دکتر بهمن علیمرادی
«من بدن خویش هستم و آن را زیست میکنم و بدن نیز چیزی است که جهان را زندگی میکند.»
” مرلوپونتی”
مقدمه
اگر مرکز ثقل حیات یک نوزاد را نوک پستان مادر در نظر بگیریم، براساس نظام بازتابی – محور حرکات دهانی اولیه و بازتاب جهش شیر (یک مکانسیم زیست-عصب-هورمون-محور) از پستان مادر به دهان نوزاد، حرکت از صفر (هیچ) به سمت خویش شروع می شود. نوزاد با اولین حرکات حضور (مانند دست و پا زدن، لمس صورت، گوشها، لبها و دهان به سینه و پوست دست مادر، گرانیگاه حیات خویش را پیدا میکند، این حرکات، کودک را به یک میدان حیات نزدیک می کند). کم کم، خود را جزئی از خویش مادر قرار می دهد و یک تئوری «همه ذهنی»[i] بین خود و مادر ایجاد می کند، چون قرار است از این به بعد، دنیایی، جهانیتر را با حضور مادر کسب کند، اگر چه قبلاً جزء جهان مادر در درون رحم وی بود ولی اینک، حرکت به سمت خویش (ساختن جهانی با تن-آگاهی های فرد ویژه) همراه با مادر در «جهان جدید»، را شروع میکند. کشف تازه زیستن در قالب حضور با مادر در جهان جدید، یک دسترسی آگاه[ii] را ایجاد میکند. یعنی نوزاد با گریه کردن سریعاً توجه مادر را به گرسنگی خود جلب میکند و وی را جزء دنیای جدید خود (یعنی قلمروگرایی خودساز –محور – دو سویه دانا[iii]) قرار میدهد. در این قلمروگرایی خودساز- محور – دوسویه – دانا هم نوزاد و هم مادر از «دسترسی آگاه» پلی میسازند رو به اشکال پیچیدهتری از تجربۀ آگاهانه. ما معمولاً زندگی روزمرۀ آگاهی (هشیاری) را با مفهوم خویشتن self اشتباه میگیریم؛ یعنی فکر میکنیم آگاهی همان چشمانداز اول شخصی است که مغز میسازد؛ همان «من» ای که از یک زاویۀ دید خاص به جهان مینگرد. آگاهی همچنین میتواند حالتی برگشتپذیر داشته باشد، یعنی این «من» میتواند به خودش هم نگاه کند. نوزاد این تنیافتگی[iv] بین خود و مادر را کسب جدیدی میداند و بقاِء خویش را به حضور مادر در «جهان جدید» پیوند میزند (یعنی بدون این که چشمانش ببیند، با چشمان بسته، از «همان لحظۀ حضور» راه به سینۀ مادر مییابد و تغذیه میکند). این تنیافتگی بین کودک و مادر را نمیتوان به سادگی از هم جدا کرد. چون کودک در مادر و مادر در دنیا، تنیافته و عجین شده است[v].
در بدن بودن آگاهي يعني تنيافته بودن آگاهي در بدن و تحت احاطۀ آن قرار گرفتن است. وقتي ميگوييم ذهن يا آگاهي در بدن هستند، يعني فرآيندهاي آگاهي فراتر از مکانيسمهاي مغزي صرف هستند. با اين که مغز قسمت مهمي از بدن است، اما ذهن يا آگاهي يا ادراک به واسطۀ بودن در بدني با ساختار و کارکرد معين، تجربههاي معيني از دنياي اطراف دارد. به عبارت ديگر بدن به علت ساختار و کارکردي که دارد، تجربههاي ما از دنياي اطراف را شکل ميدهد. به طور خلاصه ما ذهن يا آگاهي يا ادراک را نميتوانيم جدا از بدن و به صورت فرازمان يا فرامکان در نظر بگيريم. مرلوپونتي Merleau-Ponty در اين زمينه پرداخت و گفت: کساني که بينا هستند و ميخواهند به تجربۀ فرد کور راه يابند، فکر ميکنند با بستن چشمهايشان ميتوانند اين تجربه را دريابند. در حالي که دنياي يک فرد کور کاملاً متفاوت است و عصايي که در دستان ماست، براي فرد کور در حکم چشم است. در واقع عصا براي فرد کور جزئي از بدن است، گويي با عصا بدن او بسط يافته است.
