درمان، قواعد و قوانین خاص خودش را دارد. اما نه تنها درمان که سایر عوامل مختلف در نتیجۀ کار یک پزشک حاذق مؤثرند و سبب میشوند که مقولۀ درمان در نهایت به مشارکتی فردی، میان پزشک و بیمار گسترش یابد. غایت یک درمان موفق، قاعدتاً رهایی بیمار از بیماری و بازگشت وی به زندگی است. هنگامی که بیمار به بیماری مزمن یا بیماری ناامیدکنندهای مبتلا شده که دیگر امیدی به بهبود آن نیست، لاجرم نگرانی و دلسوزی پزشک بایستی کاهندۀ آلام بیمار باشد. یک پزشک خاصه در درمان بیماران در حال مرگ، مجبور است با دشواریهای طاقتفرسایی دست و پنجه نرم کند. [به راستی] پزشک به چه بهایی درصدد تسکین و درمان بیمارانش برمیآید، وقتی که همراه با درد بیماران، شخصیت آنان، آزادی آنان، مسئولیتپذیریشان در برابر زندگی و حتی نهایتاً آگاهی آنان نسبت به مرگ خودشان را نیز از بین میبرد؟
تأملات ما بر نقش هرمنوتیک در رشتۀ روانپزشکی، بار دیگر ما را فراسوی مرزهای چنین رشتۀ گستردهایی کشانده است. از دیدگاه یک پزشک نیز، ساحت روانشناختی آدمی قابل انکار نیست. آیا آگاه شدن جماعت روانپزشکان از جهانشمولی هرمنوتیک، کاری عبث و زیانبخش است؟ چنین آگاهی و شناختی، روانپزشکان را یاری میدهد تا دریابند علم روانپزشکی، علمی که تواناییهای تکنولوژیک و روزافزونش این چنین تحسین ما را برمیانگیزد، صرفاً یک علم تخصصی جامع و محصور در حوزۀ علوم و هنر پزشکی نیست. گذشته از این، روانپزشکان در خواهند یافت که به راستی نمیتوان رشتههای تخصصی را به واسطۀ مرزهایی دقیق و مطلق از هم جدا کرد. «روح» تنها نمایانگر قلمروی خاصی در میان دیگر قلمروها نیست. به دیگر سخن، روح، تمامیت وجود تنیافتۀ Embodied existence آدمی را باز میتاباند. ارسطو روح را این چنین شناخت. روح، نیرو و توان زندۀ تن است.
[i] این متن ترجمه ای است از:
Hans-Georg Gadamer. “Hermeneutics and Psychiatry”. in the Enigma of Health : The Art of Healing in a Scientific Age translated by Jason Gaiger and Nicholas Walker. Standford University Press. Galifornia. A. PP. \r-wr.
[ii] بتهای بازار اشاره به فرضیۀ بتهای ذهنی است که نخستین بار توسط فرانسیس بیکن (۱۶۲۶-۱۵۶۱) در اثر معروفش نووم ارگانوم بیان شد. وی از سردمداران نهضت رنسانس در انگلستان بوده و اغلب او را پدر تفکر پوزیتیویست لقب میدهند. بتهای ذهنی در فرضیۀ بیکن عبارتند از: بتهای قبیله، بتهای غار، بتهای بازار و بتهای نمایش. در کتاب «بتهای ذهنی و خاطرۀ ازلی» نوشتۀ داریوش شایگان میخوانیم: «بتهای بازار از معاشرت و ارتباط افراد با یکدیگر و بالاخص از زبان و کلام ناشی میشوند، زیرا از این رهگذر کلام را جایگزین فکر میکنیم و کلام فهم انسان را منحرف میسازد و به تناقضات بسیار و خطاهای فاحش میگراید … بتهای بازار ناشی از خطاهای مستقر در کلام و زبان است.»