« سارا سه شنبه که یک روز تعطیل رسمی در سال 1395 بود، از کنار ساختمانی در کوچه 25 مولوی در منطقۀ شمالی شهر به مقصد پیادهروی در پارک روبرویی خیابان در حال گذر بود که ناگهان گلدانی پلاستیکی که یک گیاه پتوس را در خاک خود جای داده بود از طبقۀ سوم همراه با یک جیغ بلندی که «مواظب باش خانم»، دو متر جلوتر از پای سارا سقوط کرد. سارا از ترس، جیغ بلندی کشید و به کنار دیوار پناه برد که گلدان دومی روی سرش فرود نیاید، در همین حین رانندۀ ماشین که شاهد ماجرا بود بوق بلند و ممتدی را همراه با ترمز قیجداری کشید، مغازهدار از صدای جیغ دو زن به سرعت خود را به سمت ماجرای در حال وقوع رساند و در همین حین راننده ماشین نفسنفس زنان، با صدای خشمآلود و ترسان که “حالت خوبه” به سمت سارا آمد و مغازهدار هم که تقریباً پیرمردی جهاندیده بود رسید که داشت بیان میکرد “چی شده خانم؟” و در همین حین خانم 51 سالهای که لباس در تنش پیچیده بود و با دمپایی لنگه به لنگه با چشمانی پر از اشک و صدایی از ترس لرزیده داشت میگفت دخترم ببخش چیزت نشده خدارو شکر .»
ذهن بسطیافته، ناظر به پيوستگي هر چه بيشتر ذهن و محيط است. ذهن فقط ناظر به آنچه در سر است، نيست. ذهن انسان اغلب به عنوان نقطۀ اوج تکامل توصيف ميشود. ذهن پيچيدهترين ارگاني است که از طريق انتخاب طبيعي شکل ميگيرد.
ماجرای سارا در مثال فوق نشانی از برونسرگرایی[vi] ذهن بسطیافته فعال انسان را نشان میدهد (تعامل درد، خونریزی، افتادن، آسیب دیدن و غیره با جیغ که سامانههای حسی -حرکتی ما را راهاندازی میکند بدون این که اتفاق ربط مستقیمی با من داشته باشد).
نخست اين که آگاهي امري در بدن است. Embodied (چالمرز و کلارک[vii]، 1999) و توسط بدن احاطه شده است، سقوط گلدان و جیغ خانم خانهداری که در حال تمیز کردن تراس خانه بود، برای همه نشانۀ خطر قریبالوقوع است. اصابت گلدان به رهگذر، اتفاق بد، شکستن سر و گردن و در نهایت مرگ. چون آگاهی بدنمند مکانیسمی را فعال میکند که وقتی میگویم «در یک تصادف، ضربۀ شدیدی به سر یکی از سرنشینان خودرو وارد شده بود و انگار مغزش روی شیشه ماشین پاشیده بود، بلافاصله حالتی از ترس و چندش به ذهن فرد میرسد و خودش را در آن تصویر ذهنی به تماشا مینشیند و تجربۀ نافذی را پنداشت میکند.»
دوم اين که آگاهي امري عجينشده با دنياست. Embedded رانندۀ ماشین که نظارهگر داستان سقوط گلدان و پیرمرد مغازهدار نشانهای از آگاهی عجین شده است؛ یعنی با دیدن سقوط گلدان و شنیدن صدای جیغ، این آگاهی به ذهنشان رسید که «حتماً» اتفاقی افتاده است.
سوم اين که آگاهي امري فعال است و غير فعال نيست. Enactive کنار کشیدن سارا به سمت دیوار برای عدم سقوط گلدان دوم، نفس نفس زدن راننده و دویدن به سمت صحنهای که دیده بود و پایین آمدن خانم خانهدار از طبقۀ سوم به سمت ماجرایی که از سر بیدقتی رقم زده بود، نشانه ای از فعال بودن آگاهی است و همه برای محافظت از عدم اتفاق بعدی به صحنه نزدیک شدن. این ويژگي آگاهي را فعال بودن آگاهي میگویند؛ ذهن و آگاهي وابسته به فعاليت و ارتباط ما در دنياي اطراف است، که با فيلتر بدن و در محدودۀ قابليتهاي بدن صورت ميگيرد. در واقع اين نظريه ميگويد که ذهن از نظر مکاني در بدن و بدن از نظر مکاني در دنيا قرار گرفته است و ارتباط ذهن با دنيا از طريق بدن و فعاليتها و کنشهاي حسي و حرکتي است. اين جريان دو طرفه است. يعني در اثر تکرار فعاليتهاي حسي و حرکتي در ارتباط با دنيا، اين فعاليتها اولاً روي دنيا، ثانياً روي بدن و ثالثاً بر ذهن و آگاهي اثر ميگذارند و الگوهاي شناختي و ذهن در اثر تکرار الگوهاي حسي حرکتي شکل ميگيرند. مثال خوب در اين زمينه دیدن ماجرای سارا از چشم رانندۀ رهگذر (حس بينايي) است. به صورت کلاسيک گفته ميشد که انسان موجودي منفعل است که محرک بينايي به چشمش برخورد ميکند و با فعاليتهاي مغز کاري روي آنها صورت ميگيرد و فرماني صادر ميشود که باعث ميشود ما آن جسم را ببينيم. اما مطابق اين نظريه اگرچه اين فرايند چنان که توضيحش آمد وجود دارد، اما اين تنها قسمتي کوچک از فعاليت ذهن است و جريان عکس آن هم وجود دارد، يعني اگر قاعدههاي حسي-حرکتي و حرکت و کنش و توجه وجود نداشته باشد، ما چيزي نميبينيم.
چهارم اين که آگاهي امري بسطيافته است. Extended یعنی این که مرز میان بیرون و درون، ميان پوست بدن و جمجمۀ مغز، نميتواند به عنوان حد فاصل ما و دنيا تلقي شود. يعني مرز زيستشناختي ما يعني سر يا پوست بدن، جايي نيست که ذهن متوقف شود و ساير دنيا از آنجا آغاز شود. در مثال فوق «گلدان پتوس»، «طبقۀ سوم»، «خانم خانهدار آشفته»، «کوچۀ 25 مولوی»، «رفتن به پارک»، «صدای قیج ترمز ماشین»، «جیغ بلند» همۀ اینها نشان از بسط یافته بودن آگاهی دارد، سارا از این بعد نسبت به این نشانهها حساس خواهد بود. رانندۀ ماشین، پیرمرد مغازهدار و خانم خاطیِ طبقۀ سوم این ماجرا را به دیگران خواهد گفت و از این به بعد محیط و اتفاقات آن جزئی از آگاهی قلمداد میشود. صدای جیغ نشانگر اتفاق در حال انجام است. چهار نفری که شاهد اتفاق «افتادن گلدان از طبقۀ سوم» بودند به کمک حسی بین بدن، ذهن و محیط به شناخت رسیدند. عدم تحمل درد، به معنای عنصر جهانشمول (خارج از بدن) بود که همۀ این افراد را به یک مکان (محیط) کشاند و همه برای عدم بروز «درد» (یعنی افتادن گلدان روی سر سارا، شکستن سر، خونریزی، مرگ و غیره) که خارج از بدن من در حال انجام بود به سمت موقعیت شتافتند.
«من میگویی و از این گفته مغروری. اما از این بزرگتر، «تن» توست و خردِ بزرگِ بزرگاش که «من» نمیگوید، اما من را در کار میآورد.
“نیچه”
اولین نشانههای تجربی، در مورد بسط ِذهن، مرتبط است به سلولهای آیینهای. سلولهای آیینهای اعمال فرد دیگر را، مانند آیینهای در مغز ما، بازتاب میدهند. گویی که خود، در حال انجام آنها هستیم، انگار که ما آیینه هستیم و نه پردازشگر و شاهد، و در واقع، این همان فرایند انتقال فکر ناخودآگاه است.