[iii] اصطلاحی که گاه به گونهای گمراهکننده در اشاره به کل رویکرد زبانشناسانۀ نوام چامسکی (b1991) به کار برده میشود، اما در واقع صرفاً به یک بخش از برنامۀ پژوهشی او اشاره دارد … یک دستور زبان زایشی دستور زبان صوری صریحی است که هیچ دانش زبانشناسانۀ پیشینی را فرض نمیسازد. اصطلاح generate اصطلاحی فنی در حوزۀ ریاضیات است: برای مثال، دستور عملی همچون «با دو شروع کن و چهار بار، هر بار سه تا اضافه کن» برای زایاندن مجموعۀ (2،5،8،11،14) به کار میرود. و در زبان شناسی، قاعدهای همچون «صفتها را بعد از اسم ها بیاور» مجموعه بیانهایی نظیر «تابستان داغ»، «بادکنک سرخ»، و … را میزایاند. یک دستور زبان زایشی الگویی از دانستههای سخنگویان به یک زبان است … یک دستور زبان زایشی نظام دانشی است که، به همراه دیگر سازوکارهای روانشناسانه و فیزیکی (نظیر به خاطرآوری و یا عملکردهای شنوایی)، برای ایجاد و فهم زبان به کار میرود. به نظر چامسکی، یک دستور زبان زایشی تنها گامی در راه رسیدن به دستور جامع یا کلی است…» – به نقل از فرهنگ اندیشۀ انتقادی، ویراستۀ مایکل پین، ترجمۀ پیام یزدانجو، نشر مرکز ۱۳۸۲- م.
[iv] آژاکس پسر تلامون یا آژاکس بزرگ [از جمله قهرمانان اساطیر یونان] بر جزیره سالامین حکومت داشت و به فرماندهی دوازده کشتی، که از طرف این جزیره تهیه شده بود، به تروا رفت و رهبری جناح چپ اردوی کلی به او سپرده شد. بعد از آشیل، وی قویترین و دلیرترین قهرمان سپاه بود. آژاکس، مردی نیرومند، رشید، بسیار زیبا و در عین حال آرام و خویشتندار بود… ” ــ به نقل از فرهنگ اساطیر یونان و رم، نوشتۀ پیر گریمال، ترجمۀ دکتر احمد بهمنش، انتشارات امیرکبیر ۱۳۷۸- م.
[v] وی پسر آگاممنون و کلیتمنستر میباشد. تراژدینویسان، به خصوص آشیل، اورستس را یکی از قهرمانان طراز اول داستانهای خود معرفی کردند …. در رم، چنین معروف بود، که اورستس در Aricie درگذشت و استخوانهای او را به رم انتقال داده در زیر معبد ساتورن به خاک سپردند (همان، صفحه ی ۶۴۸). م.
[vi] تانتالوس یا تانتال را اغلب، پسر زئوس و پلوتو میدانند، پلوتو خود دختر کرونوس یا اطلس میباشد. وی درفریژی، یا در لیدی، در ناحیه کوهستانی Spyle سلطنت میکرد؛ وی بسیار غنی و مورد علاقۀ خدایان بود و در ضیافتهای آنان دعوت میشد…” (همانجا، صفحۀ ۸۵۳) م.
[vii] نمایشنامه نویس، شاعر و رمان نویس آلمانی و برنده ی نوبل ادبیات در ۱۹۱۲ (۱۸۶۲-۱۹۴۶) – م.
[viii] بیماری روانتنی، عنوانی کلی برای هر نوع اختلال با علایم و تظاهرات جسمانی است که فرض میشود دارای علل شناختی، هیجانی و روانی است. برای مثال بروز واکنشهای آلرژیک پوستی دراثر اضطراب از جملۀ این موارد است – م.
[ix] «معالجه با حرف زدن [عبارت است از] رفع اختلال روانی با هر نوع رواندرمانی که کلاً متکی بر مکالمۀ بین درمانگر و درمانجو، بدون توسل به آموزش عادات تازه (به گونهای که در رفتار درمانی معمول است) میباشد. این اصطلاح … را یکی از بیماران فروید موسوم به Anna.O ساخته است.» به نقل از فرهنگ جامع روانشناسی و روانپزشکی، نوشته دکتر نصرتالله پورافکاری، فرهنگ معاصر ۱۳۸۰- م.
[x] اشاره به نخستین اثر فوکو با عنوان «تاریخ جنون»
[xi] لوئیچی پیراندلو (۱۹۳۶-۱۸۶۷) نمایشنامهنویس، رماننویس و داستان کوتاهنویس ایتالیایی و برندۀ نوبل ادبیات در ۱۹۳۴ است. نمایشنامۀ مشهور وی، «شش شخصیت در جستجوی نویسنده»، نمایشنامۀ برگزیدۀ قرن بیستم لقب گرفت. موضوع اصلی نمایشنامۀ هنری چهارم، جنون است. جنونی که در زیر پوست روزمرگیهایمان پنهان میشود و چه بسا که به واسطۀ جهان واقعی و ارضاکنندهاش، بر زندگی معمولیمان سایه افکند. از این رو قهرمان نمایش بازگشت به جهان غیرواقعی را به جای زندگی در جهان نامعین برمیگزیند و نمایشنامه به خوبی از عهدۀ نمایش نیروی دراماتیک نهفته در این گزینش برمیآید – م.