مرلوپونتي بیان میکند که ما به واسطۀ اين که در دنيا هستيم و با آن کنش داريم و خود را غير از آن نمييابيم، مجموعه ارگانيسم محيط يا ذهن-بدن-محيط را به عنوان واحدي که تجربه ميکند دريابيم. ﻣﺮﻟﻮﭘﻮﻧﺘﯽ اﻧﺴﺎن را ﺳﻮژهاي ﺟﺪا از ﻋﺎﻟﻢ ﻧﻤﯽداﻧﺪ و ﻟﺬا ﺑﻪ ﺟﺎي ﺑﺮﺳﺎﺧﺖ واﻗﻌﯿـﺖ بر ﺗﻮصیف آن ﺗﺄﮐﯿﺪ میورزد، ﯾﮑﯽ از دﺳﺘﺎوردﻫﺎي ﻣﻬﻢ ﻣﺮﻟﻮﭘﻮﻧﺘﯽ در ﺣﻮزۀ ﭘﺪﯾﺪارﺷﻨﺎسی راه حلی است که وی برای ﻏﻠﺒﻪ ﺑﺮ ﺗﻘﺎﺑﻞ آﮔﺎﻫﯽ و ﺑـﺮاي ﺣـﻞ ﻣﺸـﮑﻞ اﯾـﻦ ﺛﻨﻮﯾـﺖ ﺗـﺎرﯾﺨﯽ ﮐـﻪ از مشکلات اساسی ناشی از سوبژکتیویته (دکارت) نیز محسوب میشود ارائه میدهد، آموزۀ تنیافتگی است که در بالا به توضیح آن پرداختهایم. از دیدگاه مرلوپونتی ما موجودات (بدن/ تن – آگاه conscious- body) هستیم و ﻇﻬﻮر آﮔﺎﻫﯽ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺻﻮرت ﺑﺪﻧﯽ اﺳﺖ، از اﯾﻦ رو ﺑﺪن ﺧﻮد آﮔﺎﻫﯽ اﺳﺖ ﻧـﻪ واﺳـﻄ آﮔـﺎﻫﯽ و ﻋـﺎﻟﻢ؛ ﻻزم ﺑﻪ ذﮐﺮ اﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﻮن ﻧﺰد ﻣﺮﻟﻮﭘﻮﻧﺘﯽ ﺑﺪن ﺑﻪ ﻋﻨﻮان آﮔﺎهی پدیدارﺷﻨﺎﺳﯽ میشود، نه به عنوان یک جسم که امتداد دارد، لذا ترجمه body ﺑﻪ ﺟﺴﻢ ﻣﺎ را از ﻣﻘﺼﻮد ﻣﺮﻟﻮﭘﻮﻧﺘﯽ دور ﺧﻮاهد ﮐﺮد، در واقع مرلوپونتی میخواهد از ﻃﺮﯾﻖ اﯾﻦ آﻣﻮزه ﺗﻔﮑﯿﮏ ﺳﻮژه و اﺑﮋه را در ﻣﻮرد اﻧﺴﺎن ﺣﻞ ﮐﻨﺪ؛ ﭼﺮا ﮐﻪ ﺑـﺎ اﯾـﻦ ﻧﮕـﺎه، ﺑﺪن ﺗﻮأﻣﺎن در ﺟﺎﯾﮕﺎه ﺳﻮژه و اﺑﮋه ﻫﺮ دو ﻗﺮار ﻣﯽﮔﯿﺮد و ﺟﺪاﯾﯽ و اﻓﺘﺮاق ﺑﯿﻦ ﺑﺪن و آﮔﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﻋﺎﻣﻞ ﺟﺪاﯾﯽ وﺟﻪ ﺳﻮﺑﮋﮐﺘﯿﻮ و وﺟﻪ اﺑﮋﮐﺘﯿﻮ آدﻣﯽ اﺳﺖ، از ﺑﯿﻦ می رود، ﺑﺪن ﺑﻪ ﺧﻮد ﻣـﻦ ﺗﺒـﺪﯾﻞ ﻣـﯽﺷـﻮد، ﯾﻌﻨﯽ ﯾﮏ آﮔﺎﻫﯽ ﻣﺘﺠﺴﺪ ﮐﻪ داراي وﺣﺪت اﺳﺖ و ﻗﺎدر اﺳﺖ ادراك ﮐﻨﺪ و ﺑﻪ اﺷـﯿﺎء ﻣﻌﻨـﺎ ﺑﺨﺸـﺪ، از اﯾﻦ رو ﻣﺮﻟﻮﭘﻮﻧﺘﯽ راه ﻣﻄﺎﻟﻌۀ آﮔﺎﻫﯽ را از ﻃﺮﯾﻖ ﺑﺪن ﻣﻤﮑﻦ میشمارد. زیرا همواره تنیافتگی در آگاهی مقدر است. ﺣﻮزة ﺗﺤﻘﯿﻖ ﻣﺮﻟﻮﭘﻮﻧﺘﯽ در اﯾﻦ ﺧﺼﻮص، ادراک است؛ ادراک به عنوان نحوهای از وجود تن- آگاه که در مرتبهاي ﻣﻘـﺪم ﺑﺮآﮔـﺎﻫﯽ ﻗــﺮار دارد. وی معتقد بود که ادراک حسی و بدن برای فهم ما در عالم بودن ما ضروری است و ادراك دﯾﮕـﺮ ﺑـﺎزﻧﻤﻮد ذﻫـﻦ ﻧﯿﺴـﺖ، بلکه جهتیابی و ﭼﯿﺮﮔﯽ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ ﻣﺎﻫﺮاﻧﻪ در اوﺿﺎع و اﺣﻮال ﯾﺎد ﺷﺪه اﺳﺖ و ﻧﯿﺰ ادراك ﮐﺮدن، داشتن ﺣـﺎﻻت ذﻫﻨـﯽ، دروﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ؛ ﺑﻠﮑﻪ ﺷﻨﺎﺧﺘﻦ و ﯾﺎﻓﺘﻦ راه ﺧﻮﯾﺶ در ﻋـﺎﻟﻢ اﺳـﺖ و ﯾﺎ ﺑـﻪ ﻋﺒـارﺗﯽ ادراك ﮐـﺮدن، ﺑـﺪن داشتن است و بدن داشتن سکونت در جهان داشتن است و ﺑﺮاي وي ﺳﺎﺧﺘﺎر ادراك ﺑﺎ ﺳﺎﺧﺘﺎر ﺑـﺪن اﯾﻨﻬﻤﺎن اﺳﺖ، ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺠﺮد از ﺷﺮاﯾﻂ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ اﻧﻀﻤﺎﻣﯽاش ﺑﻪ ﻓﻬﻢ ﻧﻤﯽآﯾﺪ و ﻣﺠﺮد از ﺑﺪن و ﺟﻬـﺎن، درﮐﯽ از ادراك ﻧﺨﻮاﻫﯿﻢ داﺷﺖ، ﺟﻬﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺪن در آن ﺑﻪ ﻣﺜﺎﺑۀ ﻧﻈﺮﮔﺎه ﻗﺮار دارد. در واﻗﻊ ﺑـﺪن ﺷـﺮط استعلایی Transcendental ادارک است، اﻣﺎ اﯾﻦ ﺑﺎر ﻧﻪ ﻣﺘﻌﺎﻟﯽ در ﻣﻌﻨﺎي ﮐﺎﻧﺘﯽ ﮐﻪ وﺿﻌﯿﺘﯽ ذﻫﻨـﯽ اﺳـﺖ، بلکه بدن به عنوان ﺷﺮط ﻣﺘﻌﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺣﺎﻟﺘﯽ از ﺣﺎلتﻫﺎي در ﺟﻬﺎن ﺑﻮدن ﻣﺎﺳﺖ.
نتیجه گیری
تجربۀ زیسته نزد مرلوپونتی، تجربهای است که بدن طریق آن است، یعنی عطف به جنبههای پدیداری و حتی در جهان بودن جسمانی و تنیافتۀ ما، یعنی تنیافته بودن تجربه و واقع بودگی تجربه در یک وضعیت. مرلوپونتی در اثر دیگر خود تحت عنوان «مشهود و نامشهود» بیان میدارد که ادراک، ﺣﺎﻟﺘﯽ از اﻧﺪﯾﺸﻪ ﻧﯿﺴﺖ، ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻨﯿﺎدیﺗﺮ از آن اﺳﺖ؛ ﭼﻨﺎﻧﮑﻪ ﮐـﻮدك ﭘـﯿﺶ از آﻧﮑـﻪ ﺑﯿﻨﺪﯾﺸـﺪ، ادراك ﻣﯽﮐﻨﺪ و از ﺟﺎﻧﺒﯽ ﺟﻬﺎن ﻣﺤﺴﻮس از ﺣﯿﺚ ﻣﻌﻨﺎ دﯾﺮﯾﻨﻪﺗﺮ از ﺟﻬﺎن اﻧﺪﯾﺸﻪ اﺳﺖ و ﺟﻬﺎن اﻧﺪﯾﺸـﻪ ﺑـﻪ ﺷﺮط ﻣﺴﺘﻈﻬﺮ ﺑﻮدن ﺑﻪ ﺳﺎﺧﺘﺎرﻫﺎي ﻣﺘﻌﺎرف ﺟﻬﺎن ﻣﺤﺴﻮس، ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺧﻮد را دارد، به عبارتی جهان اندیشه ﺑﺮآﻣﺪه از ﺟﻬﺎن ﻣﺤﺴﻮس اﺳﺖ و ادراك در ارﺗﺒﺎط ﺑﺎ ﺟﻬﺎن ﻣﺤﺴﻮس ﻗﺮار دارد.
اﮔﺮ دﯾﺪﮔﺎه ﻣﺮﻟﻮﭘﻮﻧﺘﯽ را در ﺧﺼﻮص تنیافته ﺑﻮدن آﮔﺎﻫﯽ و ادراك ﺑﻪ کلیۀ ﻣﻮﺟـﻮدات ذيﺷﻌﻮر ﻫﺴﺘﯽ ﺗﻌﻤﯿﻢ دﻫﯿﻢ، ﻣﯽﺗﻮان ﮔﻔﺖ ﻫﺮ ﯾﮏ از ﻣﻮﺟﻮدات ﺑﺮ اﺳـﺎس ﺷـﮑﻞ و وﺿـﻌﯿﺖ ﺳـﺎﺧﺘﺎر ﻓﯿﺰﯾﮑﯽ و ﻣﺎدي ﺧﻮد در ﺳﻄﺢ ﺧﺎﺻﯽ از ادراك و آﮔﺎﻫﯽ ﻗﺮار دارﻧﺪ و ﺑﺎ ﮐﺴﺐ ﺗﺠﺮﺑﻪ، ﻋﻠﻢ و ﻣﻌﺮﻓﺘﯽ ﮐﻪ از ﻣﺤﯿﻂ و ﮐﻞ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﺴﺐ میﮐﻨﻨﺪ ﺗﻐﯿﯿﺮاﺗﯽ در ﺳﺎﺧﺘﺎر دروﻧـﯽ آﻧﻬـﺎ ﺻـﻮرت ﮔﺮﻓﺘـﻪ و در ﻃـﯽ ﻧﺴﻞﻫﺎي ﻣﺘﻤﺎدي ﺳﺒﺐ ﺣﺮﮐﺖ و ﺗﻌﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺳﻄﻮح ﺑﺎﻻﺗﺮ ادراك وآﮔﺎﻫﯽ میگردد.
بدن من همزمان هم میبییند و هم دیده میشود، آن کـه بـه تمامـی اشـیاء مینگـرد، میتوانـد بـه خـودش نیـز نـگاه کنـد و بشناسـد. وقتـی بـه چیـزی مینگـرد جنبـۀ دیگـری از قـدرت نـگاه کردنـش را میبینـد. آن خـودش را درحـال دیـدن میبینـد؛ آن خـودش را درحـال لمـس کـردن لمـس میکنـد؛ آن بـرای خـودش مرئـی و حسـاس اسـت. آن خـودی اسـت کـه درگیـر اشـیا اسـت.
پینوشتها و منابع:
- کتاب تقدم ادراک مرلوپونتی
- Clark, A. (2008). Supersizing the Mind: Embodiment, Action, and Cognitive Extension. NewYork: Oxford University Press.
- Compton, John .(2009). “Merleau-Ponty, Maurice” in A Companion to Aesthetics, Second Edition, Edited by Stephen Davies, Kathleen Marie Higgins, Robert Hopkins, Robert Stecker & David E. Cooper, London: Blackwell Publishing Ltd.
- Johanson, Galen A .(2009). “Maurice Merleau-Ponty” in Sepp, Hans Rainer & Embree, Lester (2009): Handbook of Phenomenological Aesthetics, Dordrecht: Springer.
- Merleau- Ponty, Maurice .(2004). The world of perception, Translated by Oliver Davis, USA & Uk: Routledge: Taylor & Francis Group.
- Sterne, J.(2006). Communication as Techne, in Communication as: Perspectives on Theory. Edited by Shepherd, G.J., Jefferey, St. J. & striphas,T. London: Sage Publications.
[i]– Panpsych:
هوشیاری شاید جهانی باشد. هر سیستمی ممکن است تا حدودی از هوشیاری برخوردار باشد. دیدگاهی که بعضا «همهذهنی» نامیده میشود : Pan برای همه و psych برای ذهن، هر سیستمی هوشمند است، نه فقط انسانها، سگها، موشها، مگسها بلکه میکروبها.
[ii]– Conscious access:
یعنی این واقعیت که برخی اطلاعات مورد توجه سرانجام وارد آگاهی شده و امکان گزارش آنها به دیگران پدید میآید.
[iii]– یعنی هم مادر و هم کودک از ایجاد قلمروی جدید بین خودشان راضی و آگاه هستند.
[iv]– embodied: یعنی آگاهی در بدن است
[v]– ويژگي(embodiment ) به معناي مکاندار بودن ذهن و ادراک و در بدن بودن است، تنیافتگی به معناي مکاندار بودن بدن از حيث در دنيا بودن است. در اينجا تمثيلي ميتواند به ما در فهم مطلب ياري برساند. وقتي از واژۀ «در» استفاده ميکنيم، مثلاً ميگوييم قند در قندان است، يا سوپ در بشقاب است، «در» در اينجا به معناي بودن و قرار گرفتن جسمي از پيش داده شده در جسم از پيش داده شدۀ ديگري است ولي هيچ ارتباطي ميان اين دو نيست. اما اگر «در» را به معناي بودن ريشه در خاک به کار ببريم يا بگوييم بدن «در» دنياست، ديگر نميتوان به سادگي اين دو از هم جدا کرد. زيرا ريشهدار بودن، ريشه و خاک بودن خاک، به دليل تبادلاتي است که ميان اين دو است و بدون هر يکي ديگري معنا يا بخشي از معناي خود را از دست ميدهد.
[vi]– out of our head:
به معنای برونسر (مغز، کلّه)های ما: نظريۀ حسي – حرکتي پويا (dynamic sensory motor) توسط آلوا نوا و کوين ارگن ارائه شده است. نوا دو کتاب دارد يکي با عنوان «برونسرهاي ما»(out of our head) و ديگري با نام «کنش در ادراک» (action in perception). وی توسط آزمايشهایی که در علوم عصبي و بر روي بيماران انجام شدهاند، نتيجه ميگيرد که ديدن بازنمايي شيء روي شبکيه نيست، بلکه ديدن انجام يک کنش و کار است و آن را به لمس کردن تشبيه ميکنند. آنان معتقدند اگر انساني کاملاً فلج باشد، چشمهايش هم نميتواند ببيند. نوا و ارگن از اين آزمايش نتيجه ميگيرند که آگاهي کاري است که ما انجام ميدهيم و بازنمايي غير فعال نيست. آنان آزمايشهایی روي نوزادان «راسو» کردند. با وصل کردن اعصاب بينايي اين حيوانات به شنوايي فهميدند که پس از مدتي راسوها ميتوانند با اعصاب بينايي بشنوند. ايشان معتقد بودند که اعصاب بينايي به اعصاب شنوايي تبديل نشدهاند. بلکه اعصاب بينايي ياد ميگيرند که بعد از چه مدتي چگونه با قاعدهاي که مربوط به اعصاب شنوايي است، سازگار شوند تا بتوانند به واسطۀ آن بشنوند.
[vii]– مقاله چالمرز و کلارک در سال 1999 با عنوان The Extended Mind (ذهن بسط یافته): نظریه 4E